باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...
باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...

تعدادی از ترا‌نه‌های روحوضی و سیاه بازی

تعدادی از ترا‌نه‌های روحوضی و سیاه بازی:

حمومی
...
حمومی آی حمومی           فرش و قالیچه‌م را بردن

فرش و قالیچه‌م به جهنم     طاس و دولیچه‌م را بردن

فرش و قالیچه و طاس و دولیچه‌م به جهنم

لنگ و قطیفه‌م را بردن

فرش و قالیچه و طاس و دولیچه و لنگ و قطیفه ام به جهنم

پیرهن تنم را بردن

«به ادامه مطلب بروید.»

ادامه مطلب ...

گفتگو با آدمی

به ما نگاه کنین، که چطور بین آدم‌ها می‌گردیم..؟ چقدر خوب بود که نسل‌های قبلی به ما می‌گفتن: [آدم عاقل باید از خودش فراری باشه.] ما چطور به اینجا رسیدیم..؟ مگه نه این که باید مدام شرم می‌کردیم و شرمسار می‌شدیم..؟ شرمساری، شرم، شرم، شرم، شرم، و این بود تاریخ بشر..! و اگه قرار بود رحمی کنیم، ای کاش به حال خودمون رحم می‌کردیم. که خیال ما همه آفت ما بود. این خیال بود که ما رو به اینجا رسوند. و ای‌کاش که در برابر خیالات درست و نادرستمون یه کم سکوت می‌کردیم. یه روز با هم بودیم، باشکوه..! یه روزم بی هم بودیم، بی‌شکوه..! ولی حالا چی به سر ما اومده که این‌قدر بی‌تاب تنهایی شدیم..؟ آیا به غیر از این بود که روزی روزنه‌ای نور داشتیم و روزی دیرتر، تیغه‌ی آفتاب..؟ پس چی بر سر ما اومد که به آفتاب دشنام دادیم و تو دل دالون‌های تاریک پنهان شدیم..؟ برای این نبود که وجود خودمون رو کم شاد کردیم و اولین گناه ما همین بود..!؟ و اولین گناه ما شروعی شد برای گناه‌های دیگه‌ی ما. که هر چی بیشتر خودمون رو شاد کنیم، آزردن دیگرون رو بیشتر از یاد می‌بریم. هر وقت که دردمندی رو موقع درد کشیدن دیدم، از شرمش شرمسار شدم و با یاریم غرورش‌و لگدکوب کردم.     

زیر بار منت‌های بزرگ بودن بود که ما رو کینه توز کرد، نه سپاس‌گزار. و خیلی کم بودیم، کسایی که با خوشدلی ببخشیم، نه از روی ترحم. پس گداها زیاد شدن، که ما گدای وجدان و گناه بودیم... نه  مال و ثروت. پس وجدان نا آروم ما به ما نیش زد و این‌طور بود که ما نیش زدن رو یاد گرفتیم. و به خاطر درد نیش‌هامون بود که به سمت شرارت فرار کردیم. و این شرارت مثل زخم چرک کرده، می‌خاره، می‌سوزه، و سرباز می‌کنه. که او رو به ما و پدران ما گفت: [ای انسان... من بیماری‌ام..!] و این تنها حرف راستی بود که به ما زد. و من که انسان بودم، انسانی جوون و نادون، شرارت رو مهمون قلب کوچیکم کردم. که تنها عشق من همین شرارت بود، که این شرارت بیماری بود و همین بیماری ما رو به تباهی رسوند. و چه امروز که بشریت نفس‌های آخر عمرش رو می‌کشه و چه دیروز که جوون و پرکار بود، هر دو روزش زندگی بین آدم‌ها سخت بود. چون ساکت موندن خیلی  سخت‌تر..! و چون انسان‌ یه کم به زمان و تاریخ سفر کرد به کلان شهری رسید که اون رو ناجی پنداشت و از ارزش‌های دروغین و کلام پوچ در اون شهر برای خودش خانه‌ ساخت... ولی چه حیف که اون شهر یه هیولا بیشتر نبود. یه هیولای سخت و بزرگ که یه روز از جاش بلند می‌شه و با سرنوشت شومش همه رو یک جا به درون خود می‌بلعه. [آره..! بشر به بی‌راهه رفته..!]  و یه روز اون هیولای پولادی بلند می‌شه تا خشک و تر رو با هم بسوزونه. «به سمت مجرای نورش اشاره می‌کند.»  وای از این نور دروغ، این هوای نمناک، و این تاریکی روح خراش. روان ما هیچ وقت این جا به اوج نمی‌رسه..!    ای کاش یه روز از این خواب مصنوعی بیدار بشیم. ای کاش..!   

ما گوسفندی هستیم که فکر می‌کنیم چوپانی رو خوب یاد گرفتیم، ولی از خرد هیچ بهره‌ای‌ نبردیم، آخه خردمندامون کی بودن که نابخردامون باشن..؟  ما راهمون رو با خون علامت‌گزاری می‌کردیم، چون به ما یاد داده بودن که خون  گواه حقیقته..!   

ما مثل یه بچه‌ی بازیگوش روی ساحل دریا دنبال یه چیز نو بودیم، که موجی اومد و ما را تو خودش بلعید. و باید یادمون بیاد که پدربزرگ‌هامون به ما هشدار داده بودند؛ با موج پهناور بازی نمی‌شه کرد.  
من شکارگری رو می‌شناختم که از جنگ پلنگ وحشی اومده بود، با سینه‌ی پیروزمند غرور. از تیغه‌ی تیز پولادش هیچ پلنگی جون سالم به در نبرده بود که یک‌دفعه صدای غرش پلنگی همه‌ی گوش‌ها و دل‌ها رو کر کرد. هنوز وحشی ترین وحشی‌ها تو سینه‌ی اون شکارگر فریاد می‌کشید. هنوز یه دیو پلید تو سینه‌ی اون شکارگر زندگی می‌کرد. و اون  شکارگر ما بودیم. ما باید سینه‌هامون و می‌شکافتیم تا به اون دیو سیاه برسیم، ولی هیچ وقت این کارو نکردیم، تا دیو به ما پیروز شد. دشت‌ها سوختن، دریاها خشکیدن و خونه‌ها از هر ویرونه‌ای ویرونه تر. و ما که به لبه‌ی پرتگاه رسیده بودیم، هیچ راه برگشتی نداشتیم. هیچ. و اون‌وقت بود که بچه‌های کوچیک اسباب‌بازی هاشون و با پولاد و باروت عوض کردن و جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد.  
جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد و جنگ جویان واقعی همه با هم به خانه‌ها و گورستان‌ها پناهنده شدن.    

یه روز لابه‌لای جاده‌های پوسیده‌ی تاریخ به گذشته رفتم، ولی بعد جوری ترسیدم که انگار... وقتی  به    اطرافم نگاه کردم تنها زمان همسفر و هم‌زمانم بود. و اون وقت بود از چیزی که یه عمر آرزوش و داشتم فرار کردم. درد بود... رنج بود... خون بود... و این بار دیگه خون سرخ نبود. و چون با ترس فرار کرده بودم، سریع پیش شما اومدم؛ شما مردم معاصر. و من که بچه‌ی نا خلف زمانم، به شما مژده می‌دم. به شما مژده‌ی زمینی‌ می‌دم که حتما در آتش می‌سوزه..! خونه‌ای که حتما ویرون می‌شه..! و آسمونی که حتما سیاه..!  اگه از بار اون دیو پلید هیچی کم نکنیم...... ولی من که هیچ وقت گلزاری به این رنگارنگی ندیده بودم، با همه‌ی اندوهم خندیدم. همون وقت بود که پاهام لرزید و زمین زیرش سست شد، پس با خودم گفتم: [چی می‌گم به شما که از هر کوری کورترین و از هر کری کر تر..؟]

همه‌ی تاریخ و ملت‌ها از این پرده‌های رنگارنگ شما بیرون اومدن، همه‌ی اخلاق و باورها به اشاره‌ی شما به حرف در اومدن..! پس این رنگ‌ها رو از خودتون پاک کنید و عینک‌هاتون رو بردارید، تا ببینید که حقیقت به غیر از اینه که شما دنبالش می‌گردین. چه فایده وقتی هر چی‌ می‌گم گوش نمی‌کنید و هر کار می‌کنم            نمی‌بینید. ولی... من از شما انتظاری ندارم، که ما هیچ تقصیری نداریم. زات ما این‌جوره و هیچ  جور هم نمی‌تونیم از خودمون فرار کنیم.
شما دوستانم که تا قبل از این دلم من رو پیش شما می‌اورد حالا با من و زمانم غریبه شدین. و من که از گذشته شرم دارم به سمت آینده حرکت می‌کنم، چون فرزندم در دل دور ترین دریاها انتظار من رو می‌کشه. من که فردای خودم هستم، اون چه که گذشته به من روا نکرد رو جبران می‌کنم. در همه‌ی آینده، جبران شرم تاریخ رو..!

« بخشی از نوشته‌های روزانه‌ی باربد. ی »

تقدیم به اولین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت..!

تو کیستی..؟؟؟

تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ - ساخته‌ای –

معجزه‌ی کودکانه‌ی خیال..؟

ذهن ساده‌ی مردمان دیار..؟

 

یا

توفان پیچ در پیچ پندار جوان آدمی..؟

گرداب تند نیاز مردمی..؟

 

یا

تیک تاک گنگ ساعت گم شده بر دیوار..؟

مردی سپید چهر با سبیلی کلفت..؟

زنی با موهای بسیار بلند بارانی..؟

 

اینقدر بلند که

                به اندازه‌ی زمین تا آسمان..!

                و چادری سیاه از جنس ستاره و آسمان سرش..!

 

که بوی نسیم بعد از باد و باران را می‌داد..!

 

به هر حال.

هیچ مهم نیست..!

تنها نگرش صدای بیهوده‌ی توست در فلسفه‌ی هستیم.

 

چندی پیش خواستم برایت نامه‌ای بنویسم،

اما سپس یادم آمد، که

نامه کلام است و

کلام هدیه‌ی اهرمن به آدمی..!

 

و تو هر چه هستی آهرمن نیستی..!

 

آهرمن در آسمان ابر نمی‌گذارد

                       و تو گذاشتی.

 

تو کیستی که این‌چنین آسمان را آبی آفریدی..؟  ــ ساخته‌ای ــ

تو کیستی..؟

 

من کیستم که اینچنین بلند پرده‌ی آبیت را کوچک ساخته‌ام..؟

سگ مستی ذهن..؟

یا شپشی افتاده از ستاره‌ها..؟

آیا به راستی زبان پر روز و راز ستاره‌ها نیستم..؟

                                            زبانی باستانی؛

                                            باستانی و فراموش شده.

که گه گاه به سان چکامه‌ای پر شور می‌شود.

و گاهی به مثابه غزلی عاشقانه.

و البته گاهی هم

                   بدترین ناسزاها..!

 

ما کیستیم که این چنین زمین را کوچک ساخته‌ایم..؟

ما کیستیم..؟

جز نقطه‌ای سیاه در گوشه‌ای از نقاشی سرخ با خط خطی های سیاه، که تنها شکلی فقط شکلی شبیه به حقیقت دارد.

 

به راستی...

ما چه بودیم و چه شدیم..؟ به راستی.

هیچ کس نمی‌داند. تنها خط خطی‌های نامفهموم بر بومی سرخ..؟

شاید...

 

به هر حال تنها صدای بیهوده‌ی توست.

که همچون اپرای نمی‌دانم بر پرده‌ی مجهول کهکشان‌ها طنین انداز شده.

بیا صورتک‌هامان را برداریم. تو نیز صورتکت را بردار.

دیگر نیاز نیست پنهان شوی، نیاز نیست..!

 

این صحنه‌ی آخر است.

                صحنه‌ی آخر برای اپرای هستی.

اپرای رستم و  سهراب در صحنه‌ی کهکشان‌ها..!

پنهان نشو..!

        پنهان نشو..!

               که باز هم پرسش، پرسش..!

 

تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ ــ ساخته‌ای ــ

تو کیستی..؟؟؟

 

 

 

بهار  ــ  1390

 

تقدیم به نخستین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت..!

صلیب

 

صلیب

 

بر صلیب کشیدند مرا

بر بلندای کوه المپ

بر بلندای ابرهای سیاه

تا خدایان شاهد رنج بی پایان من باشند...!

 

و مردمان بر من بخندند

وآیندگان

          شاید که بر من بگریند.

 

و خدایان مرا که بر صلیب کشیده شده ام،

صلیب عصر خویش

                       تماشا می کنند.

و من که میخ کوب صلیب عصر خویشم

                                             بر بلندای این کوه سخت

دماوند را تماشا می کنم

                          که باز خورشید بر فرازش طلوع می کند...!

                                                       پادشاهی می کند...!

 

 ...
باربد. ی

مهر.1389

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت

داستان‌های شاهنامه... داستان دویم. «هوشنگ»

داستان‌های شاهنامه... داستان دویم. «هوشنگ»
...
پس از مرگ کیومرث، هوشنگ جهاندار به جای نیای تاجدارش بر تخت مهی نشست. چرخ گردون چهل سال بر او گشته بود و بر او از هوش و فرهنگ، فراوان داده بود، که او بود پر فرو پر هوش و پاک دل. پس چو بر تخت بزرگان بنشست سربلند سر بر آورد و بر سرداران سهی قدش گفت: «منم آن شاهنشاه جهاندار پیروز، آن پادشاه هفت کشور و من به فرمان یزدان پیروزی بخش، تنها به راه دادگر پای خواهم گذارد.»

پس از آن پس یکسره به آباد کردن کوشید و هر جای از گیتی که پای نهاد، در آن تخم دادگستر کاشت. کاشت و کاشت تا رنج روزگار را برمردمانش کمی چند، تنها کمی چند آهسته کرد. که هیچ بدتر از رنج روزگار نبود، که رنجش همی ندانی بود و هیچ رنج بدتر از رنج تنهایی نبود، که نادانیش انسان را تنها می‌کرد؛ تنها ترین تنهایان. پس با مردمانش بر گرد هم گروه آمدند و انجمن ها ساختند که هیچ بر ایشان ترسنده تر از تاریکی نبود. که تاریکی سیاه بود، که تاریکی نادان بود و هیچ دشمن بر ایشان، و هیچ دشمن بر ایشان، ترسناک تر از ندانستگی نبود. که این فرزند راستین آهِِِِرمََََن بود..!

و هوشنگ که در فرهنگ یگانه بود، به روزی با همراهانش از کوه گذرمی‌کرد. از دور سایه‌ای بلند بر دیده‌اش پدیدار گشت. چیزی همچو شب سیاه، همچو قیر تیره تن و همچو تیر، تیز تازنده. ماری بود که دو چشم بر سرش همچون دو کاسه پر از خون بود و از دود دهانش جهان تیره می‌گشت، تیره تر از هر..! هوشنگ پرهوش به هوشش نگاهی تیز بر آن اژدهای پولاد پی انداخت و با تیز چنگی سنگی خارا بر دست گرفت تا بر سر آن اژدهای سیاه چهر کوبد. به زور کیانیش آن سنگ خارا بیانداخت که چه سود، مار جهانسوز از جهانجوی جهاندار گریخت. مار گریخت و سنگ هیچ از مار نکشت، که کوچک سنگ بر سنگی بزرگتر کشید و هر دو سنگ بر هم خراشیدند. ناگهان بر فروغی ریز دیده بر خود لرزید و تابشی آمد خجسته یار از خراش خروشنده‌ی آن، که از این خراش تابنده دل سنگ سرخ گون گشت. مار کشته نشد ولی از این طبع سنگ آتش بر فراز آمد و از این راز پرده برداشت.

وزین رویداد، بزرگ شاه جهاندار، نزد هورمزد گیهان آفرین نیایش کرد و او را آفرین گفت؛ که چنین گوهری روشنایی بخش او را بخشیده است. و چنین چون آن آتش را نشانه ی پروردگار یافته بود، بر آن قبله نهاد و با خود گفت: «این ایزدی فروغ روشنایی بخش، از سوی هورمزد برمن تابید و اگر بر خرد بر این کار بنگرم، باید که آن را پرستنده و پرستار باشم.»
روز رخت سفر بر بست و شب چادر سیاه برآسمان بگشاد و شاه که مردمانش در گرد او گروه آمده بودند، آتشی فروزان همچون کوه بر پا کرد. جشنی بزرگ بر پا داشت و به شادی نام آن فرخنده روز را سده گذاشت. این یادگار کهن از هوشنگ بر ما ماند، که شاهان دگر چو او بسیار بودند، اما هوشنگ بود که به آبادگری جهانی شاد کرد و نیکی ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ نامش را بر آن بر جای گذارد.

و ز آن پس چون این گوهرها بداشت، هوا بر آتش دمید و آتش بر سنگ گداخت و از آن گوهری به چنگ آورد دوچندان نکو. و به یاری خرد چون آن آهن آبگون از سنگ خارا برون کشید از آن سرمایه ای ساخت پر سر و پر سودا در خور روزگاران. و از آن پس آهنگری به پیشه گرفت و از آن پیشه، اره و تیشه بر گرفت. و باز چون این کرد راه از جوی و رود گرفت، چاره‌ای بر آب ساخت، به فرخندگی رنج آبگیریش کم کرد و آن را به فرمان خویش کشید.
چراگاهی بر آن افزود، به نیکی راه و رسم - کاشت و برداشت - بر مردمان گسترد، که از آن پس، هرکس بر رنج خویش نان بپخت و جایگاهی بر خود بیافت. و این‌ها را همه بر یاری خرد کرد - که خرد بود تنها راهنمای رهنورد روزگارش.

و هوشنگ کسی که او را شاه با فرهنگ خوانده‌اند، بر جایگه ایزدی و فر کیانی‌اش - آن چه سودمند بود را به ورز آورد، که تنها چنین از رنجش کارهایش می کاست. به زور گور و گوزن و گاو و خر و گوسفند گرفت، و جای‌گه هر کدام را بر جای خود جدا کرد. سپس از جانداران هر چه مویش نکو بود را پوست بر کند و با آن بر تن مردمان تن پوش بپوشاند.

در آن پر از رنج روزگار کهن - هوشنگ بر زور اندیشه و خرد، یادگار فراوان از خود بر جای گذاشت. آن‌ها را بر مردمان سپرد و جز به نیکی دگر نام نیاورد. از روزگارش رفت و چون دیگر جز نیک نامی از او بر جای نمانده بود، تخت بزرگان را از خود بر جای گذاشت.

به یاد داشته باش که مهر این جهان پر جور و جو، بر تو جاودانه نخواهد بود؛ همچنان که هیچ گاه همین مهر هم بر تو آشکار نخواهد بود.
...
باربد. ی
...
تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت..!

تو باعث شده‌ای

تو باعث شده‌ای...

 

تو باعث شده‌ای که آدمی از آدمی بهراسد.

تراشنده‌ی آن گَنده ‌بُتی تو

که مرا به وهن در برابرش به زانو می‌افکنند.

 

تو جانِ مرا از تلخی و درد آکنده‌ای

و من تو را دوست داشته‌ام

با بازوهایم و در سرودهایم.

 

تو مهیب‌ترین دشمنی مرا

و تو را من ستوده‌ام،

رنج برده‌ام ای دریغ

و تو را

         ستوده‌ام.


...

احمد شاملو
۱۳۶۳

اندیشیدن

اندیشیدن...

 اندیشیدن
             در سکوت.

آن که می‌اندیشد


به‌ناچار دَم فرو می‌بندد


اما آنگاه که زمانه

                    زخم‌خورده و معصوم

                                            به شهادتش طلبد


به هزار زبان سخن خواهد گفت..!


....

احمد شاملو
۱۳۶۰

روزنامه‌ی انقلابی

روزنامه‌ی انقلابی

...


هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود


ــ آن سوی میزِ کنکاشِ «چه باید کرد و چگونه» ــ
...و نمونه‌های چاپخانه را اصلاح می‌کرد.


از خاطرم گذشت که: «چرا برنمی‌خیزد پس؟
                                       مگر نه قرار است
                                       که خون بیاید و
                                       چرخِ چاپ را
                                       بگرداند؟
...
۱۳۶۰
احمد شاملو



داستان های شاهنامه... داستان نخست. « کیومرث »


داستان های شاهنامه... داستان نخست. «کیومرث»




در دوره ای پس از دوره ی باستان دانایی فرزانه بود که فرزانگیش از خویش بسیار گشته بود و راه می جست بیرون آمدن را، از برای مردمان. پس فرزانه ی بزرگ توس قلم برداشت تا یادگاران کهن را برای تمامی دوران زنده کند. او نخست از خدای خویش که خدای خرد بود نوشت و از برای او ستایش ها کرد. و گفت:
«به نام پروردگار زندگی و پروردگار خرد آغاز می کنم که از برترین پندارهاست. خداوندگاری که پرورده ی نام و جای است و پرورده ی روزی و رهنمون های برتر.»

و سپس خرد را ستایش کرد، چرا که خرد را چشم زندگانی می دانست و شادی آدمیان را در گروی خرد. پس بر آن شد تا روزگاری نو بیافریند که در آن همه آموزه های خرد باشد.
و روزگار را آفرید.

نخست روزگاران از پیدایش گیهان و گیتی سخن به میان آورد و ابتدای آنان را نقطه ای سرد و تاریک دانست که یزدان آن را بی نیاز به رنج و زمان به آتشی تابناک افروخته کرده بود. پس آتش تابناک در جهان گشت، شگفتی آفرید و گنبدی تیز و پر شتاب به همراه گوی بزرگی پر ز آب و پر ز کوه و پر ز رستنی پدید آورد. سپس روشنایی به گوی رسید و همه ی جنبندگان، رستنی ها و مردمان را در زمین گسترده کرد.

و مردم در هر کوی و برزنی می گشتند از پی زندگی و دوری از رنج ها. خرد را به تازگی آموخته بودند و سخن های نو در دل می پروراندند، هنوز نه آتش را رام کرده بودند و نه شناخت به چرخ چاچی داشتند. فرزانگان هم چیزی از آن به یاد ندارند هیچ، مگر آنچه پدر به پدر و پسر به پسر یک به یک و سینه به سینه هم را گفته باشند.
اما از ایشان یک دانا بود، بزرگ ترین دانایان زمان خود که کوهستان را خانه ساخت، تن پوش پلنگ به تن کرد و بخت و جایگاه مردمانش را به کوه آورد. دانای توس می گوید:
«نخستین شاهان جهان کیومرث بود و او بود که رسم تخت و کلاه را بنیاد نهاد. مردمانش هنوز خانه و سرپناه را نمی شناختند؛ پس کیومرث بود که کوه و غارهایش را بر مردمان خانه کرد.»

