باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...
باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...

داستان های شاهنامه... داستان نخست. « کیومرث »


داستان های شاهنامه... داستان نخست. «کیومرث»




در دوره ای پس از دوره ی باستان دانایی فرزانه بود که فرزانگیش از خویش بسیار گشته بود و راه می جست بیرون آمدن را، از برای مردمان. پس فرزانه ی بزرگ توس قلم برداشت تا یادگاران کهن را برای تمامی دوران زنده کند. او نخست از خدای خویش که خدای خرد بود نوشت و از برای او ستایش ها کرد. و گفت:
«به نام پروردگار زندگی و پروردگار خرد آغاز می کنم که از برترین پندارهاست. خداوندگاری که پرورده ی نام و جای است و پرورده ی روزی و رهنمون های برتر.»

و سپس خرد را ستایش کرد، چرا که خرد را چشم زندگانی می دانست و شادی آدمیان را در گروی خرد. پس بر آن شد تا روزگاری نو بیافریند که در آن همه آموزه های خرد باشد.
و روزگار را آفرید.

نخست روزگاران از پیدایش گیهان و گیتی سخن به میان آورد و ابتدای آنان را نقطه ای سرد و تاریک دانست که یزدان آن را بی نیاز به رنج و زمان به آتشی تابناک افروخته کرده بود. پس آتش تابناک در جهان گشت، شگفتی آفرید و گنبدی تیز و پر شتاب به همراه گوی بزرگی پر ز آب و پر ز کوه و پر ز رستنی پدید آورد. سپس روشنایی به گوی رسید و همه ی جنبندگان، رستنی ها و مردمان را در زمین گسترده کرد.

و مردم در هر کوی و برزنی می گشتند از پی زندگی و دوری از رنج ها. خرد را به تازگی آموخته بودند و سخن های نو در دل می پروراندند، هنوز نه آتش را رام کرده بودند و نه شناخت به چرخ چاچی داشتند. فرزانگان هم چیزی از آن به یاد ندارند هیچ، مگر آنچه پدر به پدر و پسر به پسر یک به یک و سینه به سینه هم را گفته باشند.
اما از ایشان یک دانا بود، بزرگ ترین دانایان زمان خود که کوهستان را خانه ساخت، تن پوش پلنگ به تن کرد و بخت و جایگاه مردمانش را به کوه آورد. دانای توس می گوید:
«نخستین شاهان جهان کیومرث بود و او بود که رسم تخت و کلاه را بنیاد نهاد. مردمانش هنوز خانه و سرپناه را نمی شناختند؛ پس کیومرث بود که کوه و غارهایش را بر مردمان خانه کرد.»

کیومرث در جهان سی سال شاه بود و این دوران را همچون خورشید بر مردمانش سر کرد. هنوز دام را نمی شناختند و با مردمانش خوراک را باشکار جستارمی کردند؛ پس از زایش شکار شاد می گشتند و بر این کار یزدان را درود می گفتند.
کیومرث را پسری بود سیامک نام، که خوب روی و هنرمند و نام جوی بود. مویش همچون آسمان شب سیاه و امید ده روزگار پدر بود. چنان که کیومرث گاه از بیم جدایی پسر دلش همچون ستاره بریان می شد و چشمش همچون دریای اشک.
در جهان هیچ دشمن نداشتند، هیچ..! مگر بد اهرمن بد سگال، که هیچ آرزویش نبود بجز نابودی کیومرث و مردمانش. و رشک، رشک، رشک بر دلش حکم رانی می کرد و همی رشکش بود که پندار پلیدش را برای نابودی پرواز می داد.
اهرمن فرزندی داشت که به مانند گرگ سترگ می مانست و در سپاه بزرگ دیوان راه و رسم نبرد آموخته بود. از بخت بد سیامک، روزی بچه دیو سیاه سپاه برداشت و از برای تخت و کلاه کیومرث ره سپار نبرد شد. از شوق تخت کیومرث با هرکسی و در هرجایی سخن به میان آورد و یک سره جهان را از پندار پلیدش آگه کرد. و کیومرث از همه جا بی خبر بود که جای گه بزرگان را به جز او دگر است و آن دگر آهِِرمَََن است. و او کیومرث که نخستین کیان بود از جای گه اش بس دور بود. پس سروش خجسته به سان زیبا روی پلنگینه پوشی در آمد و خبر داد سیامک را از آنچه آهِِرمََن بد سگال بر پدر روا داشته بود. چون سیامک سخن های بسیار شنید، از بدخواهی بد شکل بد زات آن دیو پلید، با دلی چوشان و پر ز درد سپاه آراست و ره سپار نبرد با آن بچه اهرمن بد سگال شد. پس چرم پلنگ به تن کرد و با دستانی پر ز هیچ به جنگ دیو در آمد، که هنوز نه ابزار جنگ می شناختند و نه راه و رسم نبرد.