کیومرث در جهان سی سال شاه بود و این دوران را همچون خورشید بر مردمانش سر کرد. هنوز دام را نمی شناختند و با مردمانش خوراک را باشکار جستارمی کردند؛ پس از زایش شکار شاد می گشتند و بر این کار یزدان را درود می گفتند.
کیومرث را پسری بود سیامک نام، که خوب روی و هنرمند و نام جوی بود. مویش همچون آسمان شب سیاه و امید ده روزگار پدر بود. چنان که کیومرث گاه از بیم جدایی پسر دلش همچون ستاره بریان می شد و چشمش همچون دریای اشک.
در جهان هیچ دشمن نداشتند، هیچ..! مگر بد اهرمن بد سگال، که هیچ آرزویش نبود بجز نابودی کیومرث و مردمانش. و رشک، رشک، رشک بر دلش حکم رانی می کرد و همی رشکش بود که پندار پلیدش را برای نابودی پرواز می داد.
اهرمن فرزندی داشت که به مانند گرگ سترگ می مانست و در سپاه بزرگ دیوان راه و رسم نبرد آموخته بود. از بخت بد سیامک، روزی بچه دیو سیاه سپاه برداشت و از برای تخت و کلاه کیومرث ره سپار نبرد شد. از شوق تخت کیومرث با هرکسی و در هرجایی سخن به میان آورد و یک سره جهان را از پندار پلیدش آگه کرد. و کیومرث از همه جا بی خبر بود که جای گه بزرگان را به جز او دگر است و آن دگر آهِِرمَََن است. و او کیومرث که نخستین کیان بود از جای گه اش بس دور بود. پس سروش خجسته به سان زیبا روی پلنگینه پوشی در آمد و خبر داد سیامک را از آنچه آهِِرمََن بد سگال بر پدر روا داشته بود. چون سیامک سخن های بسیار شنید، از بدخواهی بد شکل بد زات آن دیو پلید، با دلی چوشان و پر ز درد سپاه آراست و ره سپار نبرد با آن بچه اهرمن بد سگال شد. پس چرم پلنگ به تن کرد و با دستانی پر ز هیچ به جنگ دیو در آمد، که هنوز نه ابزار جنگ می شناختند و نه راه و رسم نبرد.

پس آنگاه آن سترگ دیو درنده خوی، درنده خوی تر از هر بارو دیوانه تر چنگ زد بر پور شاه نخست. او را بر بلندای برد و تن سرخ تر از خونش را بر زمین افگند، و سیامک به دست آن پلید دیو خروزان جان سپرد.
پس آن زمان که او کیومرث، کیان نخست، از مرگ فرزند آگه شد، با چشمی گریان و دلی پر ز درد از تختش فرود آمد و با دیدگانی که همچون ابر بهار بارانی بود به پیش ردیف پهلوانان لشگر شتافت. به زاری خروشی سهمگین از سپاه بر آمد و همه با چشمانی پر ز اشک که چون می سرخ بود، تن پوش هاشان را دریدند و از اندوه پور کیان ویله کنان به سوگ نشستند.

سالی چنین بگذشت بر سوگ سیامک و کیومرث که همچنان در کوهساران بر سوگ نشسته بود دلی داشت پر درد تر از هر..! پس کردگار داور پناه که بر بلندترین بلندی ها نشسته با خجسته سروشی پیام آور؛ درودش گفت و همچون باد بهاری ابر سیاه اندوه را از دلش بر کند. خجسته سروش گفت:
«از این بیشتر به زاری نخروش و به هوش خود باز گرد که نبرد بزرگ نزدیک است. به فرمان من داد گر دادگران، سرور سروران، خردمند خردمندان، گردان جنگنده ای بر پا کن و به آن بد کنش دیو سیاه بپرداز تا دلت از کین پردخته شود.»

نام آور کیان ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ

ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ بزرگ سر بر آسمان برد و شادان بر برترین نام ها - یزدان - سرود بخواند. از آن پس از کوه به در آمد، به کین خواهی سیامک پای نهاد و از برای آن شب و روز آرام و قرار نداشت. سیامک فرخنده را فرزندی بود هوشنگ نام، همه پر هوش و همه پر فرهنگ که نزد نیای بزرگش جایگاهی فرخنده همچون پدر داشت.
کیومرث که دل به راه کینه و جنگ نهاده بود، هوشنگ، آن گرانمایه را که به رسم یادگار همچون فرزندش می دانست، بخواند و همه ی رازهای سربه مهر گفته نشده را از نهفت بر او باز گفت.
پس کیومرث گفت:
«من بزرگ لشگری پر پهلوان بر گردت انجمن خواهم کرد، خروشان و غرنده. سالی چند بر پایان سالاری من بر جهان نمانده که کنون تویی سالار نو بر جهان، پس بر آن رزم گاه سترگ تو پیشرو باش بر پیشگامان سپاه.»

و در آن سپاه گرگ و پری و پلنگ و شیر بر گردش انجمن کرده بودند، که سپاهشان همی پرآگنده بود از دام و دد. و سپهدارشان دلی پرکین داشت، پر کین تر از هر کین خواه دگر. پس، در پس پشت آن اهورا سپاه کیومرث کیان به مردانگی ایستاده بود و نبیره اش، او هوشنگ، که فرزانه بود سپاه را به پیش اندرون سرلشگری می کرد.

سیه دیو بد سگال که ترس بر او چیره گشت، ازبلندای کوهساری بر لشگر کیومرث کیان خیره مانده بود. ترس بر دلش خانه کرده بود و از برای همین بر آسمان خاک می پراگند. بادی سرد بر آنان می گذشت و درندگان دیو که ترس بر آنان هم چیره گشته بود بر جایشان سستی می کردند. از سرانجام، سرنوشت دو لشگر سیاه و سپید به هم رسیدند، دام و دد کیومرث که روان پاک یزدان بر آن ها دمیده بود بر دیوان چیره گشتند و آنان را به ستوه آوردند. هوشنگ چون شیر بر بچه دیو چنگ کشید و جهان را بر چشمش تیره و تار کرد. تیغش را که به تازگی آموخته بود بر کشید و به دلیری سر سیاه دیو را از جا برید. تمام بر خاکش کشید و به خواری آن را به پیش نیای اش برد.

کیومرث چون به کین خواهی فرزندش رسیده بود، شادمانه یزدان را سپاس گفت. ولی... انگار که تنها بر همین آرزو زنده بود و چون به خواستارش رسید نه چندان دیر، روزگار بر او به سر آمد. از آن روزگاران رخت سفر بر بست و تنها نامی چند نیک و فرخنده از خود برجای گذاشت.

کیومرث رفت و داستان فریبنده ی جهان را بر خودش تنها گذاشت. جهانی که تنها داستان است و بد نیکش بر هیچ کس پایدار نخواهد بود..!

باربد. ی

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت..!

 


      

به یاد انجمن

به یاد انجمن


شبی رفتم از این دیار کهن           ...          به نزد بزرگ نامداران بن
یکی انجمن  دیدمش  پایدار          ...         همه  بر کمر خنجری آبدار
همه کاخ بود و سرای سترگ         ...          همه پهلوانان به نامی بزرگ
ستون تا  ثریا  بد از  تخت جم        ...          به گردش درخشان یکی جام جم
سهی قد  و  زیباست   شاه شهان     ...          به گردش همه پهلوِ  مرزبان   
از هوشنگ و جمشید و گشتاسب شاه  ...       به سام و  به زال، رستم دادخواه
به دستان همه جام می انگبان      ...         ز سرچشمه ی ناب پیر مغان
یکی بد در آن انجمن مرد پیر          ...         به دستش همی داستانی دلیر 
برفتم به نزدیک و کردم درود           ...          بر آن  پهلوانان  لایق سرود
بگفتم  که ای نامیان جهان            ...         کجایید شما..؟ نیستید در میان
همان اژدها  گشته بیدار  از این     ...         تمامی دل ها   پر از  داد و کین
همه سرزمین است سرشار درد    ...         کز آن را  که ماران  زدندش  گزند
نهان گشته کردار فرزانگان             ...         پر آگنده است کام دیوانگان 
هنر خوار گشته.! ددی آشکار         ...        جوان مردی دیگر نیآید به کار
شده بر بدی دست دیوان دراز        ...          به نیکی نگفتی سخن جز به راز
همه مردمانند تاری  ز دین           ...         خرد پیشگان  جمله  خانه نشین
دگر نیست مردی  و نه راستی       ...         همه بنده ی کژی و  کاستی
بود بوستان پر ز آتش ز دود          ...         همه شیون از جنگ پولاد و خود
برفته ز خاطر سه پاس جهان         ...         به پیروزی و شادی و فرَهِ پهلوان
همه جاهلان بر خرد حد زنند         ...         همه تازیان  لاف بی حد زنند
چنین است  کنون  کاروبار  جهان    ...         همه آگه  از  آشکار و نهان
همه گشته خامش در آن انجمن     ...         بگفتی کسی نیست هم رای من
به ناگه همان مرد پیر دلیر            ...         شکست آن  درفش سکوت  شریر  
بگفت آن خردمند مرد خرد           ...          که دانا ز گفتار او برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش       ...         دلش گردد از کرده​ی خویش ریش (1)
هشیوار دیوانه خواند و را            ...         همان خویش بیگانه داند تو را (2)
تو نیستی به هر دو سرای ارجمند   ...         که نیستت خرد بر سر تو به بند
نخستین  فطرت   پسین   شمار     ...         تویی  خویشتن را به بازی مدار (3)
...
بگفتم که ای فره مرد  دلیر             ...        روان تو پاک و کلامت چو شیر
چنین گو به ما که چاره به چیست؟    ...        گشایش گر راز دوباره به کیست؟ 
دگر نیست  مردی  خود اندر میان     ...        که ایران  تهی شد ز شیر ژیان
همان  پور اهرمن  بد سگال           ...         همان مار دوش  هزاران  چگال
بر آورده سر  از  دماوند  کوه          ...         بخورده همه مغز ها  با  گروه
که   گوید  منم  خود خدای جهان       ...         نزارم   ازین پس  هنر در میان
بگویید آخر که چاره به چیست؟       ...         امید دلم تو  بگو تا به کیست؟
به ناگه ز جایش جم پر هنر            ...         به جامش بینداخت نگاهی به سر
چنین  گفت آن رادمرد  خرد            ...         به راستی بکردی  دلم  پر ز درد
کجا  رفته بر  شهر  شاه  شهان        ...         که نیستش  دگر تاج زر  بر میان
چنین ما ندیدیم بر ایران زمین         ...         که تازی بود سرزمین را به دین
یکی بود ماهی در ایران به چرخ     ...          همه مردم از یاد آن گریه سخت
بزندند همه بر سر خیش مشت        ...          به  زنجیر و پیکان تیز هم به پشت
تو گویی که این شهر دگر شهر نیست  ...        همه موبدان از خرد بهر نیست  
تو بشنو بر این نیست  مرد  خرد       ...        که یزدان  ز کارش  شادان بود
همی تا خرد نیست مردم به کیش       ...        همه جاهلان هم بباشند به پیش
کنون  این چنین است  کار جهان       ...        چنین بود  داستان ازل  تا میان
همانا  بزرگان  بدین   شرم گاه          ...        بیایند  با  گرز و  لشکر، کلاه
همی رزم  با   بد سگال نژند            ...        که بردند  شادی ایران  به بند
تو هم  بر دلت هیچگاه غم مران        ...        که ایران بود پر ز  شیر ژیان
بیا  تا  بگویم  ز  یاری و گنج           ...        همی شادمان  در سرای  سپنج
بیا تا  دهم   من به  تو   جام  می       ...        که این است مرد خرد را به پی

 ...
دی ماه. 1389
تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت

شماره ی (1) ، (2) و (3) از فردوسی بزرگ.

جوان می کند

جوان می کند
...................


فکر کردن به تو جوان می کند مرا
جوان می کند
فکر کردن به تو
مرا.

خیال می کند
خیال می کند
فکر تو مرا
مرا که می برم
مرا که می درم
ببر..! ببر..!
فکر تو مرا.

فکر کردن به تو جوان می کند
فکر تو مرا.
مرا که می برم
مرا که می زنم
بزن..! بزن..!
جسم تو مرا..!

صدای های های هوی هوی تو
ناتوان می کند
ناتوان می کند
صدای تو مرا..!

آتشی که بر پولاد دمیده است
سرخ می کند
سرخ می کند
روح تو مرا..!
هوا که می کشم
هوا که می کشم
آتشت مرا..!
به تش..!  به تش..!
آتشت مرا..!

سرخی که بر پولاد نشسته است
داغ می کند
داغ می کند
قلب تو مرا..!

مرا که می برم
مرا که می درم
بدر..!  بدر..!
قلب تو مرا..!

روحی که بر تنت دمیده است
جوان می کند
جوان می کند
روح تو مرا..!
روحی که بر تنت دمیده است
دمیده است روحی که بر تنت
تنت...
تنت...
تنت...
جوان می کند
جوان می کند
تنت..! تنت..!
مرا...
مرا که جوان می کند
فکر و روح تو مرا...
مرا...
مرا...
مرا...
جوان می کند..!   جوان می کند..!
وجود تو
مرا...

.....................................
.....................................
تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت
پاییز هشتاد و نه، آخر آبان ماه
........................................................
به تش یعنی: به آتش، آتش بزن. «تش در زبان پهلوی یعنی آتش.»ا

گوش کن می شنوی؟؟؟

   

گوش کن می شنوی؟؟؟ 

 

 

 

  

گوش کن می شنوی؟   
                             صدای شیون می آید !!!ا 

 

انگار مردان جسور جنازه ی آهویی را بر دست گرفته اند...    

و می برند از راههای نا پیدا .   

 

گم کرده ام، او را...                       
از همان راههای ناپیدا.                      

 

می شنوی؟               صدایش هنوز در گوشم زمزمه می کند،            

 

طنین تارها و نتهای پیانو! 

 

دو، سی، لا، می، ر ...               

دو، سی، لا، می، ر ...                      

 

دو نشان دوشب زندگی
سی نشان سی سال تنهایی
لا برای لادنهای دور
می به نشان می باردهای بهار
و ر  در بلندای آسمان شب برای ماه...
و پیچش پیچان ستاره ها!!!

 

می شنوی؟ صدای شیون می آید!                       
انگار جنازه ی آهو را دفن می کنند...

 

چه چشمانی داشت آن کژال زیبا رو در زیر نور ماه. 

                    

به یاد می آوری؟ صدای جیغ را؟           
                                           رنگ قرمز را 

                                                             خون را؟؟؟

 

و من باز او را یافتم.

از همان راههای نا پیدا !!!  

              

و اشک فشاندم

چشمان آهورا هنوز به یاد دارم،
                                           گریه میکرد و سرخ بود
 

اشکش همچون می سرخ بود و
                                         می  نبود!
گم کردم. او را،
از همان راههای ناپیدا
                                که خود در آن گم شده بودم!

 

 

می شنوی؟ صدای شیون بند آمده. باد بوی آهو را به بیکرانه ها میبرد. 


                                                                                              می شنوی؟؟؟
                                                                                             صدای باد...

اینچنین کفتارها تا ابد او را در کنار خود خواهند داشت

می دانم، تحملش را ندارند

 

از برای همین         سر کشیدند
                                              خونش را که همچون می سرخ بود

 

ولی اکنون تا ابد آهو با ما خواهد بود.

به کوری ِ چشم کورِ چشم تنگان 

 

 

 

خواهم کرد پیدا                روزی

 

اورا،

 

به امید که روزی،

 

روزی به امید،

 

که خواهم کرد، پیدا ...

 

او را !!!

 

 

 

12/3/1389
 

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت !!! ا

 

دو داستان با نامهای زندان و روزگار



 

دو داستان با نامهای زندان و روزگار

 

 

                                           زندان


به سحر نزدیک بودم ، که از بی خوابی سر گذاشتم به کوچه های تاریک تا هوایی به سربزنم  و بلکه از این فکر سیاه بگریزم ! هنوز همه جا تاریک بود ، آنقدر که چشم چشم را نمی دید ، به زحمت با نور همراهم جلویم را روشن می کردم تا یه وقت درخت ها به اشتباه من را بجای سایه های شب له نکنند ... حدود دو یا سه  کوچه رو رد کرده بودم ، که یک دفعه چشمم به لکه ی نور آبی افتاد ، که مدام چشمک میزد و از آبی به قرمز تغییر رنگ می داد . از روی کنجکاوی یا بهتر بگویم از روی بیکاری رفتم تا از راز این چراغ چشمک زن  پرده بردارم  تا چند لحظه ای دیگر از این عمر سیاه را پر کرده باشم . ولی هر چه به سمت چراغ حرکت میکردم ، چراغ ازمن دور تر می شد . مثل این که این نور راهنما از من فراریست . سرعتم را بیشتر کرده بودم . عرق سردی از پیشانیم میریخت و رگهای سرم به سرعت میتپید . مثل این که جای قلب و مغزم را تغییر داده باشند . هر چه که بیشتر به سمت چراغ می دویدم چراغ از من دور ترمی شد .

از دور مثل ستاره ای شده بود که مدام رنگش را تغییر میداد . نمی دانم چرا آن ستاره ی افسردگی آور از من فراری بود ؟ آبی و قرمز ... یعنی این نماد کدامین رنج بشر بود ؟ چرا هر چه من بیشتر به سمتش می دویدم از من دور تر می شد ؟  نفسم بند آمده . بهتره است بگوییم نفسی باقی نمانده ! باز شروع کردم به دویدن شاید که نور را فتح  کنم ولی بعد از  دویدن های بسیار  سنگینیه محکمی را در پشت سرم حس کردم . ضربه ای محکم  سرم را شکافت . گیج میرفتم تا پاهایم شل شد و به زمین افتادم .
نمی دانم چقدر گذشت ؟ چند ساعت یا چند دقیقه . قدرت حرکت را از دست داده بودم . تک و تنها در سیاهی های پر هیاهوی شهر . شاید از رخنه ی این درد آتشین بود که این گونه بی حس مانده بودم . در واپسین روزهای آزادی قدرتم را از دست دادم . اکنون دیگر منم مثل همه یک زندانیم . زندانیه تقدیر و تصادف . . .

کسی که تنها به مرگ فکر میکند ! شایدهم مرده شوم بر این مقصود بی مقصد ! دری پولادین جلوی چشمانم سنگینی می کند . مقصود . . . مقصد . . . همه ی اینها زندانی شده در پشت در این زندان سنگیست . سه اطاق از سنگ خارا که می کوباند هر لحظه پتکی بر این اسکلت پوک جانم . شاید کفایت کند مرا خورشید ، ولی ... این سنگ های روییده بر دیوار که مرا در این زندان سترگ و بزرگ زندانی کرده . سه زندان روبرویم هم همچون مثلثی متساوی الاضلاع که هر دری یک ضلع از این مثلث را می سازد . هیچ معلوم نیست ، در پس تاریکی های این زندان کدامین پری مرا در آغوش خواهد کشید ؟؟؟ هان ؟

صداهای سردی از لابلای درز های در می شنوم . صدای گریه ی نوزاد ، ناله ی زن و در آخر فریاد مرد . سرمای مطبوع تاریکی ها جانم را فرا گرفته . شاید خواهم مرد از زجر این زندان . زجر از چه ؟ تاریکی ؟ تاریکی یعنی بینهایت . یعنی آزادی . ولی اینجا را تنها سنگی خارا فرا گرفته و دری پولادین که فشار سنگ ها را بر شانه هایش تحمل می کند .از صبح تا شام و از شام تا صبح به آن می نگرم . باشم که بمیرم بر این تاریکی زلال روح کش . هیچ حسی ندارم ، هیچ چیز که بتواند خیالم را رها کند . تنها سرگرمیم اندیشیدن به صدای ناله و فغان دو زندان دیگر است . آه ! همه ی ما زندانی هستیم ، زندانی تقدیر و تصادف .

سمت راست زنی می گرید و سمت چپ مردی همچون نوزاد ناله می کند ، من هم بدون زبان تنها گوش میدهم . نمی دانم زبانم را کی بریدند ، ولی فرقی هم نمی کند . مرا دیگر به زبان احتیاجی نیست . اینجا هم که کسی نیست تا به سخن تلخ و زرد من گوش فرا دهد . دیگر کاری با زبان ندارم !

بعضی وقتها بوی زن اتاقم را پر می کند . نمی دانم نام اتاق رو به درستی روی این چهار دیواریه سنگی گذاشته ام یا نه ؟ به هر حال اینجا مکانیست که لااقل برای تفکرات سمی و زاید من به اندازه ی کافی جا دارد . ای کاش می شد برای یک بار هم که شده نظاره گر موهای زن باشم . یعنی آن موها از کدام رنگ است ؟ طلایی هم چون خورشید تابان ؟ سیاه هم چون دل من ؟ یا سپید همچون برف ؟ اینجا آنقدر بوی مرگ را در خود جای داده که نیازی به رنگ سپید برای موها نیست . خود به خود انسان پیر و خسته میشود .بوی زن برایم یادآور رنگ قرمز است . وحشی خواهم شد با این عطر دل نشین . خود را بارها به در کوبانده ام ولی هیچ گاه فایده نکرد . نمی دانم ؟ چرا من محکومم به این زندان ؟ ای کاش فقط یکبار دیگربوی باران را می فهمیدم . کم کم پوک شدن استخوانهایم را حس می کنم . از بیکاری به جنون و از جنون به هزیان رسیده ام .

یاد دوران گذشته . خنده های جوانیم ، گریه های های کودکیم . همه را از یاد میبرم درزمان سیاه این سنگها . چشم هایم به تاریکی عادت کرده اند .  دیگر بود و نبودشان هم برایم مهم نیست . این جا که به غیر از تاریکی چیزی نمانده . من چه چیز را میبینم ؟ ها ؟

مرد همچنان هراسان همچون کودکی که مادرش را گم کرده فریاد می کشد . نمیدانم از چه ؟ از کجا ؟ این جا به غیراز هیچ برای ترس هیچ نمانده . تنها باز ماندهی این سیاهی مرگ است . مرگ ...
چند روزیست که رنگ دیوارها آبی شده ...
 
آبی ... همچون آسمان . شاید چشمان زن هم آبی باشد . شاید ... نمی دانم . اینجا تنها چیزی که همچنان باقیست ندانسته های من است . دیگر آزادی را امیدی نیست ، زندگی را هم امید ندارم . تنها وسیله ی باقیمانده ام این جسم بی استفاده است . کاش قلمی می رسید ، ولی ازآن هم محرومم . پس چاره چیست ؟

اعتقادی نمانده . اندیشه ای هم نمانده . هیچ برایم نمانده و تنها همان هیچ مانده .
 
ولی نه !  باید کاری کرد . تنها رازیست که من درسینه دارم . یک راز . این جا بدونه هدف ، بدونه عقیده و بدونه آزادی ، و تنها آرزوی من دیدن آن زن ، آن دختر .

اسمش را سحر می گزارم ؛ چون او سپیده دم این شب تاریک است . تنها دلیل زندگانی ، تنها دلیل بودن و نبودن . برای نوشتن به قلمی نیاز دارم  . برای زندگانی . برای ثبت بود و نبود او ... برایش می نویسم که چقدر دوستش داشتم ، ولی آیا او خواهد فهمید ؟

انگشتانم را نگاه می کنم . یعنی بدون قلم میتوان نوشت ؟ نه جوهری . و نه قلمی . حتی کاغذ هم نیست . بی اختیار انگشت کوچکم را در دهان می گذارم تا دندان هایم یاریش دهند . درد زیاد است . خون هم زیاد است . ولی باید بنویسم . اگر هیچ کس هم نداند ولی او باید بداند . انگشت قطع شده ی من همچون قلمی استخانیست که جادوگران به یاری یه آن می نویسند و خون من مایعی که زندگانی را در خود جای داده .
قطره قطره ی این خون عصاره ی زندگانیه من است . تنها دلیل من . من فدا شدم ؛ فدای زندگی . نباید بی دلیل مرده باشم بر این مقصود . تنها هدیه ی من به اوست این راز . با خون خود روی دیوار های سنگیه این زندان می نویسم ، از هر چه که بودم و هر چه که هستم . از هرچه که خواهم بود . از چشمان سبز و زندگانی بخشش از رویای گیسوان قرمز و پوست لطیفش .

از بالای دیوار سمت چپ شروع می کنم . راز من ، راز اوست . تمام دلیل زندگی . استخوان تیز و شکسته ام به خوبی مینویسد بر دیوار . بدون شک این دیوارها تا ابد راز سنگین مرا در قلب پر از سنگشان نگاه خواهند داشت . این قلب سنگی تنها میراث من است ، از خودم . از زندگی که نمی دانم چرا به اینجا رسید . خط ها قرمز و خوانا روی سیاهی سنگها جلوه می کنند .
نمی دانستم که می توانم این چنین زیبا بنویسم . چگونه خون من راز زندگی را در خود جای داده ؟ بی شک این دیوار ها با او سخن میگویند . او حتما ً دارای قدرتی جادوییست که می تواند با دیوارها سخن بگوید . او بی واسطه با من سخن می گوید .

این راز را ، این رمز را ، من هیچ گاه نتوانستم در سینه ی خود نگاه دارم . همه ی اینها برای اوست . برای چشمان سبزی که به من امید میدهند . امید تا بنویسم . برای او . از دیواری به دیوار بعدی می روم ،  از  خطی  به بعدی و از نقطه ای به نقطه ای دیگر . بدون شک او این شاهکار زندگی را خواهد دید . با همه ی بود و نبودش . در رگهایم خونی باقی نمانده . خطوط قرمز و موازی با ریتم جالبی فضای سیاه اتاق را در بر گرفته . آنها موازی و هماهنگ با کشیدگی و ریتم خواص خود حرکت میکنند .

چشمانم رامیبندم و آرام می خوابم . زیرا میدانم که اکنون زمان استراحت است .بی شک وظیفه ام را به خوبی انجام داده ام و می توانم راحت و بی دغدغه برای همیهشه استراحت کنم .

دیوار ها با او سخن خواهند گفت



تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت ! ! !



____________________________________________________________________

 



روزگار

 

 

ساعت حدود یازده شب بود . آسمان را مهتاب روشن کرده بود . و چند ابر سیاه کنار ماه نگهبانی می دادند ، تا مباد که نفت این چراغ بزرگ تمام شود و جهان غرق در خاموشی به بود و نبود خود بیندیشد . چند چراغ زرد رنگ در انتهای خیابان حروفی را روشن می کردند ، که روی آن به کمرنگی و با کهنگی که نشان دهنده ی دردها و رنجهایی بود که ساکنان آن ساختمان به آن هدیه می دادند . و یا حتی کسی چه می داند ، شاید هدیه می گرفتند ...

خیابان تنها و غرق در خاک خاکستری که همچون پوستی کهنه آن را فرا گرفته بود ، خود را در عمق ظلمات شب همچون موشی که از چنگال تیز عقاب فراری باشد پنهان می کرد . در سوسوی روشنایی دیوار های کهنه و آجری شهر سایه های شبگردان مست به دنبال معشوقی اوستایی میدویدند و معلوم نبود که آیا معشوقشان زنده بود یا نه ؟!

برفی که چند شب پیش باریده بود سراسر خیابان را سر می کرد و این از سرعتم می کاست . پالتوی بلندی به تن داشتم که از زانوانم می گذشت و همچون دژی پولادین بدن ضعیف و بیمارم را از بمباران سرما و باد نجات می داد . آرام راه می رفتم و نگاهم کنتراست جاده را که توست سیل سایه ها و دیوار ها ساخته شده بود می پایید و زمین برایم حکم فرشی را داشت ، که توست دستان ورزیده و پینه بسته ی خدا برای سگهای ولگرد بافته شده بود ، تا از سایه های شب گردان مست محافظت کنند .

به در کافه ی انتهای خیابان رسیده بودم ، که چوبش پوسیده بود و شیشه های خاکستری را با اشکال نامفهموی در قلب خود جای میداد .آرام در را باز کردم تا مباد صدایش آرامش شب گردان مست را به هم بریزد . کافه مستطیلی نسبتا طولانی بود که در آن میزها و صندلی های چوبی بدون هیچ  نظمی در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند . در کنار بار نشستم و قهوه ی تلخی سفارش دادم بلکه با تلخی قهوه تلخی زندگانیم را از بین ببرم . صاحب کافه مردی بود نسبتا کوتاه قد با موهای زبر جو گندمی که به صورت ناشیانه ای آن را شانه کرده بود . پیش بند زبر و پر از لکش به سختی شکم بزرگ و هندوانه ای مرد را پنهان می کرد . انگار که قدرت کلام را از او گرفته اند و در عوض آن  را به چشمان میشی اش هدیه  دادند . او با نگاهش با من حرف می زد . نگاهش خبر از رازی می داد که بشر هیچ گاه قادر به حل آن نبوده است . راز شیشه های شفاف کوه های تیز و دشت های وسیع . می توانستم تلخی حرفهایش را در تلخی قهوه ای که جلویم گذاشته بود درک کنم .

دوباره صدای صوت و پیچش لولاهای زنگ زده ی در بلند شد . صدای پاهایی را پشت سرم حس کردم که معلوم نبود کیست ؟

شاید جوانی بود تنومند و درشت اندام که جوانان شهر را به مبارزه میطلبیده است ؟ شاید هم پیر مردی باشد با مو های سپید که از تجربه ی سنگهای سختی که در برابر حملات آب های روان مقاومت می کردند خبر آورده باشد ، رازها و رمزهای جهان را می داند ، معمای آسمان آبی را حل کرده و در سوسوی سایه های شب راه خانه را در پیش می گیرد تا با همسرش از فرزندان و نوه های نداشته اش سخن بگوید .  شاید هم پیکی باشد که از بیداری دوباره ی آرش و کاوه می گوید .     

تلخی قهوه را زیر زبانم حس می کردم و خوب می دانستم که این مزه ی تلخ ، تلخ تر از رنج ها و عشق های زندگی من نیست و نخواهد بود . همچنان که فنجان داغ قهوه را در دست داشتم و تلخی سیاه آن را با زبانم آشنا می کردم . سایه ی سیاه زنی را دیدم که صورتش خیس عرق شده بود . نمی دانم چرا ؟ ولی بوی آن زن مرا به یاد عشق هایم می انداخت . سه عشق ...

من سه بار عاشق شدم . یک بار برای دلم . یک بار برای روحم و یک بار برای جسمم . نخست که دختری وسعت مهتاب را به من نشان داد ، جوانی بودم گستاخ که هنوز حیاهوی شهر مرا در بر نگرفته بود . هنوز آسمان آبی بود و هنوز خاک سرخیش را برای ابرهای سپید آسمان به نمایش می گذاشت . چشمان سیاه آن دختر سپیدی قلبم را از من گرفت و حرارت خورشید را به من هدیه داد .

به خود می گفتم  من شاد ترین مردمم ! خوش بخت ترین و سر زنده ترین . آسمان را فتح می کنم . کوه را از جا می کنم و دریا را با نگاهم از جا میشکافم ... ولی حیف که شب رسید و روز هیچ گاه نیامد .

 چشمان سیاهش در تاریکی شب ناپدید ماند

او زره زره محو شد . بیماری پلید قطره قطره ی خونش را در بر گرفت . موهایش سپید شد و رنگ رویش سیاه . او رفت و ماندم با همه ی زجرهایم ، دردهایم و غم هایم ...

 

سالها گذشت و سیاهی چشمانش را از یاد بردم . تا بالاخره شبی پیراهنی سپید جای آن چشمان سیاه را گرفت . حرارت آن دست های لطیف و نفسهای پاک را هنوز به یاد دارم . آری من باز دل دادم ، ولی این بار من دیگر جوانی گستاخ نبودم . مردی بودم که دیگر طلای سحرگاهان را به سپیده ی روز ترجیح می داد .

پا به پای او رفتم . از روزی به روزی و از شبی به شبی در زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند . لحظه به لحظه ، نگاه به نگاه و صدا به صدا ، جای پاهایش را تعقیب می کردم .

ولی به قول مردی که روزی به دنیا آمد و تقریبا روزی هم از دنیا رفت ، روح او مزه ی عرفان لایت با طعم نعنا را می داد . چشمانش همچون قاصدک گریزان بود و قلبش همچون باد سبک . تا این که طوفان نگاه سایه ها او را از من دزدیدند . او در لحظه نا پدید شد ، انگار که عشقی نبوده و نیست .  باز روحم خراشیده شد و جسمم آزرده  !

پس روزها و شبها را دویدم ، ماه ها را گذراندم تا کارو روزنه ی روز مرا اثیر خود کرد . لذت زندگی از من بریده شد ، زنگها به صدا در می آمدند و کوهها آرام می خوابیدند . سایه های شبگردان مست دیوار ها را منزل کرده بودند و سیاهی شب هنوز برایم معمایی حل نشدنی بود .

رنگ نارنجی غروب را دوست داشتم ، برایم معنایی خواص داشت . در همین باران بزرگ نارنجی بود که باز دل دادم  . این بار حرارت نفسهایش را به من هدیه می داد و قدرت عظلاتم را از من می گرفت . جسمم را با انواع افیون مواد آشنا کردم . سیگار را به همسری ریه هایم در آوردم و خود را در دریای لذت ها غرق کردم . تا سیاهی شب را از یادد ببرم ولی حیف که عمر لذت من همچون دوره ی نارنجی رنگ غروب بود  . . .  کوتاه ، ولی شیرین  ! ! !

او توانایی درک لذت را نداشت . نمی دانم رنجش زیاد تر بود یا خوشی برای بیشتر ؟ چون هیچگاه نفهمیدم ، او خودکشی کرده ، یا لذت بیش از حّدِ  مرفین رگهایش را به هم پیوند داده بود ؟؟؟ جسد سردش را در اتاقی سرد تر پیدا کردم . اتاق را نم گرفته بود و پیشانیه سردش خیس تر از دریا بود . چنان چشم بسته بود انگار سالهاست که مرده .

 

آری ! من سه بار عاشق شدم و هر سه بار شکست بر من پیروزی یافت . وسعت مهتاب مرا در جاده ی زندگی انداخت ، زردی رنگ خورشید در سپیده دم ، روز را برایم شروع کرد و حرارت نارنجی غروب ،   آغازگرِ شب بود .

همچنان در حال بازی با فنجان قهوه بودم و موهای قرمز زنی که کنارم نشسته بود را با چشمانم بو می کردم . چشمانش آبی بود و رنگ صورتش هم چون برف سپید . گرما را از موهایش هدیه می گرفتم و سرما را از چشمانش دزدیم .

پیرمرد بدون هیچ سوال قهوه ای هراه با ظرف شکر برای زن گذاشت و باز مشغول پاک کردن ظرفهایش شد .. بوی تلخی قهوه ی زن را حس می کردم ، ولی به نظر میرسید سپیدی شکر ، تلخی قهوه را خنسی می کند .

از یک چیز مطمئن بودم . آری من باز هم عاشق شدم !

ولی سوالی بزرگ تر داشتم که برایم حل نشدنی بود ، این بار عشق من چگونه پایان میابد ؟

 

 

 

تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت !!!         

 

 

 

 








 

آخرین گفتگو با کاستاندا: دون خوان رفته است

 

آخرین گفتگو با کاستاندا: دون خوان رفته است


 

ظاهرا این آخرین گفتگو با کاستانداست. اگر چه هنوز هیچ نشانه مشخصی از مرگ او وجود ندارد و بعضی طرفدارانش گمان می‌کنند او هنوز زنده است. کاستاندا مرد اول بازار کتاب ایران در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد بود. یادم هست توی خوابگاه دانشگاه تهران چطور کتاب‌هایش را دست به دست می‌گرداندیم و به واقع می‌بلعیدیم. البته بعد به تدریج از مد افتاد. جوان‌ها می‌خواندندش اما نه مطبوعات روشنفکری (مثل آدینه و تکاپو و دنیای سخن) تحویلش می‌گرفتند و نه مطبوعات رسمی و دولتی. به نظر من جای آن داشت که بیشتر قدر ببیند و به ویژه ارزش ادبی کتاب‌هایش بسیار در خور تامل است. واقعیت این است که هنوز دوستش دارم. این آخرین مصاحبه اش را تازه پیدا کرده ام و خواندنش را یه دوستان توصیه می‌کنم.

 

گفتگوی دانیل تروخیلو ریوس از مجله آرژانتینی و شیلیایی اتومیسمو با کارلوس کاستاندا که در فوریه 1997 انجام شده است .

 

س: آقای کاستاندا شما سال هاست که به طور ناشناس زندگی کرده اید . چه چیز باعث شد که این وضع را تغییر دهید و به طور علنی در باره تعلیماتی که شما و سه نفر همراهتان از ناوال دون خوان ماتیوس دریافت کرده اید به صحبت بپردازید ؟

 

ج: آنچه ما را وادار به انتشار افکار دون خوان می کند نیازی است که برای روشن کردن تعالیم او حس می شود و این وظیفه ای است که دیگر نمی توان آن را به تاخیر انداخت . من و سه شاگرد دیگر او به این نتیجه واحد رسیدیم که همه انسان ها از امکانات درونی لازم برای درک جهانی که دون خوان ماتیوس به ما نشان داد برخوردارند . ما در مورد اینکه کدام راه مناسب تر است با یکدیگر به بحث و گفتگو پرداختیم و دو راه در پیش رو داشتیم . اولین راه این بود که ناشناس باقی بمانیم ، ‌راهی که دون خوان پیشنهاد کرده بود . راه دیگر انتشار افکار دون خوان بود ؛ راهی بی نهایت خطرناک تر و دشوارتر . ما راه دوم را برگزیدیم زیرا به اعتقاد ما تنها راهی بود که در شان و مرتبه دون خوان قرار داشت .

 

 س: با توجه به آنچه که شما در مورد غیر قابل پیش بینی بودن اعمال جنگجو گفته اید و ما در حدود سه دهه شاهد آن بوده ایم ، ‌آیا ممکن است نظرتان را در مورد عمومی کردن افکار دون خوان عوض کنید و یا فقط برای مدت کوتاهی به این کار بپردازید ؟ اگر این طور است تا کی و چه موقع به این کار ادامه خواهید داد ؟

 

ج: ما به هیچ طریقی نمی توانیم یک ضابطه موقتی برقرار کنیم . ما بر اساس اصول دون خوان زندگی می کنیم و هرگز از آن منحرف نخواهیم شد . دون خوان ماتیوس مثال ترسناکی در این زمینه برای ما زده بود ؛‌ ترسناک از آن جهت که تقلید و پیروی از راه او سخت ترین کارهاست . دراین راه می بایست چون کوه سخت و استوار بود و در عین حال در برخورد با مسائل قابلیت انعطاف داشت . این طریقی بود که دون خوان در تمام عمر خود طبق آن زندگی کرد . در محدوده این اصول فرد می تواند واسطه ای بی عیب و نقص باشد . ما در این مسابقه کیهانی شطرنج ، بازیکن نیستیم ، ‌بلکه تنها مهره ای هستیم در صفحه شطرنج و تصمیم گیری با انرژی غیر شخصی و آگاهی است که ساحران آن را قصد یا روح می نامند .

 

 س: تا آنجا که توانسته ام تحقیق کنم ، ‌مردمشناسی رسمی و همچنین مدعیان دفاع از میراث فرهنگی آمریکای پیش از کلمب اعتبار آثار شما را زیر سوال برده اند . به عقیده آنها آثار شما تنها حاصل استعداد ادبی شماست که به طور غیر مترقبه ای استثنائی است و تا به امروز ادامه داشته است . همچنین گروه های دیگری هستند که شما را متهم به داشتن ملاک و معیاری دو گانه می کنند . به عنوان مثال روش زندگی شما و فعالیت هایتان مغایر با چیزهایی است که اکثریت از یک شمن توقع دارند . چگونه این شبهات را برطرف می کنید ؟

 

ج: طرز تفکر غربی ، ‌انسان را وادار به تکیه بر معلومات از پیش دانسته می کند . ما قضاوت هایمان را بر اساس بدیهیات قرار می دهیم ؛‌ به عنوان مثال واقعا چه چیزی مرسوم است و اصولا مردم شناسی رسمی چیست ؟ ‌آیا موضوعی است که در سالن های سخنرانی دانشگاه ها تدریس می شود ؟ رفتار یک شمن چگونه است ؟ گذاشتن پر بر روی سر و رقصیدن برای روح ؟ حدود 30 سال است که مردم مرا متهم به خلق یک ویژگی ادبی می کنند ، تنها به این دلیل که آنچه گفته ام مطابق با اصول بدیهی روانشناسی نیست . آنچه دون خوان به من عرضه کرد تنها در عمل کاربرد دارد و تحت چنین شرایطی ، پیش برداشت ها خیلی کم هستند یا اصلا وجود ندارند . من هرگز نمی توانم در مورد شمن گرایی به نتیجه گیری بپردازم . برای این کار فرد باید عضوی فعال در دنیای شمن ها باشد . یک جامعه شناس غربی به راحتی می تواند در مورد هر موضوعی که مربوط به جهان غرب باشد نتیجه گیری کند زیرا او عضوی از جهان غرب است ، ‌اما یک جامعه شناس که حداکثر دو سال صرف مطالعه فرهنگ های دیگر کرده است چگونه می تواند در مورد آن فرهنگ ها به نتایجی قابل اعتماد برسد ؟‌ اینکه فرد بتواند به عضویت فرهنگ دیگری در آید به یک عمر وقت نیاز دارد . بیش از سی سال است که بر روی سیستم شناخت شمن های مکزیک باستان فعالیت می کنم و صادقانه بگویم فکر نمی کنم که به چنان عضویتی دست یافته باشم که به من اجازه نتیجه گیری و یا حتی ارائه پیشنهاد بدهد . من بارها با افراد مختلف با تخصص های مختلف در این باره به بحث و گفتگو پرداخته ام و آنها همیشه حرف های مرا درک کرده و آنچه را که تایید کرده اند به فراموشی سپرده اند و بدون توجه به آنکه ممکن است در نتیجه گیری هایشان اشتباه کرده باشند به پیروی خود از اصول غربی آکادمیک ادامه می دهند . ظاهرا سیستم شناختی انسان غربی نفوذ ناپذیر است .

 

 س: چرا اجازه نمی دهید از شما عکس گرفته شود یا صدایتان ضبط شود و یا اطلاعاتی در مورد زندگی شخصی تان فاش شود ؟‌ آیا ممکن است به این دلیل باشد که اینها بر روی کارهای شما اثر می گذارند و اگر اینطور است ( این تاثیر )به چه صورت است ؟ آیا فکر نمی کنید شناختن شما برای جویندگان حقیقت به منزله تاییدی بر این نکته باشد که عملا می توان از روشی که شما ارائه داده اید پیروی کرد ؟

 

 ج: در ارتباط با عکس و تاریخچه شخصی من و سه مرید دیگر دون خوان طبق تعالیم او عمل می کنیم . برای شمنی چون دون خوان انگیزه اصلی اجتناب از دادن اطلاعات شخصی بسیار ساده است . کنار گذاشتن تاریخچه شخصی امری ضروری است . رهایی از من کاری بسیار سخت و طاقت فرساست . آنچه شمن هایی چون دون خوان دنبال آن هستند درجه ای از رهایی است که من شخصی اصلا در آن به حساب نمی آید . او عقیده داشت که نبود عکس و اطلاعات شخصی بر هر فردی که در این راه قدم می گذارد به طریقی مثبت و نیمه خود آگاه اثر می گذارد . ما به شدت به استفاده از عکس ،‌ ضبط صوت و اطلاعات مربوط به زندگی شخصی معتاد شده ایم و تمام این ها از اهمیت دادن به خود سرچشمه می گیرد . دون خوان می گفت بهتر است که هیچ چیز درمورد یک شمن ندانیم زیرا در این صورت به جای رویارویی با یک شخص با یک عقیده روبرو  می شویم که قابل حمایت کردن است و این درست عکس آن چیزی است که در دنیای روزمره اتفاق می افتد ؛ دنیایی که در آن تنها با مردمی روبرو می شویم که جز مشکلات بی شمار روانی ،‌ هیچ عقیده و نظری ندارند و تمامشان لبریز هستند از من ، من ، ‌من .

 

 س: پیروان شما چگونه می توانند تبلیغاتی را که اطرافیان شما در ارتباط با انتشار عقاید دون خوان به راه انداخته اند توجیه کنند ؟ رابطه واقعی شما با تشکیلات کلیرگرین و موسسه های دیگری مثل لوگان پروداکشن و تولتک آرتیست چیست ؟ ‌منظورم در باره یک ارتباط تبلیغاتی است .

 

ج: در این قسمت از کارم نیاز به شخصی داشتم تا با انتشار افکار دون خوان نماینده من باشد . کلیرگرین تشکیلاتی است که علاقه زیادی به کارهای ما دارد . همچنین لوگان پروداکشن و تولتک آرتیست . انتشار تعالیم دون خوان در دنیای پیشرفته امروز مستلزم استفاده از تبلیغات و رسانه های ارتباطی است که از عهده من به تنهایی خارج است . این شرکت ها آنچه را که من می خواهم منتشر می کنند ، چون اکثر شرکت ها مایلند تا به آنچه به آنان ارائه می شود تسلط داشته باشند و اگر به خاطر علاقه صادقانه کلیر گرین ، لوگان پروداکشن و تولتک آرتیست نبود ، افکار دون خوان تا به حال تبدیل به چیز دیگری شده بود .

 

س: عده زیادی از مردم برای کسب شهرت به طرق مختلف ، خود را به شما نسبت می دهند ، ‌نظرتان در باره کارهای ویکتور سانچز چیست ؟ او تعالیم شما را تایید و تفسیر کرده و از آن یک تئوری شخصی ساخته است . همچنین نظرتان در باره اظهارات کن ایگل که ادعا می کند دون خوان تنها به خاطر او بازگشته و او را مرید خود کرده است چیست ؟

 

ج: در واقع عده ای خود را شاگرد من یا دون خوان معرفی می کنند . افرادی که من هرگز آنها را ندیده ام و مطمئنم که دون خوان نیز آنها را ندیده است . دون خوان ماتیوس تنها به تداوم گروه شمن ها علاقمند بود . تنها چهار شاگرد او تا امروز باقی مانده اند . او شاگردان دیگری نیز داشت که با وی رفته اند . دون خوان علاقه ای به تعلیم معرفت خود نداشت و فقط برای تداوم گروهش آن را به شاگردان خود تعلیم داد و با توجه به این حقیقت که ما ، ‌یعنی چهار شاگرد او ، ‌نتوانستیم گروه او را تداوم بخشیم ،‌ مجبور به انتشار عقاید او شدیم . مفهوم تعلیم ،‌ قسمتی از سیستم شناختی جهان امروز است و در سیستم شناختی شمن ها وجود ندارد . تعلیم دادن برای آنان پوچ و بی معنی است و با انتقال معرفت برای تداوم گروه فرق می کند . این واقعیت که عده ای از نام من یا دون خوان استفاده می کنند تنها تدبیری ساده برای منفعت بدون سعی و تلاش است .

 

س: بیایید مفهوم لغت معنویت را حالتی از آگاهی در نظر بگیریم که در آن انسان کاملا قادر به کنترل نیروهای بالقوه خود باشد ؛‌ نیروهایی که یک حیوان ساده را از طریق تمرینات ذهنی ،‌اخلاقی و روحی به فراسوی خود ارتقا می دهد . آیا شما با این نظر موافقید ؟‌ آیا این تعریف با دنیای دون خوان تطابق دارد ؟

 

 ج: برای دون خوان که شمنی واقع گرا و بسیار دانا بود ،‌ معنویت خالی و پوچ است ؛ ‌بیانی بدون اساس و به اعتقاد اکثریت ،‌ بسیار زیبا زیرا با مفاهیم ادبی و شاعرانه پوشیده شده است اما هرگز فراتر از آن نمی رود . شمن هایی چون دون خوان اساسا اهل عمل هستند و تنها چیزی که برای آنان وجود دارد جهانی شکارچی است که در آن هوش یا آگاهی ،‌ محصول مبارزه میان مرگ و زندگی است . او خود را کاوشگر بی نهایت می دانست و می گفت برای اینکه بتوان مثل یک شمن در ناشناخته سیر کرد شخص نیاز به عمل گرایی نامحدود ،‌ هوشیاری بی حد و مرز و شجاعتی از فولاد دارد و با در نظر گرفتن تمام اینها او عقیده داشت که معنویت تنها یک توصیف است و با پیروی از الگوهای دنیای روزمره قابل دستیابی نیست .