پس آنگاه آن سترگ دیو درنده خوی، درنده خوی تر از هر بارو دیوانه تر چنگ زد بر پور شاه نخست. او را بر بلندای برد و تن سرخ تر از خونش را بر زمین افگند، و سیامک به دست آن پلید دیو خروزان جان سپرد.
پس آن زمان که او کیومرث، کیان نخست، از مرگ فرزند آگه شد، با چشمی گریان و دلی پر ز درد از تختش فرود آمد و با دیدگانی که همچون ابر بهار بارانی بود به پیش ردیف پهلوانان لشگر شتافت. به زاری خروشی سهمگین از سپاه بر آمد و همه با چشمانی پر ز اشک که چون می سرخ بود، تن پوش هاشان را دریدند و از اندوه پور کیان ویله کنان به سوگ نشستند.

سالی چنین بگذشت بر سوگ سیامک و کیومرث که همچنان در کوهساران بر سوگ نشسته بود دلی داشت پر درد تر از هر..! پس کردگار داور پناه که بر بلندترین بلندی ها نشسته با خجسته سروشی پیام آور؛ درودش گفت و همچون باد بهاری ابر سیاه اندوه را از دلش بر کند. خجسته سروش گفت:
«از این بیشتر به زاری نخروش و به هوش خود باز گرد که نبرد بزرگ نزدیک است. به فرمان من داد گر دادگران، سرور سروران، خردمند خردمندان، گردان جنگنده ای بر پا کن و به آن بد کنش دیو سیاه بپرداز تا دلت از کین پردخته شود.»

نام آور کیان ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ

ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ بزرگ سر بر آسمان برد و شادان بر برترین نام ها - یزدان - سرود بخواند. از آن پس از کوه به در آمد، به کین خواهی سیامک پای نهاد و از برای آن شب و روز آرام و قرار نداشت. سیامک فرخنده را فرزندی بود هوشنگ نام، همه پر هوش و همه پر فرهنگ که نزد نیای بزرگش جایگاهی فرخنده همچون پدر داشت.
کیومرث که دل به راه کینه و جنگ نهاده بود، هوشنگ، آن گرانمایه را که به رسم یادگار همچون فرزندش می دانست، بخواند و همه ی رازهای سربه مهر گفته نشده را از نهفت بر او باز گفت.
پس کیومرث گفت:
«من بزرگ لشگری پر پهلوان بر گردت انجمن خواهم کرد، خروشان و غرنده. سالی چند بر پایان سالاری من بر جهان نمانده که کنون تویی سالار نو بر جهان، پس بر آن رزم گاه سترگ تو پیشرو باش بر پیشگامان سپاه.»

و در آن سپاه گرگ و پری و پلنگ و شیر بر گردش انجمن کرده بودند، که سپاهشان همی پرآگنده بود از دام و دد. و سپهدارشان دلی پرکین داشت، پر کین تر از هر کین خواه دگر. پس، در پس پشت آن اهورا سپاه کیومرث کیان به مردانگی ایستاده بود و نبیره اش، او هوشنگ، که فرزانه بود سپاه را به پیش اندرون سرلشگری می کرد.