 

س:‌شما همیشه تاکید کرده اید که فعالیت های ادبی شما و همچنین فلوریندا دانر و تایشا آبلار حاصل تعالیم دون خوان است ، ‌هدف شما از این فعالیت ها چیست ؟

 

 ج: دون خوان هدف نوشتن این آثار را چنین بیان کرده است که حتی اگر کسی نویسنده نباشد با این همه می تواند بنویسد و در اینجاست که نوشتن ،‌ از یک حرکت ادبی تبدیل به عملی شمن وار می شود و آنچه درمورد موضوع و پیشرفت یک کتاب تصمیم می گیرد مغز نویسنده نیست بلکه نیرویی است که شمن ها آن را زیر بنای جهان کائنات می دانند و به آن "‌قصد " می گویند . این "‌قصد " است که درباره محصول کار یک شمن تصمیم می گیرد ، ‌حالا آن کار هرچه می خواهد باشد ،‌ کاری ادبی یا هر کار دیگری . به اعتقاد دون خوان ،‌ پیروان شمن گرایی وظیفه دارند تا خود را سرشار از اطلاعات قابل دسترس کنند . کار شمن این است که کاملا از هر آنچه که ممکن است به موضوع مورد علاقه اش مربوط باشد مطلع و آگاه گردد . او می بایست تمام اطلاعات نامربوط را دور بریزد . دون خوان همیشه می گفت کسی که افکار و عقایدش از چنین دریای اطلاعاتی سر چشمه بگیرد دیگر شمن نیست بلکه خود "‌قصد " ‌و معبری بی عیب و نقص است . به نظر دون خوان نوشتن مبارزه ای شمن گرایانه است و نه کاری ادبی .

 

 س: اگر اجازه دهید باید بگویم کارهای ادبی شما مفاهیمی را ارائه می دهند که بسیار نزدیک به فلسفه تعالیم شرقی است و با آنچه بطور متعارف به عنوان فرهنگ بومی مکزیک شناخته شده است متفاوت است . شباهت ها و تفاوت های این و آن کدامند ؟

 

 ج: من در باره هیچ کدام مطلع نیستم . کار من گزارش پدیده شناسی دنیایی است که دون خوان به من نشان داد . از دیدگاه پدیده شناسی و به عنوان روشی فیلسوفانه ، ‌می توان اظهاراتی در باره پدیده تحت بررسی ابراز کرد ،‌ اما دنیای دون خوان ماتیوس چنان وسیع و اسرار آمیز و ضد و نقیض است که نمی توان آن را به صورت یک بعدی و خطی مورد بررسی قرار  داد ، ‌تنها کاری که می توان انجام داد توصیف آن است که به تنهایی ، ‌تلاشی تمام عیار است .

 

س: اگر تعالیم دون خوان را بخشی از علوم خفیه بدانیم نظرتان در مورد تعالیمی که در این طبقه قرار دارند چیست ؟ مثل فلسفه فراماسونری ، ‌هرمتیسیسم ،‌ روزیکروشنیسم ،‌ کابالا ،‌ تاروت و ستاره شناسی . آیا تاکنون ارتباطی با این فرقه ها و پیروان آنها داشته اید ؟

 

 ج: دوباره باید بگویم که من هیچگونه نظری در مورد قواعد ، ‌دیدگاه ها و موضوعات این طریقه ها ندارم . دون خوان ما را با مسئله کاوش در ناشناخته مواجه کرد و این مسئله تمام تلاش و انرژی ما را به خود مشغول کرده است .

 

 س: آیا در دانش امروزی معادلی برای مفاهیمی که در آثار شما عنوان شده است وجود دارد ؟ مفاهیمی مانند نقطه تجمع ،‌ رشته های نورانی سازنده جهان ، ‌دنیای موجودات غیر ارگانیک ، ‌قصد ، ‌کمین و شکار و رویابینی ؟‌ به عنوان مثال مردم بر این باورند که تخم مرغ درخشان همان هاله انسانی است .

 

 ج: تا آنجایی که می دانیم در دانش غربی معادلی برای هیچ کدام از تعالیم دون خوان وجود ندارد . یک بار زمانی که دون خوان هنوز اینجابود یکسال تمام را صرف پیدا کردن گوروها ،‌ مربیان و مردان خرد کردم تا به من تعریف یا اشاره ای مبهم از آنچه انجام می دهند ارائه دهند . می خواستم شباهتی میان جهان آنها و گفته های دون خوان پیدا کنم ؛ منابع پولی من بسیار محدود بود و فقط توانستم برای ملاقات با تنی چند از استادانی که میلیون ها پیرو داشتند بروم ولی متاسفانه موفق به یافتن هیچ شباهتی نشدم .

 

 س: اگر بطور اخص به آثار شما توجه کنیم ، خوانندگان با کارلوس کاستانداهای متفاوتی مواجه می شوند . ابتدا با یک دانشجوی بی تجربه غربی روبرو می شوند که دائما از نیروهای شگفت سرخپوست های پیری مثل دون خوان و دون خنارو گیج و متحیر است ( بطور عمده در تعلیمات دون خوان ، حقیقتی دیگر ،سفر به ایختلان و افسانه های قدرت  ) و سپس ( در دومین حلقه قدرت ، هدیه عقاب ، آتشی از درون ، قدرت سکوت و  هنر رویا بینی ) با شاگرد و سالکی خبره در شمن گرایی روبرو می شوند . اگر با این سنجش موافقید ، زمان و چگونگی تبدیل یکی به دیگری را به چه صورت در نظر می گیرید؟

 

 ج: من خودم را یک شمن و یا یک معلم و یا یک سالک پیشرفته شمن گرایی نمیدانم . همان طور که خود را یک دانشمند و  جامعه شناس غربی نمی دانم . آنچه تاکنون ارائه داده ام تماما توصیف پدیده ای است که دانش یک بعدی غرب قادر به تمیز و تشخیص آن نیست . تعالیم دون خوان را نمی توان در رده علت و معلول قرار داد . راهی برای پیش بینی اینکه او  قصد داشت چه بگوید و یا چه اتفاقی قرار بود بیافتد وجود نداشت . تحت چنین شرایطی عبارات نه ماهرانه و دقیق ، نه با قصد قبلی و نه حاصل خرد است ؛ بلکه عباراتی ذهنی است .

 

 س: در آثار شما موضوعاتی مطرح شده است که در نظر یک فرد غربی کاملا غیر قابل باور است . کسی که در این راه یک مبتدی است ، چگونه می تواند به صحت حقایق جداگانه ای که شما مطرح کرده اید پی برد؟

 

 ج: این کار ساده است فقط باید بجای بکار گرفتن عقل تمام جسم را بکار گرفت . هیچکس نمیتواند تنها از طریق عقل به دنیای دون خوان قدم بگذارد و یا مثل فردی بی تجربه باشد که بدنبال معرفتی ناپایدار و زود گذر است . دیگر اینکه در دنیای دون خوان هیچ چیز بطور صد در صد قابل اثبات نیست . تنها کاری که در این زمینه می توان انجام داد افزایش سطح انرژی و آگاهی به روشی ویژه است . به عبارت دیگر دون خوان پیرو آیینی است که هدف آن شکستن معیارهای زمانی ادراک برای درک ناشناخته است و به همین دلیل بود که او خود را کاوشگر بی نهایت می نامید . او می گفت بی نهایت مافوق ادراک روزمره ماست . هدف او شکستن این معیارها بود و چون شمنی خارق العاده بود ، بتدریج همین میل و آرزو را به ما انتقال داد. او ما را وا داشت تا قدم به فراسوی عقل گذاریم و مفهوم شکستن ادراک گذشته را عملا درک کنیم .

 

 س: شما گفته اید که ویژگی اصلی انسانها این است که گیرنده انرژی هستند و به حرکت پیوندگاه به عنوان امری ضروری برای درک مستقیم انرژی اشاره کرده اید . این مسئله چه فایده ای می تواند برای انسان قرن بیست و یکم داشته باشد و کسب این معارف چگونه به پیشرفت معنوی انسان کمک می کند؟

 

 ج: شمنهایی چون دون خوان عقیده دارند که تمام انسانها از این توانایی برخوردارند تا انرژی جاری در جهان را بطور مستقیم درک کنند. هنگامیکه یک شمن انسان را بصورت انرژی می بیند ، آن را بشکل توپ بزرگ و درخشانی می بیند که در داخل آن نقطه درخشان تری وجود دارد که به موازات استخوان کتف و به فاصله یک بازو در پشت سر قرار دارد . شمنها معتقدند که ادراک در این نقطه جمع می گردد . بدین معنی که انرژی جاری در جهان در این نقطه به اطلاعات حسی تبدیل می شود و این اطلاعات حسی وقف و صرف زندگی روزمره می شود . شمنها می گویند از کودکی به ما یاد داده اند تا ادراک کنیم . بنابر این ما بر اساس تفسیرهایی که به ما یاد داده اند ، ادراک می کنیم . ارزش عملی درک مستقیم انرژی جاری در جهان برای انسان قرن اول و یا بیست و یکم یکی است . درک مستقیم انرژی به انسان این امکان را می دهد تا قلمرو ادراکی خود را گسترش دهد . دون خوان می گفت که درک مستقیم شگفتی های جهان خارق العاده خواهد بود.

 

 س: شما اخیرا یک سری حرکات و مقررات بدنی به نام تنسگریتی را به مردم معرفی کرده اید . ممکن است در مورد هدف و فایده های معنوی این تمرینات توضیح دهید ؟

 

 ج: بر طبق تعالیم دون خوان شمنهایی که در مکزیک باستان زندگی می کردند ، متوجه شدند که انجام یک سری تمرینات خاص منجر به پیشرفت روحی و جسمی میشود . آنها نام این حرکات را پاس های جادویی گذاشتند . آنها با استفاده از این پاس های جادویی سطح آگاهی خود را افزایش دادند و به مرتبه ای از بصیرت رسیدند که قادر به اعجاز های غیر قابل توصیف شدند . این پاس های جادویی نسل در نسل فقط به شاگردان شمن گرایی تعلیم داده می شد و بسیار مخفیانه و همراه با مراسمی پیچیده بود . دون خوان نیز به همین روش این تمرینات را یاد گرفته بود و به همین طریق آنرا به شاگردان خود یاد داد . در حال حاضر تلاش ما بر این است تا پاس های جادویی را به هرکس که مشتاق آن است ، تعلیم دهیم . ما نام این تمرینات را تنسگریتی گذاشتیم و آنها را از حرکات مخصوص به هر شاگرد به حرکاتی جامع و متناسب با همه افراد تبدیل کردیم . تمرین تنسگریتی بطور جمعی یا فردی موجب سلامتی ، سرزندگی و احساس خوشی و شادابی می شود . دون خوان می گفت انجام این تمرینات موجب می شود تا انرژی لازم برای افزایش آگاهی را ذخیره کنیم و عوامل ادراکی خود را گسترش دهیم .

 

 س: کسانی که در سمینارهای شما شرکت می کنند علاوه بر سه سالک دیگر گروه تان با گروههای دیگری روبرو می شوند . گروههایی مانند چاکمولس، انرژی تراکرس ، المنتس ، بلو اسکات و غیره . آنها که هستند؟ آیا نسل جدیدی از جویندگانند که توسط شما رهبری می شوند ؟

 

 ج: این افراد کسانی هستند که دون خوان ماتوس از ما خواسته بود تا منتظرشان باشیم . او آمدن هر یک از آنها را مانند اجزای تشکیل دهنده یک تصویر پیشگویی کرده بود . با توجه به این مسئله که گروه دون خوان دیگر قابل تداوم نبود و با در نظر گرفتن وضعیت انرژی شاگردان دون خوان ماموریت گروه را از تداوم آن به پایان دادن به آن آنهم به بهترین نحو ممکن تبدیل کرد . ما در مقامی نیستیم که در تعالیم دون خوان (تغییری ) بوجود آوریم . همچنین دنبال مرید و یا عضو فعال برای گروه نیستیم . تنها کاری که می توانیم بکنیم سر فرود آوردن در برابر قصد است . این واقعیت که پاس های جادویی نسلها با بخل تمام دور از دسترس همگان قرار داشت و اینک در دسترس همگان قرار گرفته است ، گویای این نکته است که در حال حاضر هر کسی می تواند با انجام این تمرینات و بکار گیری طریقت جنگ جویان بطور غیر مستقیم در گروه روشن بینان جدید قرار گیرد.

 

 س: شما مکررا در سخنان و آثارتان از اصطلاح درنوردیدن و یا دریانوردی برای تشریح اعمال ساحران استفاده کرده اید . آیا قصد افراشتن پرچم این کشتی را دارید تا به سفرنهایی خود بروید ؟ آیا سلسله جنگ جویان تولتک با رفتن شما خاتمه می یابد؟

 

 ج: بله ، صحیح است . حلقه دون خوان با رفتن ما به پایان می رسد .

 

 س: سئوالی دارم که همیشه ذهن مرا به خود مشغول کرده است . آیا پیروی از اصول و طریقت جنگ جویان برای افراد متاهل نتیجه بخش خواهد بود؟

 

 ج: طریقت جنگجویان هر چیز و هرکس را شامل می شود . حتی همه اعضای یک خانواده میتوانند جنگ جویان بی نقصی باشند . مشکل در این حقیقت وحشتناک نهفته است که روابط فردی بر اساس داد و ستد احساسی است . زمانیکه سالک می خواهد آنچه را که یاد گرفته به مرحله عمل بگذارد روابط فرو می ریزد . در دنیای امروز ما داد و ستد احساسی بر محور طبیعی و صحیح نمی چرخد و ما تمام عمر خود را در انتظار گرفتن آنچه داده ایم بسر میبریم و به نظر دون خوان من سرمایه گذار سرسختی بودم . روش احساسی زندگی من به راحتی قابل توصیف بود من تنها میتوانستم همان قدر به دیگران بدهم که به من داده بودند .

 

 س: اگر کسی بر طبق معرفتی که شما در کتابهای تان عرضه کرده اید عمل کند ، امید و انتظار چه پیشرفتهایی را می تواند داشته باشد؟ توصیه شما به کسانی که میخواهند به طور فردی از تعالیم دون خوان پیروی کنند چیست؟

 

 ج: برای آنچه که فرد ممکن است بتنهایی کسب کند، حدی وجود ندارد . اگر قصد ، قصدی بدون نقص باشد. تعالیم دون خوان معنوی نیستند و من بارها این مطلب را تکرار کرده ام زیرا همیشه این سئوال در اذهان مردم وجود داشته است . معنویت با مقررات آهنین یک جنگجو جور در نمی آید . آنچه برای شمنی چون دون خوان اهمیت دارد ، عمل است . هنگامی که برای اولین بار با دون خوان ملاقات کردم بر این باور بودم که مردی عمل گرا هستم ؛ دانشمندی جامعه شناس و کاملا بی غرض و عمل گرا. او تمام ادعاهای مرا نابود کرد و از من چیزی ساخت که ملاحظه می کنید . من به عنوان یک انسان غربی ، نه معنوی بودم و نه عمل گرا و متوجه شدم که لغت معنویت را تنها در تضاد با جنبه های مادی دنیا بکار می بردم و اشتیاقم را برای دور شدن از دنیای مادی معنویت می نامیدم . من به این نتیجه رسیدم که حق با دون خوان بود . زمانیکه او از من خواست تا معنویت را تعریف کنم ، تازه فهمیدم که نمی دانستم در مورد چه چیزی صحبت می کنم . آنچه می گویم ممکن است گستاخانه بنظر برسد ، اما راه دیگری برای گفتن آن وجود ندارد . شمنی چون دون خوان خواستار رشد آگاهی است . بدین معنی که با تمام امکانات بشری خود جهان را درک کنیم و این مستلزم کاری بس عظیم و عزمی خلل ناپذیر است که به هیچ وجه معادل با معنویت غرب نیست.

 

 س: آیا حرفی برای گفتن به مردم آمریکای جنوبی و بخصوص شیلی دارید ؟ و علاوه بر  پاسخ به پرسشها اگر نکته ناگفته دیگری دارید ، بفرمائید .

 

 ج: حرف دیگری برای گفتن ندارم جز اینکه همه افراد بشر در یک سطح هستند . در آغاز شاگردی خود نزد دون خوان او به من فهماند که انسان عادی در چه جایگاهی قرار دارد ، آن وقتها من به عنوان یک فرد اهل آمریکای جنوبی تمام افکارم درگیر اصلاحات اجتماعی بود . روزی سئوال نسبتا گستاخانه ای از دون خوان کردم . پرسیدم  " چطور می توانی در برابر اوضاع اسف بار قبیله خود یعنی سرخپوستهای یاکی سونورا بی تفاوت باقی بمانی ؟ " . در آن زمان درصد عمده ای از جمعیت سرخپوست های یاکی از بیماری سل رنج می بردند و بخاطر اوضاع بد اقتصادی خود قادر به معالجه خود نبودند. دون خوان در جواب سئوالم پاسخ داد " بله این خیلی ناراحت کننده است ؛ اما اوضاع و احوال تو هم بسیار ناراحت کننده است و اگر فکر میکنی که نسبت به سرخپوستهای یاکی از شرایط بهتری برخورداری ، در اشتباهی " . بطور کلی بشر در وضعی هولناک و آشفته بسر می برد . وضعیت هیچکس بهتر از دیگری نیست . ما همه موجوداتی هستیم که باید روزی بمیرند و هیچ راه علاجی برایمان وجود ندارد مگر اینکه به این مسئله آگاه باشیم و این نکته دیگری از علمگرایی یک شمن است . آگاه بودن از مرگ ، آنها می گویند "وقتی که ما به این حقیقت آگاهی داشته باشیم ، همه چیز نظم و ارزشی متعالی پیدا می کند"



آرش کماندار (اسطوره ی دفاع از مرز ها)

 

آرش کماندار (اسطوره ی دفاع از مرز ها)
  
بر اساس متنی از بهرام بیضایی 
'

ایشان . مردان ، مردان ایران ، با دل خود ، با دل اندوه بار خود ، می گویند : ما اینک چه می توانیم ؟ که کمانهامان شکسته ، تیرهامان بی نشان خورده ، و بازوهامان سست است . و راست و چنین بود . زیرا ک ایشان از جنگ دراز آمده بودند . که جنگ درازشان سخت بود . که تیر انداز از تیر وکماندار از کمان پیدا نبود . و بی نشان مردها هزار هزار ، از سرزمینهای دور دور آمده بودند . از سرزمینی که کمان خوب دارد ، یا آنکه کمندهاش سخت تابیده . از آنجا که برش چهار گونه باد می وزد ، یا دشتی که درش پر آب ترین رود می رود . و چنین ، هر کس از هر جا آمده بودند . اما از ایشان – از مردان – هرگز به سرزمین خود باز نگشتند ، هیچ !

و دل ها پر اندوه که آسمان تاریک بود . که آسمان خود پیدا نبود . که خورشید گریخته بود . که ماه پنهان شده . که ابر میبارید . و جز آذرخشی چند ، و جز آذرخشی چند ، هیچ روشنی بر جنگ و مرد جنگ نبود . و چگونه از زمین سرخ گیاه سبز بروید . پس هیچ گاه سبز از زمین سرخ نرست . و درخت سبز زرد ، و گل سرخ سیاه شد . و هرمرد گیاهی توفان زده بود کش پاک ریشه خشکیده .

و آرش . آرش کماندار در اندیشه بود . زیرا که همیشه شکست بر یک گونه است . و کنون که سپاه ایران زمین هیچ انگیزه نداشن و غم هر مرد در دل او به سنگینی البرز بود .

سردار سپاه از کشواد ، پهلوان و کماندار بزرگ سپاه ، می خواهد که تیر بیندازد و مرز ایران را او با کمانش نشان دهد . کشواد فرمان نمی برد و می گوید : شکست را یک تن نخورده . همه باختیم . اما اگر من تیر بیندازم نفرین آن مراست . فردا آنها که در گرواند مینالند که تیر کشواد مارا به دشمن وا گذاشت .

سردار هرچه از کشواد می خواهد که تیر بیندازد ، کشواد قبول نمی کند . آرش که مرزبان بوده و کنون پیک سپاه است برای بردن پیامی به سپاه دشمن میرود . ولی پادشاه توران از آرش می خواهد که تیر بیندازد .  آرش قبول نمی کند و پادشاه توران او را تحدید میکند که اگر فرمان نگیرد ، همه ی ایرانیان را فردا خواهند کشت . آرش به سپاه ایران باز می گردد و با خشم سرداران سپاه روبرو می شود ، زیرا که گمان میبرند آرش از دشمن است و حتی بد تر سوگند خورده با دشمن . زیرا که شاه توران نامه داده بود که تیر را آرش بیندازد و اگر مویی از سر آرش کم شود رود خون به راه خواهد انداخت .  

پس آرش هر چه اسرار کرد بر بی گناهی خود ، آن را در سپاه ایران کس باور نکرد . به ناچار آرش قبول می کند . ولی هنگامی که آرش با کمانی سخت و تیری سخت تر به سوی البرز میرود کشواد را میبیند ، که آمده تا آرش را از تیر انداختن منصرف کند . اما آرش با استواری هرچه تمام تر از کشواد می گذرد و به سوی البرز میرود .

آرش خروشان سر در اندیشه های گران دارد و خود بر خود می ایستد و در وی مینگرد که باد در گیسوی هر دو به یک سان میوزد .

-          با من میا آرش . که تو مرا به خیش آلوده میکنی .

-          کجا بمانم ای آرش؟ تو تنها مرا داری . به کجا میتوانی گریخت ؟ که سپیده دم بخت سیاه را دیدم که بر سرتو نشست .

-          من سزاوار نبودم .

-          تو سزاوار بد تری . که تو را به رستگاری ات سرزنش می کنند .

آرش به خود میغرد و غرشش به خود که این چیست که در سر من میگردد ؟ این چیست که در بازوانم می دود ؟ این چیست که در رگ هایم می جوشد ؟ این نیرو چیست ؟؟؟ و نیک می اندیشد که آیا نا امیدی نیست ؟ که اگر همه ی گیهان بر من بخندد از این ننگین تر نیست ، که هستم .

البرز آن بلند پنهان شده در ابرها – ابرها را به کناری زد و در پای خود آرش را دید .

-          این کیست که به سوی من می آید و کمانی بلند و تیری با پر سیمرغ دارد ؟ آیا می توانی باز گردی ؟ تو به این پیکار چرا آمدی ؟ که اینجا دشت آهوان چمان بود و اکنون بر پشت هر پشته ی خاری خارپشتی خانه کرده .

و آرش از البرز بالا میرفت و ناله های خاک ، در زیر پای او .

آرش سایه ای را مینگرد در راه ایستاده ، با شکوه به بزرگی ده مرد استوار . و فریاد میکند : ای پدر چرا به من گریستن نیا موختی ؟

-          این منم که باید بگریم ای آرش . این منم .

آرش به درد : ای خداوند من ، آیا تو هم شنیدی ؟

و خداوند بی جواب .

-          آیا تو دیگر فرزندت را نمی شناسی ؟ این شگفت نیست ؟ زیرا اینک من نیز خود را نمی دانم .