سیه دیو بد سگال که ترس بر او چیره گشت، ازبلندای کوهساری بر لشگر کیومرث کیان خیره مانده بود. ترس بر دلش خانه کرده بود و از برای همین بر آسمان خاک می پراگند. بادی سرد بر آنان می گذشت و درندگان دیو که ترس بر آنان هم چیره گشته بود بر جایشان سستی می کردند. از سرانجام، سرنوشت دو لشگر سیاه و سپید به هم رسیدند، دام و دد کیومرث که روان پاک یزدان بر آن ها دمیده بود بر دیوان چیره گشتند و آنان را به ستوه آوردند. هوشنگ چون شیر بر بچه دیو چنگ کشید و جهان را بر چشمش تیره و تار کرد. تیغش را که به تازگی آموخته بود بر کشید و به دلیری سر سیاه دیو را از جا برید. تمام بر خاکش کشید و به خواری آن را به پیش نیای اش برد.

کیومرث چون به کین خواهی فرزندش رسیده بود، شادمانه یزدان را سپاس گفت. ولی... انگار که تنها بر همین آرزو زنده بود و چون به خواستارش رسید نه چندان دیر، روزگار بر او به سر آمد. از آن روزگاران رخت سفر بر بست و تنها نامی چند نیک و فرخنده از خود برجای گذاشت.

کیومرث رفت و داستان فریبنده ی جهان را بر خودش تنها گذاشت. جهانی که تنها داستان است و بد نیکش بر هیچ کس پایدار نخواهد بود..!

باربد. ی

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت..!

 


      

به یاد انجمن

به یاد انجمن


شبی رفتم از این دیار کهن           ...          به نزد بزرگ نامداران بن
یکی انجمن  دیدمش  پایدار          ...         همه  بر کمر خنجری آبدار
همه کاخ بود و سرای سترگ         ...          همه پهلوانان به نامی بزرگ
ستون تا  ثریا  بد از  تخت جم        ...          به گردش درخشان یکی جام جم
سهی قد  و  زیباست   شاه شهان     ...          به گردش همه پهلوِ  مرزبان   
از هوشنگ و جمشید و گشتاسب شاه  ...       به سام و  به زال، رستم دادخواه
به دستان همه جام می انگبان      ...         ز سرچشمه ی ناب پیر مغان
یکی بد در آن انجمن مرد پیر          ...         به دستش همی داستانی دلیر 
برفتم به نزدیک و کردم درود           ...          بر آن  پهلوانان  لایق سرود
بگفتم  که ای نامیان جهان            ...         کجایید شما..؟ نیستید در میان
همان اژدها  گشته بیدار  از این     ...         تمامی دل ها   پر از  داد و کین
همه سرزمین است سرشار درد    ...         کز آن را  که ماران  زدندش  گزند
نهان گشته کردار فرزانگان             ...         پر آگنده است کام دیوانگان 
هنر خوار گشته.! ددی آشکار         ...        جوان مردی دیگر نیآید به کار
شده بر بدی دست دیوان دراز        ...          به نیکی نگفتی سخن جز به راز
همه مردمانند تاری  ز دین           ...         خرد پیشگان  جمله  خانه نشین
دگر نیست مردی  و نه راستی       ...         همه بنده ی کژی و  کاستی
بود بوستان پر ز آتش ز دود          ...         همه شیون از جنگ پولاد و خود
برفته ز خاطر سه پاس جهان         ...         به پیروزی و شادی و فرَهِ پهلوان
همه جاهلان بر خرد حد زنند         ...         همه تازیان  لاف بی حد زنند
چنین است  کنون  کاروبار  جهان    ...         همه آگه  از  آشکار و نهان
همه گشته خامش در آن انجمن     ...         بگفتی کسی نیست هم رای من
به ناگه همان مرد پیر دلیر            ...         شکست آن  درفش سکوت  شریر  
بگفت آن خردمند مرد خرد           ...          که دانا ز گفتار او برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش       ...         دلش گردد از کرده​ی خویش ریش (1)
هشیوار دیوانه خواند و را            ...         همان خویش بیگانه داند تو را (2)
تو نیستی به هر دو سرای ارجمند   ...         که نیستت خرد بر سر تو به بند
نخستین  فطرت   پسین   شمار     ...         تویی  خویشتن را به بازی مدار (3)
...
بگفتم که ای فره مرد  دلیر             ...        روان تو پاک و کلامت چو شیر
چنین گو به ما که چاره به چیست؟    ...        گشایش گر راز دوباره به کیست؟ 
دگر نیست  مردی  خود اندر میان     ...        که ایران  تهی شد ز شیر ژیان
همان  پور اهرمن  بد سگال           ...         همان مار دوش  هزاران  چگال
بر آورده سر  از  دماوند  کوه          ...         بخورده همه مغز ها  با  گروه
که   گوید  منم  خود خدای جهان       ...         نزارم   ازین پس  هنر در میان
بگویید آخر که چاره به چیست؟       ...         امید دلم تو  بگو تا به کیست؟
به ناگه ز جایش جم پر هنر            ...         به جامش بینداخت نگاهی به سر
چنین  گفت آن رادمرد  خرد            ...         به راستی بکردی  دلم  پر ز درد
کجا  رفته بر  شهر  شاه  شهان        ...         که نیستش  دگر تاج زر  بر میان
چنین ما ندیدیم بر ایران زمین         ...         که تازی بود سرزمین را به دین
یکی بود ماهی در ایران به چرخ     ...          همه مردم از یاد آن گریه سخت
بزندند همه بر سر خیش مشت        ...          به  زنجیر و پیکان تیز هم به پشت
تو گویی که این شهر دگر شهر نیست  ...        همه موبدان از خرد بهر نیست  
تو بشنو بر این نیست  مرد  خرد       ...        که یزدان  ز کارش  شادان بود
همی تا خرد نیست مردم به کیش       ...        همه جاهلان هم بباشند به پیش
کنون  این چنین است  کار جهان       ...        چنین بود  داستان ازل  تا میان
همانا  بزرگان  بدین   شرم گاه          ...        بیایند  با  گرز و  لشکر، کلاه
همی رزم  با   بد سگال نژند            ...        که بردند  شادی ایران  به بند
تو هم  بر دلت هیچگاه غم مران        ...        که ایران بود پر ز  شیر ژیان
بیا  تا  بگویم  ز  یاری و گنج           ...        همی شادمان  در سرای  سپنج
بیا تا  دهم   من به  تو   جام  می       ...        که این است مرد خرد را به پی