و آرش با خدا حرف میزند که تنها خدا او را تنها نگزاشته است . و خدا به او میگوید : ای آرش این تیر را با دل خود بینداز . نه بازوی خود .

و به او میگوید که تیر را دور تر بیندازد . حتی دور تر از مرز .

و کوه بلند البرز به آرش می گوید : ای آرش ! ای آرش ، اگر تو بخواهی ، بادی بر می اندازم تا بر دشمنت فرو ریزد ، آذرخشی پدیدار می کنم که بسوزد راست خاکستر . تو به سوی بلند ترین بلندی ها می روی که پهنه ی گردونه رانان آسمان است . و جز ایشان به ان نرسیده .

و آرش که در مردی تمام بود ، هیچ نمی گفت و راه می سپرد . و او آرش فرزند زمین پر اندوه ، به بالاترین بلندیها رسید .

-          مادرم زمین ، این تیر آرش است . که آرش مرد رمه دار بود و مهر به او دلی آتشین داده بود . که او تا بود هرگز کسی را نیازرد . آرش کیست ؟ که این سحر گاه بی نام بود و اینک چشم گیهان به سوی اوست . آرش منم که میشناختی : مرد پارسایی و پرهیز که او را هرگز به جز مهر نفرمودند و او کینه را نمیدانست . من از خاک جدا شدم و خاک از من جدا نشده .

انک آرش برهنه شده و کمان میکشد . به سوی بیسوی بی کرانه . آرش – فرزند زمین زه را با نیروی دل کشید و آذرخش تند پدید آمد . کمانش خم شد و باز خم تر و باز خمیده تر از هر .

البرز می گوید : من چگونه توانستم او را بر دوش خود نگاه دارم و زبان او شعله های آتش بود و خروش از گیهانیان برخاست ، چه بر بلند ترین بلندی ها دیگر آرش نبود . و تیر او بر دور ترین دوری ها میرفت و ابر ها را خروشی چند ، غریوی چند . و خورشید پنهان و آسمان ناپدید . و مردان نعره هاشان سهمگین که : آرش باز خواهد گشت ، آرش باز خواهد گشت !!!

و تیرش که از نیزه ای بلند ، بلند تر بود سه روز و سه شب بر زمین و آسمان پرواز کرد که او تیر را با دل خود انداخته بود و نه بازوی خود .

خورشید به آسمان و زمین روشنی می بخشد ، و در سپیده دمان زیباست . ابرها باران را به نرمی می بارند . دشت ها سبزند . گزندی نیست . شادی هست ، دیگران راست . آنک البرز ؛ بلند است و سربه آسمان می ساید . و ما در پای البرز به پا ایستاده ایم ، و در برابرمان دشمنانی از خون ما ؛ با لبخند زشت . و من مردمی را می شناسم که هنوز می گویند ؛ آرش باز خواهد گشت .    

           

سیناپس فیلمنامه‌ی "آخرین روز هدایت" به قلم بهرام بیضایی.


آرامگاه صادق هدایت در قطعهٔ ۸۵ گورستان پرلاشز، پاریس.


عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ خورشیدی؛ پاریس
در عصر ابری دل ‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهل‌وهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانه‌اش در محله هجدهم، کوچه ی شامپیونه، شماره ی ۳۷ مکرر می ‌رود، دو مرد را می ‌بیند که بیرون خانه‌اش منتظرش هستند. آن‌ها ازش می ‌پرسند که آیا از اداره ی پلیس می ‌آید و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آن‌ها با او در خیابان‌ها راه می‌افتند و حرف می ‌زنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری! هدایت می ‌گوید: من خیالی ندارم! یکی شان می‌خندد: البته که نداری! خودکشی؟ این‌جا پاریس است؛ و آن هم اول بهار! در هوای خاکستری پیش از غروب، آن‌ها در دوسویش از پی می‌آیند و ازش می‌پرسند چه فایده‌ای دارد زنده بماند؟ این زندگی که پانزده روز یک بار تمدید می‌شود! آیا نمی‌داند که هیچ امیدی نمانده است؟
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آن‌ها فکر او را می‌خواند و از آخرین امیدش ـ تغییری معجزه‌آسا در همه چیز ـ حرف می‌زند: تو می‌دانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی می‌دهد، و همه هم‌دستِ چپاولگرانند. رجاله‌ها همین نیست کلمه‌ای که به‌کار می‌بری؟ رجاله‌ها هر فکر نوی دل‌سوزانه‌ای را با گلوله پاسخ می‌دهند. همین روزها نویسنده‌ای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به این‌که با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیینه‌ای باشی، در تو مرده. این‌جا کسی زبان نوشته‌های تو را نمی‌داند؛ و آن‌ها که در کشورت خط تو را می‌خوانند آیا از حروف الفبا بیش‌ترند؟! هدایت می‌خواهد بداند که آن‌ها پلیس‌اند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خود هدایت هستند. هدایت می‌گوید در نظر اول آن‌ها را اشتباه گرفته با کسانی که خیال می‌کند دنبالش هستند. آن‌ها پیش خود می‌خندند.
آن‌ها به کافه می‌روند و زن اثیری برایشان قهوه و کنیاک می‌آورد. هدایت دست به جیب می‌برد: نمی‌توانم مهمانتان کنم. آن‌ها لبخند می‌زنند: ته مانده ی دست و دل‌بازی اشرافی؟ هدایت رد می‌کند: برایم ممکن نیست! یکی‌شان نگاهی شوخ می‌اندازد به جیب بغل او: نمی‌شود گفت نداری! هدایت دفاع کنان پس‌می‌کش: این نه! یک کمی به شوخی تأکید می‌کند: البته؛ باید به فکر آینده بود! دومی تند می‌پرسد: مخارج کفن و دفن؟ هدایت می‌گوید: دست دراز کردن یاد نگرفته‌ام! یک کمی می‌خندد: داستان “تاریکخانه”! او یادداشتی در می‌آورد و پیش چشم می‌گیرد: “با خودم عهد کرده‌ام روزی که کیسه‌ام ته کشید، یا محتاج کس دیگری بشوم، به زندگی خودم خاتمه بدهم.” یادداشت را می‌بندد: لازم است بگویم چه سطر و چه صفحه‌ای؟
هدایت کمی گیج در نیمه ی تاریکی چراغی که فقط روی میز را روشن می‌کند به آن‌ها می‌نگرد: حتماً مأموریتی دارید. چپی هستید یا راستی؟ مذهبی هستید یا دولتی؟ این تکه را نوشته و دستتان داده‌اند. شما فقط وانمود می‌کنید که خیلی می‌دانید؛ ولی واقعاً یک کلمه هم از من نخوانده‌اید! آن‌ها در برابر این خشم غیر منتظره، دمی هاج و واج و ندانم‌کار به‌هم نگاه می‌کنند؛ و اندک اندک یکی‌شان آغاز می‌کند: “همه اهل شیراز می‌دانستند که داش‌آکل و کاکا رستم سایه یک‌دیگر را با تیر می‌زنند…” و هم‌چنان که می‌گوید داش‌آکل و کاکا رستم قمه‌کشان، در جنگی ابدی، از پشت پنجره کافه که حالا دیگر بفهمی نفهمی همان محله سردزک شیراز است، از برابر مرجانِ طوطی به‌دست می‌گذرند. هدایت فقط می‌نگرد. دیگری چراغ روی میز را به سوی هدایت سر می‌گرداند و سایه او را چون جغدی بر دیوار می‌اندازد: “در زندگی زخم‌هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد…” و هم‌چنان که می‌گوید زن اثیری ـ که سینی سفارش یک مشتری را می‌برد ـ دمی روان میان تاریک روشن کافه به هدایت لبخند می‌زند؛ و گدایی شبیه پیرمرد خنزرپنزری با کوزه شکسته زیر بغل از پشت پنجره ـ که حالا کم و بیش خانه‌های کاه گلی تو سری خورده، و درشکه‌ای با اسب لاغر مردنی، در چشم‌انداز آن پیداست ـ می‌گذرد. و به طرزی هراس‌آور می‌خندد چنان که دندان‌هایش نمایان می‌شود؛ از میان راهش زنی لکاته ناگهان پیش می‌آید و چادرش را می‌اندازد و سر و تن خود را به شیشه پنجره می‌چسباند. هدایت می‌کوشد با تکان دادن سر آن‌ها را از ذهن خود براند. یکی‌شان علویه خانم را تعریف می‌کند؛ زن میان سال پر زاد و رودی که برای ثواب و کاسبی، دائم با کاروان زوار می‌رود و می‌آید و در راه صیغه می‌شود؛ و هم‌چنان که می‌گوید قافله زوار و چاوش‌خوان از پشت سرش می‌گذرند، علویه خانم نشسته میان گاری پر از زن‌های دیگر و بروبچه‌های قد و نیم قد خودش، پیاپی بر سینه می‌کوبد و کسی را نفرین می‌کند. هدایت خاموش می‌نگرد. دیگری می‌گوید تو که نمی‌خواهی حاجی‌آقا را سر تا ته بشنوی. هان؟ خود آزاری است! کار چاق کنی نشسته بر یک سکو که گمان می‌کند مرکز دنیاست! و هم‌چنان که می‌گوید کافه اندک اندک نوری از سوراخ سقف می‌گیرد و حاجی‌آقا نشسته در هشتی خانه‌اش دیده می‌شود که به چند مرد ته‌ریش‌دار با تحکم و بد خلقی دستورهایی می‌دهد و صدایش کم‌کم شنیده می‌شود: «در مجامع رسوخ بکنید؛ سینما و تیاتر، قاشق چنگال، هواپیما، اتوموبیل و گرامافون را تکفیر بکنید. از معجزه سقاخانه غافل نباشد!» ناگهان گویی چشمش به هدایت افتاده لحن عوض می‌کند: “آقا من اعتقادم از این جوانان فرنگ رفته هم سلب شده. وقتی برمی‌گردند یک نفر بیگانه هستند!” ارباب‌ رجوع حاجی‌آقا محو می‌شود و فقط دو تن که محرم‌ترند خود را پیش می‌کشند. حاجی‌آقا خشمگین هدایت را نشان می‌دهد: “آقا این مرتیکه خطرناکه. حتماً بلشویکه؛ از مال پس و از جان عاصی؛ باید سرش را زیر آب کرد.” ناگهان پارابلومی از زیر لباده بیرون می‌آورد و به آن‌ها نزدیک می‌کند: “در حقیقت شما ثواب جهاد با کفار را می‌برید!” هدایت بی‌اختیار می‌گوید کاش می‌شد همه را…! سایه یکم از تاریکی درمی‌آید: نه، نمی‌توانی پاره‌شان کنی؛ آن‌ها سال‌هاست دیگر از اختیار تو بیرون‌اند. دوره‌ات کرده‌اند. نه! این کی بود رد شد؟ سایه دوم از تاریکی درمی‌آید: زرین‌کلا؛ زنی که مردش را گم کرد. سایه یکم می‌پرسد: دوستش داشتی؟ هدایت لبخند می‌زند. سایه دوم می‌گوید: هنوز دنبال مردش می‌گردد. و هم‌چنان که می‌گوید زرین‌کلا پیش می‌آید و در جست‌وجوی مردش می‌گذرد. سایه یکم کتابی را باز می‌کند: “عشق مثل یک آواز دور، نغمه دل‌گیر و افسونگر است که آدم زشت بد منظره‌ای می‌خواند. نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد!” کتاب را می‌بندد: می‌خواهی ببینی؟ نوشته توست: “آفرینگان”! ـ هدایت برافروخته و بی‌اختیار از جا بلند می‌شود. یکمی در پی‌اش می آید: عشق یک طرفه. نه؟ به مردمی که دوستشان داری و قدر خودشان را نمی دانند! هدایت از در بیرون می‌زند؛ دومی در پی‌اش می‌آید: درد تو وقتی شروع شد که زن اثیری در آغوشت مرد. بدبختی تو بود که پیش از مرگ، آن درد عمیق را در چشمانش دیدی. این وطنت نبود؟ هدایت رو می‌گرداند که چیزی بگوید ولی زبانش بسته می‌ماند. پشت شیشه ی کافه، زن اثیری، با بردن انگشت به سوی بینی‌اش او را به خاموشی می‌خواند لبخندی بی‌رنگ؛ و سپس هدایت سرش را به زیر می‌اندازد.
آن‌ها در خیابان‌ها می‌روند مردی با ته‌ریش، شتابزده می‌گذرد؛ به تنه‌ای که ندانسته می‌زند می‌ماند و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجب‌القتلی به اسم هدایت می‌گردم؛ صادق هدایت! هدایت می‌گوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس‌زنان می‌گوید: حکم خونش را دارم ولی به صورت نمی‌شناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدت‌هاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شکلی است؟ هدایت می‌گوید: او تصویری ندارد؛ مدت‌ها است شبیه هیچ کس نیست؛ نه هم‌وطنانش، نه مردم این‌جا. مرد شتابزده می‌رود، و هدایت به سایه‌هایش می‌گوید: این یکی از آن‌ها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حکم قتلش را دادند. آن‌ها از حاجی‌آقا دستور می‌گیرند. سایه‌ها، نوشته را می‌شناسند؛ داستان چند قشری که می‌آیند فرنگ را اصلاح کنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ می‌شوند. و هم‌چنان که می‌گویند شخصیت‌های داستان فی بلادالافرنجیه مست و خراب می‌گذرند؛ یکی مطربی کنان و یکی دست در گردن لکاته‌ای.
هدایت و دو همراهش به پرلاشز می روند و گوری را می‌بینند که پیرمرد خنزرپنزری می‌کند. کنار درشکه ی فکستنی با اسب لاغر مردنی‌اش، سایه‌ها می‌گویند: ببین حتی گور آماده است. از گور دو قشری شتاب‌زده درمی‌آیند و راست به سوی هدایت می‌آیند و می‌گویند: حاجی‌آقا می‌پرسد چه‌طور بهتر است بمیرد؛ با زهر، چاقو، گلوله، یا طناب؟ او باید انتخاب کند! هدایت برمی‌گردد و به همراهانش می‌نگرد. آن‌ها با شانه بالا انداختن نشان می‌دهند که توصیه‌ای ندارند. هدایت رو برمی‌گرداند به سوی دوقشری؛ ولی آن‌ها نیستند. گیج پرسان رو می‌گرداند سوی دو همراهش؛ و از میان شانه‌های آن دو، پای درخت سروی لب جوی، زن اثیری را می‌بیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفری تعارف می‌کند. هدایت می‌کوشد این خیال را از سر خود براند، ولی چون به خود می‌آید دو همراهش هم نیستند.
هدایت از کنار آگهی سیرک و چرخ و فلک می‌گذرد؛ از کنار آگهی لاتاری، و راسته نقاشان خیابانی. نقاشی پیش می‌خواندش که چهره‌اش را بکشد. هدایت سر تکان می‌دهد و دور می‌شود. روان میان جمعیت، یکی از دو سایه‌اش از دور می‌گویند: “افسوس می‌خورم که چرا نقاش نشدم. تنها کاری بود که دوست داشتم و ازش خوشم می‌آمد!” حرف توست از دهن قهرمان زنده‌به‌گور. هنوز هم به این گفته پایبندی؟ بعد از آن‌همه نقاشی با کلمات؟ هدایت رومی‌گرداند و از کنار عینک فروشی دو دهنه‌ای می‌گذرد با علامت جغدی عینک زده؛ و سپس‌تر از کنار کتاب فروشی بزرگی که پشت پنجره‌اش عکسی از کافکا است. از میان آیند و روند جمعیت یکی از سایه‌ها می‌گوید: عجیب است که جلوی کتابخانه نایستادی! و دومی جواب می‌دهد: چه فایده وقتی پول نداری بخری؟ یکمی می‌گوید: تازه اگر پولی هم بود اول دسته عینکش! روزنامه فروشی فریاد کنان می‌چرخد و چند تن روزنامه‌خوان پیش می‌آیند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یکمی شوخی‌کنان نگاهش روی روزنامه‌ها می‌چرخد: هیچ خبری از ایران! و اگر هم بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛ حدس بزن! ـ آن یکی می گوید: تازگی‌ها روشن‌فکرانی مرده‌اند. هدایت هم‌چنان که می‌رود زیر لب می‌غرد: در کشور من هیچ روشنفکری نمی‌میرد؛ همه نابود می‌شوند!
باران سیل‌آسا. چترها باز می‌شوند. هدایت از زیر درختان برگ نیاورده ی لخت، میان جمعیت می‌رود. دورادور بر سر در سینماها هملت، مهمانان شب، محاکمه، رم شهر بی‌دفاع، اورفه نفرین شدگان، زمین می‌لرزد، همشهری کین، در شهر و سپس تصویری از انفجار بمب اتم در هیروشیما. هدایت ولی به سینمای مقابل می‌رود. سایه‌ای می‌گوید: فیلم‌های مفرح‌تر است چرا فیلم‌های بعد از جنگ اوّل؛ ما بعد از جنگ دومیم! و آن یک می‌گوید: با روح تو سازگارترند. نه؟ با تصور تو از ویرانی کشورت! هدایت بر می‌گردد فحشی بدهد، ولی فقط رفت و آمد مردم است زیر چترها، و پلیسی بارانی‌پوش که از دور به او می‌نگرد. هدایت می‌رود توی سینمای سوت و کوری که چهار تالار کوچک دارد. دری باز می‌شود: روی پرده دانشمند زردوست که از ائیرمن کمک می‌گیرد ناگهان درمی‌یابد که قلعه‌اش آتش گرفته، و غلام گِلی‌اش ـ گولم ـ از میان آتش می‌رود. مردم روستایی به دیدن قلعه آتش گرفته شادی می‌کنند. هدایت لای در به بلیت خود می‌نگرد و صدایی از پشت سر می‌شنود: گجسته‌دژ چنین چیزی می‌شد اگر در آن کشور سینمایی بود. نه؟ هدایت گیج می‌نگرد؛ و می‌داند که از دو همراهش خلاصی ندارد، حتی اگر ظاهراً جلوی چشمش نباشند. دری باز می‌شود: روی پرده بردگان شهر پیشرفته متروپولیس، کارخانه‌ها را می‌گردانند و توسط چشم‌ها و دستگاه‌های پیشرفته نظارت می‌شوند. پچ پچی زیر گوش هدایت: جای یک قلدر سیبیل از بنا گوش دررفته با چشمان از حدقه در آمده خالی است؛ با چکمه‌های سربازی‌اش. این طور نیست؟ هدایت رو می‌گرداند. دری باز می‌شود؛ روی پرده ارابه نوسفراتو می‌ایستد و او نوک پنجه با قوزی که پشت خود می‌اندازد و دست‌های جلو برده از پله‌ها بالا می‌رود. هدایت در تالار را می‌بندد. دری باز می‌شود؛ روی پرده ارابه مرگ خسته می‌گذرد. هدایت در صندلی خود می‌نشیند. پچ‌پچ آن دو را از پشت سر می‌شنود: این تباهی و تلخی با روح آزرده تو هم‌آهنگ است؛ انسان‌های عاجز، که برده ی خود یا دیگری‌اند. درست گفتم؟ هدایت با خشم رو برمی‌گرداند و می‌بیند زن اثیری به سوی او می‌آید. هدایت یکه می‌خورد و عینک از چشمش پایین می‌لغزد. دست و پا گم کرده باز عینک دسته شکسته را بر چشم خود استوار می‌کند، ولی حالا زن لکاته است که از یکی دو ردیف آن طرف‌تر وقیحانه روبه او می‌خندد و دست به دکمه‌های لباس خود می‌برد. هدایت از میان فیلم بر می‌خیزد.
میان شلوغی خیابان، دوقشری شتاب‌زده از دور پیش می‌دوند، و فقط وقتی ندانسته به او تنه می‌زنند دمی می‌مانند و با خشنودی می‌گویند یک نفر هدایت را در این راسته دیده است. وآن‌ها به زودی پیدایش می‌کنند و کلکش را می‌کنند. هدایت به آن‌ها تبریک می‌گوید و آن‌ها شتابان دور می‌شوند؛ در همان حال که دو همراه پیش می‌آیند و گویی منتظر تصمیم، به او می‌نگرند. هدایت یک هو شکلکی می‌سازد؛ ناگهان ابروان خود را بالا می‌برد و نیم‌خنده‌ای به چهره خود می‌دواند، پنجه ی راستش را بالاتر و پنجه ی چپش را پایین‌تر ـ گشوده ـ جلو می‌برد؛ در حالی که بر پنجه ی پای چپ است، پای راستش را مثل این‌که بخواهد از پله‌کانی بالا برود پیش می‌برد و ادای نوسفراتو را درمی‌آورد. سایه ی یکم می‌گوید تو ادای نوسفراتو را درمی‌آوری. مرده‌ای که روزها در تابوت می‌خوابد و شب‌ها به دنبال عاطفه و خون زندگی است. چرا؟ و سایه ی دوم تندی می‌کند: تو بهشان تبریک گفتی. چطور می‌توانی احساس درونی‌ات را پنهان کنی؟
هدایت تند پشت می‌کند و دور می‌شود؛ آن‌ها در پی‌اش می‌روند. یکمی تند می‌گوید: “شاید در دنیا تنها یک کار از من برآید؛ می‌بایستی بازیگر تئاتر شده باشم.” و دیگری تند بشکنی در هوا می‌زند: از “زنده به گور”. زیر باران هدایت تند می‌کند تا هرچه بیش‌تر از آن‌ها دور شود، ولی ناگهان آن‌دو را سر راه خود می‌بیند. سایه ی یکم: تو داری خداحافظی می‌کنی! درست نگفتم؟ هرجایی که خاطره‌ای داری چرخ می‌زنی! سایه ی دوم: همه‌چیز عوض شده، به سرعت، و دیگر همان نیست که در خاطره بود! هدایت از میان آن‌دو می‌گذرد و به زیر سرپناهی می‌کشد. آن‌دو، دو سویش زیر سرپناه جا می‌گیرند. زیر چترها مردمی می‌گذرند. هدایت می‌نگرد: چاق، لاغر، خشنود، غمگین، شتابزده، کند. پیری که ادای جوانی را درآورده؛ مردی که خود را شبیه زنان ساخته. زنی که خود را چون مردان آراسته. یکی که گویی غمباد دارد با فرزندش که عین خودش است. صدای سایه ی یکم که از روی نوشته‌ای می‌خواند: “هرکس چندین صورت با خود دارد. بعضی‌ها فقط یکی از این صورت‌ها را دائم به‌کار می‌برند که زود چرک می‌شود و چین و چروک می‌خورد. دسته ی دیگر صورت‌های خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه می‌دارند. بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر می‌دهند، ولی همین‌که پا به سن گذاشتند می‌فهمند که این آخرین صورتک آن‌ها بوده و به زودی مستعمل و خراب می‌شود و صورت حقیقی آن‌ها از پشت آن بیرون می‌آید.” تو نوشته‌ای، یادت هست؟ بوف کور!
هدایت ناگهان برمی‌گردد و خود را در پنجره مغازه‌ای که پر از آینه‌های کج و کوجی است می‌نگرد؛ کش آمده، دراز شده، کوچک‌تر یا بزرگ‌تر شده. صدای سایه دوم در گوشش می‌پیچد که از رو می‌خواند: “صورت من استعداد برای چه قیافه‌های مضحک و ترسناکی را داشت. گویا همه ی ریخت‌های مسخره، هراس‌انگیز، و باور نکردنی را که در نهاد من پنهان بود آشکار می‌دیدم. همه این قیافه‌ها در من و مال من بودند. صورتک‌های ترسناک و جنایت‌کار و خنده‌آور که به یک اشاره عوض می‌شدند.” همان “بوف کور” شش صفحه بعد! هدایت عینک خود را که شیشه‌هایش خیس باران است از چشم برمی‌دارد و می‌برد زیر بالاپوش و با مالیدنش به پیراهن، پاکش می‌کند. باران بند آمده چترها بسته می‌شود. دوچرخه‌ها و چرخ دستی‌ها راه می‌افتند. توی چاله ی آبی، ماه می‌درخشد. هدایت پیش می‌رود و به آن خیره می‌شود. دو همراه می‌بینندش و لبخند می‌زنند: درست است؛ در تهران هم ماه بالا آمده. آن‌جا هم کسانی به ماه نگاه می‌کنند. کسانی با بغض و اشک و کسانی بی‌خیال. دومی پیش می‌آید: آه مردمان است که روی ماه را گرفته. نه؟ هدایت می‌گوید: تا کی می‌خواهید فکرهای من را بخوانید؟
سایه ی یکم به ابری که از روی ماه می‌گذرد می‌نگرد: این سایه‌‌روشن تو را یاد آن فیلم‌ها می‌اندازد، وقتی که خون‌آشام راه می‌افتاد. با همه تاریکی، درآن فیلم‌ها، به معنا عشق است که می چربد گرچه در عمل مرگ است که پیروز است. مرگ خسته! ـ آن‌جا امیدی بود. نبرد عشق و مرگ. چرا در نوشته ی تو عشق کمکی نیست؟ هدایت با پا ماه را در چاله آب به لرزه می‌اندازد: انفجار اتم دروغ آوریل نبود! آن دو یکه می‌خورند و گویی از کشفی که کرده‌اند خشکشان زده باشد، میخکوب به رمیدن هدایت می‌نگرند: هوم ـ تا به حال از وطنت ناامید بودی، و حالا از همه ی جهان! هدایت تند و بی‌اختیار می‌رود آن‌دو شتابان به او می‌رسند: ولی این جواب نبود، فرار از جواب بود: چرا در نوشته ی تو برای داش آکل هیچ امیدی نیست. چرا مرجان تلاشی نمی‌کند؟ چرا عشق همیشه باعث دل‌گرمی است؟ هدایت می‌ماند و مرموز می‌شود؛ و با لبخندی پنهان‌کار به سوی آن‌ها رو می‌گرداند و صدایش را پایین می‌آورد: رازی هست که شما نمی‌دانید، حتی اگر همه ی کلمات مرا از بر باشید. آن دو کنجکاو پیش می‌آیند. هدایت تقریباً پچ‌پچ می‌کند: مرجان متعلّقه ی حاجی‌آقاست؛ همسر پنجمش! آن دو جا خورده و ناباور می‌نگرند: این را فقط به شما می‌گویم. درست شنیدید؛ همسر خون آشام! خودش دیر می‌فهمد؛ مثلِ طوطی در قفس. اگر این را نفهمیده باشید چیزی هم از من نخوانده‌اید! هدایت دور می‌شود و آن‌ها حیران می‌مانند، گیج و سردرنیاورده. از هر جیب کتابی بیرون می‌آورند تند‌تند ورق می‌زنند و پی این مضمون می‌گردند. می‌غرند و می‌خروشند که چرا تا به حال این نکته را نیافته‌اند.
هدایت از کنار سینمایی که فیلم “نبرد راه آهن” را نشان می‌دهد رو به پیاده‌روی آن سو می‌رود و خط‌‌کشی عابر پیاده ی خیابان را پشت سر می‌گذارد. کسانی با صندوق‌هایی که تکان می‌دهند برای مصدومان نهضت مقاومت، اعانه جمع می‌کنند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یک سواری بیماربر آژیرکشان می‌گذرد و جماعتی شمع روشن به‌دست آرام در عرض خیابان پیش می‌آیند، با شعارهایی. در ردیف‌های جلو برخی بر صندلی چرخدار، و بعضی با چوب زیر بغل؛ بی‌دست یا بی‌پا.
روی پل رودخانه هدایت پیاده می‌شود و به ‌آن پایین به جریان آب می‌نگرد. بازتاب لرزان ماه در آب. دو هم‌راه پشت سرش پدیدار می‌شوند: سقوط در آب؟ نه؛ تو یک بار امتحان کرده‌ای! دومی تأکید می‌کند: تو در آب نمی‌پری. نه! می‌ترسی یکهو وحشت بگیردت و کمک بخواهی. یکمی کامل می‌کند: تو عارت می‌آید از کسی کمک بخواهی! هدایت راه می‌افتد؛ آن‌ها در پی‌اش. یکمی می‌گوید: تو نقشه‌ای داری! هدایت هم‌چنان می‌رود و دومی به جای او می‌گوید: “از کارهایی که قبلاً نقشه‌اش را بکشند بی‌زارم.” یکمی رد می‌کند: این فقط جمله‌ایست در سین گاف لام لام که می‌تواند تا به حال تصحیح شده باشد. و تند رخ به رخِ هدایت پس پس می‌رود: هوم ـ تو واقعاً داری خداحافظی می‌کنی؛ با همه‌چیز و همه‌جا! تو خیالی داری! هدایت می‌ایستد. یکمی می‌گوید چرا ما را به خانه‌ات نبردی؟ ترسیدی پنبه‌ها را ببینیم؟ دومی فرصت نمی‌دهد: سه روز است پنبه می‌خری. نه؟ برای لای درزها! یکمی دنبال حرف را می‌گیرد: می‌شد از لحاف کش رفت و پول نداد. هدایت می‌گوید: من پول ندادم: من از لحاف کش رفتم. آن دو به هم می‌نگرند: خب، اگر به این‌جا کشیده پس بهترین راه است؛ فقط بپا؛ نباید کبریت بکشی! هدایت لبخند می‌زند: من نقشه‌ای ندارم! آن دو گیج می‌نگرند. هدایت عینکش را برمی‌دارد و به بالا می‌نگرد؛ به ماه، که ابر از روی آن می‌گذرد. یکمی شگفت‌زده تأکید می‌کند: حرفم را پس نمی‌گیرم. آخرین نگاه ـ واقعاً داری خداحافظی می‌کنی! سایه دوم به ماه می‌نگرد و لب باز می‌کند: “نیاکان همه انسان‌ها، به آن نگاه کرده‌اند؛ جلوی آن گریه کرده‌اند؛ و ماه سرد و بی‌اعتنا در آمده و غروب کرده. مثل این است که یادگار آن‌ها، در آن مانده.” هدایت در حالی که عینکش را می‌گذارد. پیش دستی می‌کند: “سین گاف لام لام”، نمی‌دانم چه صفحه‌ای! و راه می‌افتد. آن‌ها در پی‌اش می‌روند: هنوز فکر می‌کنی “ماه تنها و گوشه نشین از آن بالا با لبخند سردش انتظار مرگ زمین را می‌کشد؛ و با چهره‌ای غمگین به اعمال چرک مردم زمین می‌نگرد.”؟ هدایت می‌غرد: ماه در هیروشیما غیر این چه می‌بیند، گرچه روز یا شبی هم نگاهش به فلاکت کاروان علویه‌ خانم بود؛ و ببخشید که نمی‌دانم چه صفحه و چه سطری!
درشلوغی پیاده‌رو، تردستی که با چشم بسته گذرندگان را شناسایی می‌کند و چند تنی دورش جمع شده‌اند، ناگهان آستین هدایت را می‌گیرد و به سوی خود می‌کشد؛ و هدایت فقط می‌کوشد عینک دسته شکسته خود را روی بینی حفظ کند. مرد چشم بسته، بازیگرانه مشخصات او را در ذهن جست‌وجو می‌کند: هاه ـ مال این‌جا نیستی! شغل؟ نداری! شاید ـ هنرمند! کلمات! بله؛ حرف، حرف، حرف ـ شاید نویسنده‌ای، جهانگرد؟ نه ـ خودت را تبعید کرده‌ای. در وطن، حسرت این‌جا داری و این‌جا، حسرت وطن! ناگهان هراسان می‌ماند: نه، دیگر نداری! تو داری تصمیم مهمی می‌گیری هدایت به دو مرد می‌نگرد که توی جمعیت منتظرش هستند؛ و می‌غرد: من دارم هیچ تصمیمی نمی‌گیرم! او راه می‌افتد. دو سایه پشت سرش می‌روند. یکمی خودش را می‌رساند: درست گفتی “کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد. خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و سرشت و نهاد آن‌ها است. نمی‌توانند از دستش بگریزند. خودکشی هم با بعضی زاییده می‌شود” ـ و از دومی می‌پرسد “زنده به گور” نیست؟ دومی ـ در پی‌شان ـ می‌گوید: آن هم نه فقط یک بار؛ دوبار! هدایت دور نشده می‌ماند و کلافه برمی‌گردد و سکه‌ای جلوِ مرد چشم بسته پرت می‌کند. مرد چشم بسته می‌‌گوید: نگفتم مسیو تا ده شماره برمی‌گردد و سکه ما یادش نمی‌رود؟ جمع‌شدگان می‌خندند و کف می‌زنند. سکه را از روی زمین پیرمرد خنزرپنزری برمی‌دارد. هدایت پشت می‌کند و دور می‌شود؛ داش‌آکل با قداره‌ای خونین به‌دست و زخمی در پهلو به دنبالش. از روبرویش حاجی‌آقا پرخاش‌کنان و بد دهن پیش می‌آید، ولی زودتر از آن که به هدایت برسد زن لکاته زیر بغل حاجی‌آقا را می‌گیرد و خندان دور می‌کند. در خیابان درشکه مرگ می‌رود؛ پیرمرد خنزرپنزری دعوتش می‌کند بالا. زن اثیری کنار خیابان دامنش را بالا می زند و رانش را به گذرندگان نشان می‌دهد. بر یک گاری علویه خانم از جلوِ برج ایفل می‌گذرد؛ توی سر بچه‌های قد و نیم‌قدش می‌زند و به زمین و آسمان بد و بیراه می‌گوید. از روبه‌رو زرین‌کلا، زنی که مردش را گم کرد، پیش می‌آید و می‌گوید مردی که گُم کرده اوست. در خیابان، سگی ولگرد زیر یک سواری له می‌شود. و کسانی جیغ می‌کشند و صدای بوغ چند سواری به هوا می‌رود. دوقشری شتاب‌زده به او که حواسش پرت است تنه می‌زنند و عینک هدایت می‌افتد. به او می‌گویند فهمیده‌ایم که هدایت عینک دارد؛ همه ی این منورالفکرهای لامذهب عینک می‌زنند! و به شتاب می‌روند. هدایت خم می‌شود، عینک دسته شکسته‌اش را بر می‌دارد و بر چشم می‌گذارد. کنار کاباره‌ای مردی دلقک‌وار معلق زنان و هیاهو کنان توجه گذرندگان را به کاباره جلب می‌کند. در دهنه ی ورودی کاباره، مرجان در قفسی به اندازه ی خودش طوطی به‌دست با لبخندی اندوهگین همه را به درون می‌خواند. هدایت به کاباره ی مرگ می‌رود که میزهایش تابوت‌هایی است، و دلقکی با لباده کشیش در آن وعظ‌کنان آوازی مسخره و گستاخ در شوخی با زندگی و مرگ سر می‌دهد. هدایت روی صندلی خود چون جنینی در خود جمع می‌شود. سایه ی یک نوشته‌ای را پیش چشم می‌گیرد و لب باز می‌کند: “ما همه‌مان تنهاییم. زندگی یک زندان است؛ ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌کنند.” سایه ی دوم نزدیک می‌شود: گجسته‌ دژ! هدایت سر برمی‌دارد و آن‌ها را سر میز خود می‌بیند. یکمی می‌گوید: خیال می‌کنی آن‌چه نوشتی صورتی بود بر دیوار زندان که سرت را با آن گرم کرده بودی؟ یا مقدمه‌ای بر لحظه‌ای که در آن هستی؟ هدایت سر برمی‌دارد تا در یابد آیا منظور او را درست فهمیده؟ دومی خود را پیش می کشد: تو سال هاست تمرین مرگ می‌کنی و تمرین‌هایت را در سین گاف لام لام و زنده به گور کرده‌ای! درست نگفتم؟ یکمی کتابی بازشده را می‌کوبد روی میز و با سر انگشت نشان می‌دهد: “کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می‌کنند؛ در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پینه‌سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می‌شوند.” کتاب را می‌بندد: بوف کور! حتماً یادت هست. هدایت تند از جا برمی‌خیزد.
در خیابان هدایت خود را به پلیس می‌رساند و می‌گوید این دو نفر را از من دور کنید. پلیس می‌گوید خونسرد باشید مسیو؛ کدام دو نفر؟ ـ پلیس برگه شناسایی هدایت را می بیند. نشانی‌اش را می‌پرسد و یادداشت می‌کند. نام پدر؟ فرانسوی را کجا یاد گرفته؟ شغل؟ این‌جا کسی را دارید؟ هدایت سر تکان می‌دهد که نه. پلیس می‌گوید تو فقط فرصت کمی داری. باید تمدید کنی! هدایت می‌رود؛ و پلیس به سفارت ایران زنگ می‌زند. آن‌ها هدایت را نمی‌شناسند.
هدایت در خیابان می‌رود. در مسجد مراکشی‌ها شور سماع سیاهان است. انجمن فی بلادالافرنجیه همه مست و خراب دست در گردن فواحش ـ یا ساز زنان ـ در خیابان می‌گردند و از دو سوی هدایت می‌گذرند. شور رقص سیاهان و نواها و الحان بدوی. هدایت ناگهان گویی صدایی شنیده باشد دمی می‌ماند. کسانی به در می‌کوبند و او را می‌خوانند. هدایت رو می‌گرداند سایه ی یکم نزدیک می‌شود: تو تمرین مرگ می‌کردی. در آن داستان؛ اسمش چه بود؟ زنده به گور! خودت را به خواب مرگ می‌زدی، و منتظر می‌ماندی با آن روبرو شوی. سایه ی دوم پیش می‌آید: نمی‌خواستی قاطی رجـاله‌ها باشی! سایه ی یکم نوشته‌ای را بالا می‌گیرد: “می‌خواستم مرده‌ام را خوب حس کنم!” یادت هست؟ به دومی رو می‌کند: شماره ی صفحه و سطر! سایه دوم کتاب را باز می‌کند: واقعاً لازمش داری؟ هدایت گویی صدایی شنیده باشد گوش تیز می‌کند؛ کسانی در می‌زنند. سایه ی یکم از روی یادداشت می‌خواند: “اول هرچه در می زنند کسی جواب نمی‌دهد. تا ظهر گمان می‌کنند خوابیده‌ام. بعد چفت در را می‌کشنند و وارد اتاق می‌شوند…”
ـ دری شکسته می‌شود و چند نفری درو همسایه می‌ریزند تو، و بلافاصله جلوی تنفس خود را می‌گیرند و یکی‌شان جیغ می‌کشد. هدایت رو برمی‌گرداند. سیاه‌ها در اوج شور سماع. سایه ی یکم از روی نوشته می‌خواند: “اگر مُرده بودم مرا می‌بردند مسجد پاریس؛ به‌دست عرب‌های بی‌پیر می‌افتادم دوباره می‌مُردم.” نوشته را کنار می‌برد: چیزی جا ننداختم؟ سایه ی دوم کتاب را پایین می‌آورد: کلمه به کلمه “زنده به گور”! سیاه‌ها در اوج شور سماع و جست‌وخیز و ولوله. هدایت یکهو ادای نوسفراتو را درمی‌آورد. از روبرو پیرزن کولی فالگیری پیش می‌آید و مچ او را می‌گیرد. گُلی به سکه‌ای. از دیگران کم‌تر از دوتا نمی‌گیرم، ولی برای شما فقط یکی؛ آن هم چون به نظرم غریبید. خب، آینده ی شما موسیو ـ هدایت می‌غرد: تنها چیزی است که خودم بهتر از تو می‌دانم! او دستش را می‌کشد و می‌رود.
دوقشری با تپانچه و گزلیک و شوشکه به او می‌رسند و می‌گویند خبری خوش دارند. عکس هدایت فردا به دستشان می‌رسد. هدایت عکس خود را در می‌آورد و بهشان می‌دهد و می‌گذرد. آن‌ها خوشنود از یافتن تصویر هدایت در جمعیت گم می‌شوند.
خیابان شامپیونه. شماره ۳۷ مکرر. هدایت می‌رود تو و در را پشت خود می‌بندد. بلافاصله دو همراهش می‌رسند و به بالا به سوی پنجره هدایت می‌نگرند. پنجره روشن می‌شود. هدایت آن‌ها را پایین، در کوچه، می‌بیند و حفاظ پنجره را رویشان می‌بندد. هدایت می‌رود سوی شیر گاز و آن‌را لحظه‌ای باز می‌کند و می‌بندد. دوباره باز می‌کند و می‌بندد. حاجی‌آقا پیش می‌آید و تشویقش می‌کند: چرا معطلی! بازش کن. صدای پر ملائک را می‌شنوم از خوشحالی بال می‌زنند؛ بجنب! “ایران قبرستان هوش و استعداد است. وطن دزدها و قاچاق‌ها و زندان مردمانش!” چرا زودتر شرت را نمی‌کنی؟ کاکا رستم درمی‌آید با قداره خون چکان: صن ـ صنّار هم نمی‌ارـ زد؛ بِ ـ‌ بگو یک پاپاسی! “از تو ـ توی خشت که ـ که می‌افتیم برای آخ ـ خرتمان گِ ـ گریه می‌کنیم تاـ تا بمیریم؛ این هم شد زِن ـ دگی؟” حاجی آقا هنوز پرخاش می‌کند: معطل کنی خودمان خلاصت می‌کنیم. شنیدی؟ “تو وجودت دشنام به بشریت است. خواندن و نوشتن و فکرکردن بدبختی است ـ آدم سالم باید خوب بخورد و خوب بشنود و خوب ـ آخی!” هدایت خیره در آیینه می‌نگرد. علویه خانم برسینه‌زنان پیش می‌آید: برو زیارت؛ استخوان سبک کن. از جدم شفا بگیر. برو بچسب به ضریحش. گِل به سر کن. جدم به کمرشان بزند که خط یاد دادند. علاج تو دست آقاست! لکاته می‌زند به گریه: چرا حتماً باید معنایی داشت. هان؟ ـ و در جنونی ناگهانی چنگ می‌زند در خط پهلوی و خط سنسکریت که بر دیوار است: زندگی خطی است که نمی‌شود خواند حتی اگر همه زبان‌های مرده و زنده ی دنیا را یاد گرفته باشی! هدایت خیره در آینه می‌نگرد: “چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟” لکاته لب ورمی‌چیند: “بعد از آن‌که مردیم چه اهمیت دارد که یادگار موهوم ما…” مرجان اندوهگین می‌گذرد، قفس طوطی در دست: نباید لب باز می‌کردم. نباید گله می‌کردم. مرا این‌طور نوشته بودند؛ ولی تو چرا ساکت شوی که می‌توانی حرف بزنی؟ مردی بی‌چهره از تاریکی درمی‌آید و لب باز می‌کند: “تنها مرگ است که دروغ نمی گوید! ما بچه‌های مرگ هستیم. در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند. در کودکی که هنوز زبان نمی‌فهمیم، اگر گاهی میان بازی مکث می‌کنیم برای این است که صدای مرگ را بشنویم.” حاجی آقا فریاد می‌کند: امید؟ معطل چی هستی؟ “هرچی این مادرمرده وطن را بزک بکنند و سرخاب سفیداب بمالند باز بوی الرحمنش بلند است. ما در چاهک دنیا زندگی می‌کنیم” شنیدی؟ زرین کلا بقچه در دست می‌گذرد: بی‌رحمید! لعنت به هرچی بی‌رحمی! ـ نه؛ داشتم پیدا می‌کردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه درآوردی. چرا باید بمیری؟ زنی تکیده از تاریکی درمی‌آید: منم ـ آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشته‌های تو خودکشی کرده. نشناختی؟ ما چشم به راه توایم. مرد بی‌چهره پیش می‌آید: “تاریکخانه” یادت هست؟ ما از کسانی هستیم که با قلم تو به‌دست خود مردیم؛ ما چشم به راه توایم. زرین کلا می‌گذرد: نه، هنوز کسان بسیاری منتظرند آن‌ها را بنویسی کسانی که روی خوش از زندگی ندیدند! لکاته کف پاهای خلخال به مچ بسته‌اش را به زمین می‌کوبد و دست‌های پر النگویش را می‌گشاید با پنجه بالا کشیده؛ سرش را بر گردن و چشم‌هایش را در چشم‌خانه می‌گرداند چون رقاصه‌ای هندی پیش بخوردانِ معبدی. مرد بی‌چهره صورتک هدایت را بر چهره می‌زند: فکر کن به آن‌ها که منتظر خواندن نوشته‌های تواَند! افسوس نمی‌خوری بر آن‌چه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟ یعنی برایت تمامند؛ همه آن‌ها که با زندگی‌شان داستان‌هایت را نوشتی؟ داش‌آکل پیش می‌آید ولی به دیدن مرجانِ طوطی به‌دست چشمان خود را می‌بندد و تند رومی‌گرداند و اشکش راه می‌افتد: شما پرده را می‌بینید نه عروسک پشت پرده! “همه ما ادای زندگی را درآورده‌ایم. کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کرده‌ایم.” آباجی خانم لبخندی خوشنود بر لب می‌آورد: می‌روی به “یک جایی که نه زشتی نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و گریه، نه شادی و اندوه،” در آن‌جاست. هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکسته‌اش، و لبخندی، یک باره از لای دندان‌ها می‌غرد: “هرچه قضاوت آن‌ها درباره من سخت بوده باشد، نمی‌دانند که پیشتر، خودم را سخت‌تر قضاوت کرده‌ام!” کاکا رستم قمه به زمین می‌کوبد: دو ـ دوره‌ای که مُر ـ رکب تو ثب ـ ثبتش کرد تم ـ مام است. زب ـ زبانی که حف ـ حفظش کَ ـ کردی عو ـ عوض شده! داش‌آکل قداره‌کش توی حرف او می‌دود و گریبانش را می‌گیرد: خدا شناختت که نصف زبان بیش‌تر نداد! ـ دیگران پیش می‌دوند تا سوا کنند. حاجی‌آقا دل‌سوزی کنان نزدیک می‌شود: تو باید گوشت می‌خوردی. گوشت قربانی! تو باید خون می‌ریختی جای خون دل خوردن! در همین بین‌الملل چند ملیان یک‌دیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آن وقت تو علف‌خوار از همه کشتن‌ها فقط کشتن خودت را بلدی! بگو مگویی میان شخصیت‌ها؛ آن‌ها سر زندگی و مرگ او را در کشاکش‌اند. هدایت خیره از پنجره می‌نگرد و از آن زن اثیری را می‌بیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفر تعارف می‌کند. صدای علویه خانم می‌پیچد: گیریم چند صباح بیش‌تر ماندی؛ مرگ دوست و آشنا دیدی؛ درد خوش خوشانت را توی دل این و آن خالی کردی. آخرش؟ داش‌آکل قمه به سر می‌کوبد: پیشانی‌نوشت ماست! امروز یا فردا چه فرق می‌کند؟ “در این بازیگرخانه ی دنیا، هرکس یک جوری بازی می‌کند، تا هنگام مرگش برسد.” مرجان
می‌گذرد اشک در چشم: بازی‌هایت به آخر رسیده؛ صورتک‌هایت را به کار برده‌ای. ناگهان می‌ماند و پس می‌کشد: یا نخواستی بازی را قبول کنی؛ نخواستی صورتک به چهره بزنی! علویه خانم خود را باد می‌زند و دود قلیانش را به هوا می‌دهد: “بچه‌ای! بچه ننه! تو از درد عشق کیف می‌کنی نه از عشق. این درد است که تو را هنرمند کرده؛ عشق کشته شده!” طوطی در دست مرجان فریاد می‌کشد: “مرجان تو مرا کشتی! ـ به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت.” لکاته چون رقاصه معبدی دست‌هایش را چون دو مار به حرکت در می‌آورد و پا به زمین می‌کوبد. داش‌آکل دل‌خوشی می‌دهد: با مرگ تو ما نمی‌میریم؛ و همیشه هرجا باشیم می‌گوییم که تو ـ بودی! ما تو را زنده می‌کنیم! هدایت ناگهان با شوقی کودکانه سربر می‌دارد، گویی کشفی کرده: حالا یادم افتاد. این نقش را واقعاً دیده‌ام. صندوق‌خانه بچگی‌ام؛ جلو صندوق‌خانه آویزان بود؛ یک پرده قلمکار قدیمی، سرجهازی مادرم؛ که روی آن پیرمردی پای سروِ لب جوی چمباتمه نشسته بود، انگشت به دهان زیبای زن، و از آن طرف جوی، زنی با ابروان پیوسته و چشمان سیاه ـ به سبکی هوا ـ به او گل نیلوفر تعارف می‌کرد. پس ـ من ـ واقعاً این نقش را دیده‌ام! علویه خانم پیش می‌آید: برو طلب آمرزش؛ از این گرداب بکش بیرون. داش‌آکل می‌غرد: بین یک مشت مرده‌خور چه می‌کنی؟ مشتی زنده بگور! آبجی خانم سرزنش می‌کند: میان مشتی صورتک؛ توی بن‌بست؛ جلوی آیینه شکسته. حاجی‌آقا می‌غرد: تا کی سرگشته مثل یک سگ ولگرد؟ ختمش کن؛ مثل مردی که نفسش را کشت!
هم‌چنان که هرکه چیزی می‌گوید، زن اثیری از در آمده است با گل نیلوفری، که به هدایت تعارف می‌کند. لبخند هدایت رنگ می‌گیرد. دیگران در گفت و واگو. زن اثیری ملافه‌ای سفید کف زمین پهن می‌کند؛ هدایت آرام بر آن می‌خوابد. زن اثیری می‌نگرد. درزها با پنبه بسته شده است. گاز باز است و اتاق پُر می‌شود. به وی لبخند می‌زند و آرام عینکش را از چشمش بر می‌دارد. عینک بر چمدانی کوچک قرار می‌گیرد؛ کنار ساعت مچی و خودنویس و کیف دستی. یک سو مجوز اقامت که باید تمدید شود؛ یک لفاف پول برای کفن و دفن. داش‌آکل پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. علویه خانم پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. حاجی‌آقا پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. زنی که مردش را گُم کرد، پس‌پس می‌رود محو می‌شود. دوقشری شتابزده با تپانچه و گزلیک و شوشکه و می‌گذرند. مرجان، کاکارستم، آبجی خانم، لکاته، مرد بی‌چهره همه پس‌پس می‌روند و محو می‌شوند. درشکه ی مرگ که پیرمرد خنزرپنزری می‌راندش پیش می‌آید و می‌گذرد. زن اثیری پیش می‌آید با پیراهن سیاه و گیسوی بلند، و با یک حرکت سراپا برهنه می‌شود. مراکشی‌ها در سماعی شور انگیزند. انجمن فی بلادالافرنجیه مست و خراب در خیابان‌ها می‌خندند و آواز می‌خوانند. پیرزن فالگیر کولی با دسته گل سیاه پیش می‌آید و گل‌های سیاهش را پیش می‌آورد تا همه‌جا را پُر می‌کند.
ـ تصویر پنجره خانه از بیرون؛ گویی عکسی بگیرند.
ـ تصویر همه خانه از بیرون؛ صدای جغد تنها.


مولانا و پست مدرنیسم


مولانا و پست مدرنیسم  

گفتگوی سعید حقیقی با دکتر محمد ضیمران

http://metimetal.persiangig.com/image/me/semazen.jpg


به نظر شما بن بست های عقل مدرن و درمجموع آن چه پست مدرن ها در رابطه به مدرنیته ادعا می کنند چه است؟ قبلاً خدمت شما عرض کنم که مدرنیته یک جریان بسیار بسیار گسترده و وسیع است که در واقع نمی شود آن را به چند مشخصه خلاصه کرد.
اما در عین حال مدرنیته باتمام جامعیتی که داشته در حقیقت یک سلسله تنگنا ها و محدودیت هایی را به دنبال آورده که باعث شده که یک حرکت تازه ای به نام حرکت پست مدرن ( در به اصطلاح جهان غرب و بعد درجا های دیگر) مورد بررسی قرار گیرد. و به اصطلاح آثار متعددی در زمینه خصوصیات و ویژگی های پست مد رن به چاپ برسد که در حقیقت من می توانم این مشخصه ها را که به عنوان محدودیت در مدرنیته مطرح بوده این طور خلاصه کنم:

 
به طور کلی مدرنیته پیام آور به اصطلاح وضعیتی است که بشر و به طور کلی انسان دراول شخص مفرد محوریت و موضوعیت پیدا می کند و بنا بر این همه چیز براساس این محور و کانون مورد تجزیه و تحلیل قرار می گیرد. و یکی از محدودیت های که پست مدرن ها به مدرنیته به اصطلاح منسوب می کنند همین محدویتی است که همه ی عالم از منظر «من» مورد بررسی قرار بگیرد.
 
دوم این که در جریان به اصطلاح حاکم شدن فلسفه مدرن فرم جانشین محتوا می شود و محتوا به کلی کنار می رود و باز این یکی از مفاهیم و مقولاتی است که محدودیت های زیادی را به دنبال دارد.

 از طرف دیگر مدرنیته مبتنی بر یک سلسله مراتب ارزشی است که از انسان شروع می شود و هرقدر از محوریت انسان دورشود ارزش آن کاهش پیدا می کند. که پست مدرن ها این را به عنوان یک نقیصه عمده قلمداد می کنند.

 از طرف دیگر مدرنیته همیشه به پیامد ها و نتایج می پردازد و آن را ملاک ارزیابی قرار می دهد. ولکن تفکر پست مدرن فرایند ها را به عنوان جریانات مهم قلمداد می کند و بنابرین این هم یکی از نقایصی است که برای مدرنیته در نظر گرفته اند.

 از طرف دیگر مدرنیته همواره بر حضور و فراپیشی امور تاکید می کند در حالی که در فلسفه پست مدرن «بیاب» به عنوان یک محور نا اندیشیده مد نظرقرار می گیرد و از خصوصیات دیگری که مهم است کانونی بودن مدرنیته است که در فلسفه پست مدرن پراگندگی، افشانش و به طور کلی محور زدایی اساس فکر است.

بنابراین یکی از هدف ها و آماج های انتقاد مدرنیته، سنت بوده که در حقیقت در تفکر پست مدرن سنت مجدداً مورد ارزیابی قرارمی گیرد و اهمیت اش در شکل گیری فرایند های حضور و جریانات اکنونی مدنظر قرار داده می شود که مدرنیته همیشه به اصطلاح آن را به عنوان یک ضد ارزش قلمداد می کرده است.

بنابراین فرادهش سنت برای نخستین بار در تفکر پست مدرن از اهمیت برخوردار می شود. شاید هم توجه پست مدرن ها به چهره های برجسته یی چون مولانا بر همین محور متکی باشد.

 ولی با توجه به اشاراتی که شما داشتید چه وجوه اشتراکی میان دیدگاه ها و اندیشه های مولانا با دیدگاه ها و اندیشه های پست مدرن می توانند وجود داشته باشند، به یک معنای دیگر می خواهم نظر شما را در مورد عقلانیتی که مولانا مطرح می کند و عقلانیتی که پست مدرنیته مطرح می کند بدانم؟

 عقلانیتی که متفکرین مدرن مطرح کردند بیشتر عقلانیت ابزاری است که محدود می شود به رابطه ای در واقع بین وسیله و هدف و حال آن که در عقلانیت پست مدرن این محدودیت وجود ندارد.

 تفکر مولانا هم در حقیقت از حیطه عقل ابزاری فراتر می رود و بنابر این ساحت های گوناگون عقلیت وبه خصوص عقل متافزیکی بسیارحایز اهمیت می شود و شاید به این علت است که متفکرین پست مدرن توجه ویژه کردند به اندیشه های مولانا و به خصوص مفهومی که مولانا در اشعار خودش راجع به عقل و به طور کلی عقلیت مد نظر قرار می دهد. و به تعبیر دیگر در فلسفه مدرن عقلیت جزوی ملاک است و حال آن که در نگاه پست مدرن وهمین طور نگاه مولانا عقلیتی وسیع ترازعقل جزوی ملاک است.
 
عقل جزوی به اموری که کاملا در زمینه مسایل روزمره وجود دارند، توجه می کند و ازساحت های به اصطلاح فرا زمینی غافل می شود، در حالی که عقلیتی که مولانا مدنظر داشته عقلیتی است که درحقیقت معطوف است به ساحت های وسیع تری که عشق و به طورکلی مفاهیمی از این دست را در بر می گیرد و حال آن که در عقلیت مدرن این مفاهیم کاملاً کنار می روند.

 دراندیشه مولانا مفاهیمی چون تکثر گرایی و نوع دوستی یا بشر دوستی، انتقاد از قدرت هم به نحوی مطرح شده این مفاهیم با مفاهیمی که پست مدرن ها و به خصوص در جهان امروز مطرح است  چقدر باهم نزدیکی می توانند داشته باشند، آیا این تلفیق واقعاً یک تلفیق واقعی است یا این که انسان امروز به نحوی با توجه به هرمونتیک مدرن از مولانا یک برداشت خود را ارائه می کند.

 سوال بسیار جالبی است و من باید عرض کنم که در واقع تفکر مدرن بر محور به اصطلاح گرایش مونستیک یا گرایش یکتا محورو وحدت گرا تکیه دارد و حال آن که اندیشه های پست مدرن بیشتر کثرت گرا و چند گانه است . بنابرین در اندیشه های مولانا هم اشاره به کثرت، اشاره به تنوع، اشاره به گستردگی به وفور دیده می شوند. حالا آیا چه مناسبتی بین کثرت گرای پست مدرن و اندیشه های مولانا وجود دارد این در حقیقت یک نگاه هرمونوتیک است به قول خود شما به مولانا.

 بنابرین هر عصری انسان ها مسایل را از دیدگاه عصر خود شان مد نظر قرار می دهند و هیچ اشکالی هم ندارد که من انسان به اصطلاح امروزی مولانا را برحسب معیارهای حاکم بر روح زمانه خودم تعبیر کنم و هیچ کس هم نمی تواند تحلیل مطلقی از اندیشه ها عرضه کند.
 بنابر این انسان به ضرورت محدودیت و کران مندی ذهن خودش همیشه در زمان قرار می گیرد و بنابر این هرمونیک وسیله ی است که او را مرتبط می کند با معنا ها. انسان امروزی هم مولانا را از همین دریچه خودش نگاه می کند که یکی از ویژگی های پست مدرن کثرت گرایی است که در اشعار مولانا هم به نوعی به آن اشاره شده، اما باید به اصطلاح روح زمانه را هم در این جادر نظر گرفت.
 انسان امروز، انسان قرن بیست و یک مشکلات خود را دارد و تلاش دارد برای این مشکلات راه حل های را جستجو کند، به همین دلیل توجه به عرفان و توجه به مولانا در اشکال مختلف از راه برد های پنداشته می شوند که انسان امروز را به حل آنچه که به عنوان چالش و مشکل در برابرش قراردارد، کمک می کنند. عمده ترین چالش ها و مشکلات انسان امروز چه می توانند باشند که پاسخ آن را از مولانا دریافت کنند؟

 عصر جدید به دنبال خودش ضمن راحتی ها و دست آورد های که داشته مشکلات خاص خودش را هم دارد و بنابراین آن چیزی که در حقیقت در دنیای مدرن مبنا بوده است، نوعی به اصطلاح ماشین گرایی و میکانیزه شدن همه ی هستی است و بنابر این چنین وضعیتی که درحقیقت کمبره ی تکنولوژی و علم انسان قرار می گیرد.

 بنابر این بایستی که دنبال راه های باشد که معضلاتی را که ناشی از چنین وضعیتی است با آن ها رو به رو شود و بنابر این آن خشونتی که از حاکمیت علم و تکنولوژی ناشی می شود معمولاً به وسایلی در فرادهش فرهنگ وسنت وجود دارد و از جمله عرفان و به خصوص در قلمرو فرهنگ های خاور میانه یی که ممکن است راه های را برای ملموس کردن و تلطیف دادن شرایط و معضلات او فراهم کند و بنابر این شاید یکی ازعلل گرایش به عرفان هم درعصر حاضر همین مسأله باشد.

 امروز در افغانستان نیز بحث های پست مدرن به انواع مختلف مطرح می شود، از جمله در ادبیات و در زمینه های علوم اجتماعی، سیاست و جامعه مدنی . می خواستم از شما بپرسم که آیا ما می توانیم بگوییم که در وضعیت پست مدرن قرارداریم و آیا تیوری های پست مدرن می توانند برای ما کار ساز باشند، به خصوص در شرایطی چون شرایط افغانستان.

 
بدیهی است نظربه این که مجموعه فرادهش سنت و مدرنیته یک جا در یک فرهنگی مثل فرهنگ افغانستان و فرهنگ ایران و به طور کلی فرهنگ های خارو میانه و جود دارد به هر حال نمی شود که ما مطلق مدرنیته را مبنی قرار دهیم و بنابر این فرهنگ پست مدرن این امکان را برای ما فراهم می کند که بتوانم از پدیده های که پیش روی ما در حقیقت اتفاق می افتد و به طور کلی روزمره با آن ها مواجه هستیم، ابزاری برای تحلیل آن ها داشته باشیم. به عقیده من فرهنگ پست مدرن چنین امکانی را فراهم می کند.

 اما اگر مثلاً بگویم که ما در عصر پست مدرن قرار گرفتیم شاید ایراداتی را بر چنین برداشتی وارد کنند، به چه دلیل؟ به دلیل این که خیلی ها معتقد اند که پست مدرن را نباید به یک دوران تاریخی اطلاق کرد، بلکه پست مدرنیته به طور کلی یک گرایش است، یک نگاه است، یک مقوله ی است که ما را مجهز می کند که بتوانیم محدودیت ها و در واقع دشواری های مدرنیته را ارزیابی کنیم و با یک نگاه انتقادی با مدرنیته رو به رو شویم .
 بنابر این به عقیده من پست مدرنیته می شود بگوییم که یک وضعیت فرهنگی است، می شود گفت یک جنبش هنری- فلسفی- علمی است، می شود گفت که یک نوع نگاه سیاسی است به مسایل روزمره.

و بنابراین نباید آن را محدود کرد به مفهوم تاریخی قضایا، که بگوییم حالا در عصر پست مدرن قرار گرفتیم. بنابر این باید متوجه بود که درواقع نگاه پست مدرن یک افق تازه ی است برای نگاه به فرهنگ، فلسفه، تاریخ، گذشته و به طور کلی شرایط سیاسی اجتماعی که پیش روی ماست و به همین دلیل به تعبیری من پست مدرنیته را یک نوع مقوله روایی یا یک نوع گفتمان می شناسم پیش از این که یک برهه تاریخی بدانم، بنابر این آن را باید یک گرایش تعبیرکرد.

 http://aryanisme.persiangig.com/Samae%20(31).jpg

YOUR EYES HAS SUNFLOWER . . .


here i have a POETRY from hoseyn panahi . that i translation for you . . . I



YOUR EYES HAS SUNFLOWER . . .

 



TIME is 5:30 Am

Half to half

Not good and not bad .

The tea that I maked …

 

My dear Anna !  i,m writing the continuance of the letter …

Ok  .  now you,re sleeping  ,  childly and innocent

TV is showing  the new basketball …

Between chicago bulls  and  filadelfia  .

In NBA match of America …

We can,t get protest of America .

They have veto for ever !!!   

 

So this is , why of , replacing Michael Jordan .

Before  their artists .     that,s not stupid ?

.

I,m despondent of france . that in the 19 and 20 century …

Was the land of art and literature …

In poetry and painting and novel , it was all the world .  

But , unexpectedly discard all the pens .

And the chewing gum , replace it all !!!!!!  

 

Jean-Paul Charles Aymard Sartre 

Jacques Prévert  

 Simone De Beauvoir 

 

Victor Hugo 

 

The national heros  of france , that were glory of century ...

Replace to Robert Pirès ,

Thierry Henry

 , Zinedine Zidane

 and Michel Platini !!!

 

Instead  of  hands ,

The legs get more price and run so fast !!!

 

Making of this important  and  serious question …

Like this , had a little  obsessive !

 

I mean , that the leaders of human mind problems

Get this upshot , that

Don,t think ! just drunk !!!

 

Instead  make the philosophic  question 

Eat so good ! run so good ! and laugh so good !!!

 

Instead  Intellectuelité  café , philosophic  controversy and talk …

Run to the cabaret and sexy clubs !!!

If it,s true … ? that it is ! so terrible !!!

 

We thought ,

 

With responsible organization , UNESCO and UNICEF

And  other  responsible organization , watchers of justice in the world !

 

It s a fact that , it s a world that , the turks from Turkish …

They will , the money of life of thousand philosopher  … before purchase a sportsman , dedicate to their  federation  !!! 

I didn,t  jealousy !!! 

Oath to the god of god , I mean presents of idea . . .

And  insecure  of wisdom  ! ! !     

Maybe billiard for the SWITZERLAND people , that on top of welfare … 

Have , uttermost suicide statistics …

That,s better than reading of  The Fall of  Albert Camus  

novel  ! ! ! !

 

 David beckham santrs  has more price , than (( to be or not to be )) of  Shakespeare  ! ! ! 

Running from philosophy and wisdom …

Is a new Philosophy  , that recently worked …

A ran aulay  ! ! !

 

 

 

ادبیات زبان های باستانی در دوران اشکانی

ادبیات زبان های باستانی در شهنشاهی اشکانی


در 238 سال پیش از میلاد مسیح ارشک ، بنیان گذار پادشاهی اشکانیان بر آندراگوراس آخرین پادشاه سلوکی پارت یورش برد و بر او پیروز شد. بعد از چندی به  هیرکانی ( گرگان ) تاخت و آنجا را نیز تسخیر نمود.  در حقیقت او بنیان گذار امپراتوری شد که از رود فرات تا هندوکش و از کوه‌های قفقاز تا خلیج پارس امتداد داشت. آری، امپراتوری اشکانی نیز مانند هر تمدن دیگری دارای هنر، ادبیات و ریشه های زبان شناسی بود. ولی متاسفانه و به دلایل نا معلوم امروزه از این تمدن بزرگ و قدرتمند چیز زیادی در دسترس نیست و تا کنون کمتر از زبان و ادبیات در این دوره ی تاریخی سخن گفته شده است.   

در این دوره ما با گسترش و شکوفایی زبان پهلوی روبرو هستیم. این زبان را پارسی میانه نیز نام نهاده‌اند و منسوب است به «پرثوه» نام  سرزمین وسیعی که مسکن قبیله ی پر ثوه  بوده و آن سرزمین خراسان امروزی است که از مشرق به صحرای اتابک (دشت خاوران قدیم) و از شمال به خوارزم و گرگان و از مغرب به قومس (دامغان حالیه) و از جنوب به سند و زابل  پیوسته است.  مردم آن سرزمین از قوم پارت بوده اند که پس از پیروزی بر آندراگوراس و سلوکوس دوم، یونانیان را از ایران رانده دولتی بزرگ و پهناور تشکیل دادند که ما آن را اشکانیان می نامیم...        

 

  

   

کلمهٔ پهلوی به معنی منتسب به پهلًو است که خود صورتی از واژهٔ پارت است. واژه ی پهلوان که به معنی حافظ شهر است و بعدها معنایش به مرد دلیر تغییر کرد از این واژه گرفته شده است...

 خط و زبان پهلوی در ایران رواج یافت و نوشته هایی از آنان به دست آمده است که قدیم ترین همه دو قباله ی ملک و باغ است که به خط پهلوی اشکانی بر روی ورق پوست آهو نوشته شده و از «اورامان کردستان» به دست آمده ، تاریخ آن به (120 پیش از میلاد مسیح) می رسد. زبان پهلوی از عهد اشکانیان زبان علمی و ادبی ایران بود و یونان مآبی اشکانیان به قول محققان، صوری و بسیار سطحی بوده است و از این رو دیده می شود که از اوایل قرن اول میلادی به بعد این رویه تغییر کرده سکه ها، کتیبه ها، کتاب های علمی و ادبی به این زبان نوشته شد و زبان یونانی متروک گردید.

ابوعبدالله محمد بن احمد خوارزمی ((4 هجری خورشیدی)) در کتاب «مفاتیح العلوم» در پیرامون زبان پهلوی چنین بیان میکند: «فهلوی (پهلوی) یکی از زبان‌های ایرانی است که پادشاهان در مجالس خود با آن سخن می‌گفته‌اند. این لغت به پهلو منسوب است و پهله نامی است که بر پنج شهر [سرزمین] اطلاق شده: اصفهان، ری، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان . در این زبان سه جنس مذکر و مؤنث و خنثی و سه شمار، مفرد و مثنی و جمع وجود داشته و کلمه با توجه به نقش نحوی آن صرف می‌شده است.»

خط پهلوی اشکانی با حروف جدا از هم ، منقطع و از راست به چپ نوشته می شده ، از خط آرامی اقتباس شده بود، خط آرامی را کلدانیان که تابع ایران بودند در این کشور رواج دادند. در زمان هخامنشیان این خط مخصوص نگارش بوده و خط میخی برای کتیبه و کنده کاری به کار می رفته است . در دوره ی اشکانیان خط پهلوی برای هر دو کار معمول شد. خط پهلوی دارای 22 تا ٢۵ حرف است و مشکل بزرگ آن این است که حروف صدادار ندارد و یک حرف گاه چند صدای مختلف دارد. خط پهلوی که قسمت عمده ادبیات پارسی میانه بدان نوشته شده دارای اصلی آرامی (یکی از خطوط سامی) است. و به مانند اوستایی از راست به چپ نوشته می شده . 

 

  

با کاوشهای علمی که در اوران و نسا در سالهای اخیر به همت ایران شناسان به عمل آمده ، اسناد و آثار پرارزشی از دل خاک بیرون کشیده شده است و این نکته را مسلم می‌دارد که در دوران پارتها بیشتر بر پوست گاو می‌نوشته‌اند و ضمناً ‌تحولی هم در نوشته‌های گلی پدید آمده بود و آن اینکه بر قطعه‌های سفالی با رنگ‌های مختلف آنچه را می‌خواسته‌اند می‌نوشته‌اند و سپس لعاب می‌داده‌اند تا با این روش لوحهایی که به دست می‌آمده هم استحکام بیشتر داشته باشد و هم در اثر داشتن لعاب رطوبت نتواند رنگ آن را زایل کند .

در نسا و اورمان و دورا اوروپوس قطعات بسیاری از چرمهای نوشته شده متعلق به زمان پارتها به دست آمده که بر آنها مطالبی راجع به امور اقتصادی و سیاسی نوشته شده است. در نسا 4 بایگانی عظیمی توسط هیأت‌های باستان شناسی کشف گردیده و تاکنون فقط مقدار ناچیزی از آنها خوانده شده است، بدیهی است این مقدار آثار و اسناد گرانبها که به دست آمده سرمایه قابل توجهی برای زبان پارتی (پهلوی) خواهد بود.   