 ...
دی ماه. 1389
تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت

شماره ی (1) ، (2) و (3) از فردوسی بزرگ.

جوان می کند

جوان می کند
...................


فکر کردن به تو جوان می کند مرا
جوان می کند
فکر کردن به تو
مرا.

خیال می کند
خیال می کند
فکر تو مرا
مرا که می برم
مرا که می درم
ببر..! ببر..!
فکر تو مرا.

فکر کردن به تو جوان می کند
فکر تو مرا.
مرا که می برم
مرا که می زنم
بزن..! بزن..!
جسم تو مرا..!

صدای های های هوی هوی تو
ناتوان می کند
ناتوان می کند
صدای تو مرا..!

آتشی که بر پولاد دمیده است
سرخ می کند
سرخ می کند
روح تو مرا..!
هوا که می کشم
هوا که می کشم
آتشت مرا..!
به تش..!  به تش..!
آتشت مرا..!

سرخی که بر پولاد نشسته است
داغ می کند
داغ می کند
قلب تو مرا..!

مرا که می برم
مرا که می درم
بدر..!  بدر..!
قلب تو مرا..!

روحی که بر تنت دمیده است
جوان می کند
جوان می کند
روح تو مرا..!
روحی که بر تنت دمیده است
دمیده است روحی که بر تنت
تنت...
تنت...
تنت...
جوان می کند
جوان می کند
تنت..! تنت..!
مرا...
مرا که جوان می کند
فکر و روح تو مرا...
مرا...
مرا...
مرا...
جوان می کند..!   جوان می کند..!
وجود تو
مرا...

.....................................
.....................................
تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت
پاییز هشتاد و نه، آخر آبان ماه
........................................................
به تش یعنی: به آتش، آتش بزن. «تش در زبان پهلوی یعنی آتش.»ا