بنا به نوشته کتاب چهارم دینکرت (دینکرد) تنظیم وتدوین اوستا در ایران نخست در زمان داریوش سوم هخامنشی انجام گرفت و پس از اینکه در دوران سلوکیه بیشتر اثار آن ناپدید شد ، لوگز پادشاه اشکانی آن را جمع‌آوری کرد.

رساله ای به زبان پهلوی اشکانی در دست است به نام درخت آسوریک که اصل آن به زبان پهلوی اشکانی بوده و بعد به پهلوی ساسانی در آمده است . این کتاب در اصل منظوم بوده و شعرهای ١٢ هجایی داشته ولی اکنون وزن های بیت های آن به هم خورده و به نثر تبدیل شده است. موضوع درخت آسوریک عبارتست از مناظره ی درخت خرما و بز که  به عنوان نمونه چند سطر از آن را با  ترجمه ی آن ذکر می کنیم  : «درختی رست است تر او شتر و اسوریک، بنش خشک است، سرش هست تر، ورگش کنیا ماند، برش ماند انگور، شیرین بار آورد. مرتومان وینای آن ام درختی بلند». ترجمه: درختی رسته است آن طرف شهرستان آسوریک، بنش خشک است و سر او تر است، برگش به نی ماند و بارش به انگور. شیرین بار آورد. مردمان بینی من آن درخت بلندم».  ........

همچنین از دوران پهلوانی (اشکانی) منظومه‌هایی (ایاتکار زریران = یادگار زریران و درخت آسوریک) به زبان پهلوی اشکانی در دست است. افزون براین نمونه‌هایی از شعر (ترانه‌های خسروانی) به زبان پهلوی ساسانی یافت شده‌است، که گمان میرود در ابتدا به پهلوی اشکانی بوده و جزعی از ادبیات اشکانی بوده باشد. سروده‌ها و اشعار مانوی به فارسی میانه (پهلوی ساسانی و اشکانی) نیز در نزد اهل فن اهمیتی به سزا دارد. لیکن اجماع علمای فن بر این است که وزن هیچکدام از این اشعار عروضی نیست بنابراین، این اشعار با شعر کلاسیک پارسی تفاوتی بنیادین دارند و نحوه ی نگارش آنها بیشتر شبیه به شعر های نوین ((مدرن)) و پسانوین ((پست مدرن)) است.

از دیدگاه ادبی ویژگیهای شاخص مدرنیسم عبارتند از:

1ـ تاکید برامپرسیونیسم (تأثرگرایی)* و ذهنیت در نوشتار و تاکید بیشتر بر چگونگی وقوع امر دیدن یا خواندن یا حتی ادارک در ذات خود، تا تاکید بر روی آنچه ادراک می‌‌گردد. نمونه این امر می‌‌تواند، جریان سیال ذهن در نوشتن باشد.

2ـ جنبشی به دور از واقع‌‌‌نگری آشکار که توسط راوی سوم شخص دانای کل و دیدگاههای روایی ثابت و جایگاه‌های مشخص اخلاقی پدید می‌‌آید. داستانهای ویلیام فاکنر که دارای چند راوی هستند نمونه‌‌‌ای از این گونه مدرنیسم هستند. در دوره ی اشکانی نیز با کتاب مروک بر خورد می کنیم.

3ـ تمایز ژانرهایش مبهم است، بنابراین شعر بیشتر نثروار (مانند آثار تی اس الیوت یا ای کامنیگز) و نثر بیشتر شعر گونه است (مانند آثار وولف و جویس) در دوره ی اشکانی ما با یادگار زریران و درخت آسوریک روبرو می شویم که دارای این ویژگی است. 

4ـ تاکید بر روی اشکال مجزا، روایتهای ناپیوسته و کولاژهایی* از موضوعات مختلف که اتفاقی به نظر میرسد. داستان های سند باد از این نوع است.

5- گرایشی به سمت انعکاس‌‌‌‌پذیری یا ناخود‌‌‌آگاه که مرتبط با محصول آثار هنری است. بنابراین هر قطعه توجه ما را به جایگاه خاص خودش به عنوان یک دستاورد یا مانند چیزی که توسط روشهای گوناگون ساخته شده و بکار می‌رود، جلب می‌‌کند.

6ـ رد زیبایی شناختی  بسیط رسمی، به جانبداری از طرحهای مینیمالیستی* (کمینه‌‌‌‌ای) مانند اشعار ویلیام کارلوس ویلیامز و رد تئوریهای رسمی زیبا‌‌شناختی در مقیاسی گسترده به جانبداری از کشف و شهود در خلق اثر. شعر مروارید شباهت زیادی به این جریان دارد. 

7- رد تمایزات میان فرهنگهای والا و پایین و عامه‌‌‌پسند در گزینش موادی که سابقاً هنر را شکل می‌‌داد و هم در روشهای نمایش، توزیع و کاربر هنر است. مانند ویس و رامین.

پست مدرنیسم هم مانند مدرنیسم از بیشتر این عقاید پیروی می‌کند در حالیکه منکر مرز‌‌‌بندی میان اشکال والا و پایین هنر و تمایزات ثابت ژانری است و تاکیدش بر تقلید *، نقیضه*، کنایه و فکاهی بودن است. هنر و اندیشه پست مدرن از انعکاس‌‌‌پذیری، ناخود‌‌آگاهی، از هم گسیختگی و ناپیوستگی (به خصوص در ساختار‌‌‌ های روایی)، ابهام و تقارن زمانی حمایت کرده و بر موضوعاتی عاری از مفاهیم انسان پسند و فاقد ساختار و ثبات تاکید می‌‌ورزد. که بعضی از این موارد در ادبیات دوران اشکانی کاملا قابل لمس است. 

سوالی که این جا پیش می آید این است که آیا نتایجی که امروزه در زمینه ی ادبیات وشعر نوین ((مدرن)) و پسا نوین ((پست مدرن)) به دست آورده ایم ، و جالب که غربی ها خود را بنیان گذار آن می دانند . اژداد و نیاکان ما در هزاران سال پیش به دست نیاورده بودند ؟؟؟

نخستین شاعران فارسی‌سرا (مراد از فارسی در اینجا فارسی دری (در مقابل فارسی میانه) است) در دربار یعقوب لیث صفاری پدیدار شدند. اگرچه نمونه‌هایی از شعر به زبان فارسی دری از پیش از این دوران وجود دارد ولی بررسی آنها آشکار میسازد که در زمان سروده‌ شدنشان شعر فارسی هنوز قوام نیافته‌بود چرا که گرچه زبان اشعار فارسی دری است‌، وزن آنان به طور مطلق عروضی نیست. در اینجا نمونه‌ای از اینگونه اشعار (که تعدادشان انگشت شمار است) می‌آوریم. این قطعه شعری نگاشته ‌شده در آتشکده کرکوی واقع در سیستان است:

فُرخته باذا روش /// خُنیده کرشسپِ هوش

همی برست از جوش /// اَنوش کن می انوش

دوست بَذآگوش /// بَذآفرین نهاده گوش

همیشه نیکی کوش /// که دی گذشت و دوش

شاها خدایگانا /// بآفرین شاهی

نامهای چند تن از سرایندگان دربار یعقوب از این قرارست:

    * محمد سگزی

    * بسام کورد  

( شمس قیس رازی ) در کتاب  (المعجم فی معاییر اشعار العجم) می گوید : « خوشترین اوزان فهلویات (پهلوی) است . که ملحونات (شعرآهنگین) آن را اورامنان خوانند . »

و سپس می افزاید : « اهل دانش ملحونات این وزن را ترانه نام کردند و شعر مجرد آن را دو بیتی خوانند ، برای این که بنای آن بر دو بیت بیش نیست و مستعربه (عربی شده) آن را رباعی خوانند. » بنا بر این معلوم می شود رباعی در شعر پارسی از اعراب اقتباس نشده است ، پس وقتی در این وزن آهنگین خوانده میشده آن را ترانه می گفتند و شعر تنهایش را دوبیتی می خواندند . به عبارت دیگر ترانه همان دو بیتی همراه با آواز بوده .  

زبان پهلوی ساسانی که به پهلوی جنوبی معروف است با پهلوی اشکانی تفاوت اندکی دارد. با نگاهی به برخی کلمات که هنوز در زبان پارسی به کار می رود، می توان به اختلاف میان دو لهجه ی اشکانی و ساسانی پی برد. مثلا  "گرسنه" و  "گسنه" که به زبان پهلوی اشکانی است، در زبان پهلوی ساسانی  "گشنه" میگفته اند. همچنین "فرستک" در پهلوی اشکانی، "فرشتک" در پهلوی ساسانی و "فرشته" در زبان پارسی کنونی است. زبان پهلوی جنوبی در حقیقت شاخه ای از پهلوی اشکانی بوده و چون پاره ای از اصطلاحات دینی و لغات اوستایی در آن راه یافته و از نظر قواعد دستوری با پهلوی اشکانی فرق اندکی دارد ، از این رو آن را لهجه ای از لهجه های پهلوی می شمارند. خط پهلوی ساسانی از روی خط پهلوی اشکانی تنظیم شد که در کتیبه ها، حروف آن مانند پهلوی اشکانی از هم جدا نوشته می شد و در نامه ها و تحریر، با هم ترکیب می شد . بخشی از آثاری که اخیرن از مانویان در تورفان  ایالتی از ترکستان چین  پیدا شده بنا به عقیده ی شماری از پژوهشگران به خط و زبان پهلوی اشکانی است. پس از این پژوهش ها بر می آید که زبان و ادبیات ساسانی تاسیر زیادی از زبان و ادبیات اشکانی گرفته ، تا جایی که این دو را تا حد زیادی همسان می کند . و از آنجا که بحث در این زمینه بر عهده ی پژوهش گران ادبیات تطبیقی است و ما در این جا نمی خواهیم بر روی ادبیات تطبیقی بحث و پژوهش به عمل بیاوریم این مهم را به مناسبت دیگری وا می نهیم . بحث از تأثیر ادبی مرحله پیشین زبان و ادبیاتی در مرحله بعدی آن نیز بحث تطبیقی است، مثلاً گفت وگو از تأثیر ادبیات اوستایی و مانوی و پهلوی در زبان پارسی دری ادبیات تطبیقی می باشد، همچنین تحقیق در باره رابطه ویس و رامین را با اصل پهلوی آن ادبیات تطبیقی می نامند ؛ به عبارت دیگر نقد تطبیقی را نباید با نقد تاریخی اشتباه گرفت ...  

 

گاهی جریانهای فرهنگی و تاریخی کشوری سبب پدید آمدن آثاری ادبی در کشور دیگر می گردد؛ مثلاً نبرد سالامین (نبرد بین ایرانیان و یونانیان در عهد خشایارشاه) منبع الهام بسیاری از اشعار اروپایی شده است (به ایران در ادبیات جهان نوشته شجاع الدین شفا نگاه کنید) یا کرنی براساس ازم کراسوس و سورن تراژدی « سورنا » سردار اشکانی را نوشته و حتی همین نمایشنامه نویس تحت تأثیر تاریخ ایران تراژدی دیگر خلق کرده است به نام « ردوگون شاهدخت اشکانی. »

«ویس و رامین» از داستان‌های معروف دوره اشکانیان است که به زبان پهلوی  روایت شده . امروزه از این شاهکار ادبیات ایران 2 ترجمه در دست رس است .

1.     فخرالدین اسعد گرگانی در قرن 5 هجری آن را به نظم کشیده و ماندگار کرده است.

2.     صادق هدایت نویسنده ی بزرگ معاصر ایران و جهان ، این اثر را به قلم گرفته و آن را برای همیشه جاودان کرده است .

ویس و رامین کارنامه‌ی عاشقانه ی مردی ا‌ست که نزدیک دو هزار سال پیش از این می‌زیسته و از نازک ‌خیالی‌های فیلسوفان آگاهی درستی نداشته ... عاشق و معشوق در این منظومه هم‌سر و هم‌شأن‌اند . هیچ اثری از نیاز و کوچکی بسیار زیاد عاشق و ناز بی‌پایان معشوق در آن آشکار نیست . این داستان بیان عشق جسورانه‌ی زنی به نام ویس است ، که در گستاخی، عشق، گذشت و وفاداری از نمونه‌های برجسته‌ی شخصیت های داستانی در ادب پارسی ا‌ست.

این داستان دارای لحنی عاطفی (( ملو درام )) است و دارای فضا‌سازی و شخصیت‌پردازی است ، که در آن شخصیت‌ها به طور مطلق خوب و یا بد نیستند ،  بلکه خاکستری‌اند  ! ! !

این شخصیت‌پردازی به آثار امروزی بسیار نزدیک بوده و در برخی مواقع احساس می‌کنید که با شخصیت های داستان‌های مدرن امروزی روبرو هستیم. همچنین شخصیت پردازی و فضا سازی  زیبای این داستان باعث شده تا درک آن برای همه ی سنین آسان و روان باشد . داستان  « بیژن و منیژه » نیز در اصل متعلق به ادبیاتِ اشکانی بوده...

در منابع کهن، آثاری را به زمان اشکانیان منسوب کرده اند. به گزارش نهایةالأرب در زمان اشکانیان کتاب هایی در ادب و اخبار ایرانیان نوشته شده بود، همچون «کتاب لهراسب»، «کلیله و دمنه»، «کتاب مروک»، «سندباد»، «کتاب شیماس»، «کتاب یوسفااسف»، «کتاب بلوهر». در مجمل التّواریخ درباره ی نوشته های زمان اشکانیان چنین گزارش شده است :

و از آن کتاب ها که در روزگار اشکانیان ساختند هفتاد کتاب بود از جمله : کتاب مروک، کتاب سندباد، کتاب بوسیفاس، کتاب سیماس.

   ابن ندیم نخستین کتاب های افسانه از زبان جانوران را به ایرانیان نخستین و سپس به اشکانیان و ساسانیان نسبت داده است. او نیز کلیله و دمنه را به قولی تألیف اشکانیان نامیده است . بدون تردید برخی از این گزارش ها مثلا درباره ی کلیله و دمنه درست نیست، ولی می تواند اشاره ای به ترجمه های کهن تری از این کتاب و یا تألیفات مشابه آن باشد. چنان که پیش از این گفته شد، به نظر نگارنده، آثاری که به «بلاش» ساسانی نسبت داده اند، به احتمال بسیار در اصل «ولخش» یا «بلاش» اشکانی بوده که به گزارش دینکرد (کتاب سوم) یکی از گردآورندگان اوستا بود.

از شرح بالا باید روشن شده باشد که اگرچه از ادبیات اشکانی جز کتابخانه های  نسا و اورمان و چند سنگنبشته ، سفال نبشته ، چند سند ، سکه و مُهرنبشته چیزی برجای نمانده است ، ولی ادبیات آن شهرت بسیار زیادی داشت و برخی از افسانه ها و داستان های حماسی و عاشقانه و آثار اندرز را دارای اصل اشکانی می دانسته اند. از این رو شگفت است اگر در میان این آثار کتابی در تاریخ شاهان اشکانی ، آمیخته با افسانه و داستان های حماسی که سنت تاریخ نویسی در ایران بوده ، وجود نداشته بوده باشد.

 فهرست پادشاهان اشکانی در غررالسّیر همان است که طبری در پایان بخش اشکانیان به عنوان روایتی دیگر و در واقع فرعی و کوتاه آورده است . ولی برعکس طبری که تنها نام و مدت پادشاهی آن ها را آورده و جز اشاره ای کوتاه به کین خواهی شاپور دومین پادشاه اشکانی از بنی اسرائیل به سبب کشتن یحیی بن زکریا، از رویداد دیگری گزارش نکرده است ، ثعالبی رویدادها و داستان های چندی را به شاهان اشکانی نسبت داده است. ثعالبی پیش از آغاز تاریخ اشکانیان خود به این نکته اشاره کرده است. او پس از نام بردن از روایت دیگر طبری و همخوانی روایت «ابن خردادبه» با طبری، می نویسد که ابن خردادبه بر روایت طبری «داستان ها و خبرهایی افزوده است» و سپس می افزاید که او (ثعالبی) از ذکر آشفتگی هایی که در تاریخ اشکانیان دیده است  پرهیز کرده است و تنها به «نُکـَت قصص» آن ها پرداخته است . با این توضیح ثعالبی تردیدی نیست که مأخذ رویدادها و داستان هایی که ثعالبی درباره ی اشکانیان آورده است همان کتاب تاریخ ابن خردادبه است که یکی از مآخذ ثعالبی بوده است. مسعودی نیز در آغاز مروج الذهب که از مؤلفان و آثار بسیاری نام می برد ، از میان آن ها کمتر کسی را مانند ابن خردادبه و تألیف او ستوده است. او می نویسد :

«... و عبیدالله عبدالله بن خردادبه که در کار تألیف و ملاحت تصنیف برجسته و چیره دست بود که مؤلفان معتبر پیرو او شدند و اقتباس از او کردند و به راه وی رفتند. و اگر خواهی صحت این گفتار بدانی کتاب الکبیرفی التاریخ او را بنگر که از همه کتاب ها جامع تر و منظم تر و پرمایه تر است و از اخبار اقوام و سرگذشت ملوک عجم و دیگران بیشتر دارد. از جمله کتاب های گرانقدر وی المسالک و الممالک است و کتاب های دیگر که اگر بجویی توانی یافت و اگر ببینی سپاس او خواهی داشت.»

و اما آن چه ثعالبی از داستان ها و روایات اشکانی از اثر مفقود ابن خردادبه نقل کرده است که بدین گونه در هیچ یک از منابع موجود نیست، عبارتند از : یافتن جایی که در آن درفش کاویان را پنهان کرده بودند توسط اقفورشاه و نگهبانی از آن ؛ جنگ اقفورشاه با رومیان و برگرداندن کتاب های پزشکی و اخترشناسی و فلسفه که اسکندر از ایران به روم برده بود ؛ شرح زندگی پرتجمل شاپور پسر اقفورشاه که روزها را به شکار می گذراند و چون به کاخ خود بازمی گشت یکصدتن از کنیزکان زیبا و آراسته با ساز و آواز و باده و گل و عطر و آتشدان و خوردنی ها از او پیشباز می کردند و شاپور پس از آن که شاد و سرمست می شد و خوابی می کرد، آنگاه به ایوان زرنگار خود می رفت و در آن جا تا نیم شب به باده گساری می پرداخت و سپس به شبستان می رفت و با زنان خود خوش بود تا باز با سرزدن آفتاب دوباره به شکار رود ؛ توصیف کوتاهی از شکار گودرز که چهارصد یوز با قلاده ی زرّین و پانصد باز خاکستری رنگ داشت ؛ دست یافتن ایرانشهرشاه بر گنج نامه های اسکندر که در عراق در خاک پنهان کرده بود ؛ داستان سه همخوابه ی زیبای گودرز کوچک که می خواستند بدانند که گودرز کدامیک از آن ها را بیشتر دوست دارد، و نیرنگ گودرز که به هر یک از آن ها پنهانی یک انگشتری داد و سپس در پاسخ آن ها که گودرز کدامیک را بیشتر دوست دارد می گفت آن کسی را که دارنده ی انگشتری است و با این نیرنگ هر سه ی آن ها را از خود خشنود می ساخت ؛ دلبستگی هرمزان به داشتن بازهای خاکستری رنگ و روایت تمثیل گونه ی مردن ناگهانی یکی از بازهای او و پرسش هرمزان از موبد در سبب کوتاهی عمر باز و درازی عمر کرکس ؛ روایت هدیه ی موبد موبدان به مناسبت مهرگان به خسرو که در طبقی زرّین پیکرِ سوخته ی یک دراج و یک باشه را نهاده بود و شرح تمثیل گونه ی آن .

   این هشت روایت که ثعالبی فشرده نقل کرده و در شرح ما بسیار کوتاه تر شده اند، به احتمال بسیار در بخش اشکانیان تاریخ ابن خردادبه مفصل تر بودند و اصل پهلوی این داستان ها نیز محتملا هر یک در کتابی جداگانه آمده بودند. نه تنها این هشت روایت، بلکه روایات دیگری نیز که ثعالبی از اشکانیان نقل کرده و ظاهرا تاریخی می نمایند، همچون جنگ با بنی اسرائیل به کین خواهی یحیی بن زکریا در زمان گودرز ، روایت چهار زن نرسی که همه دختر شاهان بودند و یکی از آن ها از رشک به نرسی زهر داد  و روایت فیروز و پسرش خسرو  که به روایت شاپور ساسانی و پسرش هرمز  بی شباهت نیست، همه رویدادهایی تاریخی نما و یا آمیخته از تاریخ و داستان اند که طبری به عادت خود روایت حمله ی گودرز به بنی اسرائیل و حمله به روم را که تاریخی دانسته نگهداشته  و روایات دیگر را زده است. به هر روی، گزارش ثعالبی از تاریخ اشکانیان همان ساختار خداینامه ها و سیرالملوک ها و شاهنامه ها را در طرحی کوچک تر نشان می دهد. از میان این شاهان به گودرز و نرسی خطبه کوتاهی و به اردوان اندرز کوتاهی نیز نسبت داده شده است.

از همین مقدار که ثعالبی از ابن خردادبه و نویسنده ی نهایةالأرب از ابن مقفع از تاریخ اشکانی نقل کرده اند، برای آشنایان با ساختار شاهنامه و مآخذ مشابه پیش از آن، جای تردیدی باقی نمی گذارد که سنت خداینامه نویسی نه تنها در میان اشکانیان رایج بود، بلکه ساسانیان این سنت را نیز از آن ها آموخته بودند و همان گونه که برخی از داستان های حماسی و عاشقانه ی آن ها از بُن اشکانی بود، حتی خطبه ها و عهدنامه ها و اندرزهای آن ها نیز به کلی از نفوذ ادبیات مشابه اشکانی بیرون نبود. و به راستی نباید فراموش کنیم که سنت خداینامه نویسی اشکانی نیز به نوبه ی خود ریشه در آرشیوهای [ بایگانی ] هخامنشی دارد.

گسترش آیین مهر، یکی از مهم‌ترین ریشه‌های ادبیات ایرانی، در دوران اشکانی و رفتن آن به یونان، از نشانه‌های گسترده‌گی ادبیات در آن زمان است.

سرود رمزآمیز «مروارید» نمونه‌ی آن است. این سرود حکایت از سفر رؤیایی شاهزاده‌ی جوان اشکانی‌ست به سرزمین تاریکی‌ها. او اصل خود را فراموش می‌کند و سرانجام ندایی درونی او را بیدار کرده و با مرواریدهای یافته به خانواده و اصل خویش باز می‌گردد. این سیر را ما بارها در ادبیات اشکانی می‌بینیم. به این سرود توجه کنید:

هنگامی که کودکی خردسال بودم

و در سرزمین‌ام در خان و مان پدری می‌زیستم

پدر و مادر توشه‌ای هم‌راه‌ام کردند و از خراسان

به دوردست‌هایم فرستادند

از خزاین برای‌ام بار و بنه‌ای بستند

زر از سرزمین ابرشهر و سیم از غزنه‌ی بزرگ

یاقوت از هند و عقیق از کوشان

با من پیمان بستند و گفتند:

"اگر به جانب مصر سرازیر شوی

و از آن‌جا مرواریدی بیاوری

که به دریا نزد اژدهایی دمان است

آن‌گاه بار دیگر جامه‌ی درخشان و جواهرنشان خواهی پوشید

و با برادرت وارث سرزمین پادشاهی ما خواهی شد."

من ترک خراسان کردم

با هم‌راهی دو ره‌نما از مرزهای میشان گذشتم

و به بابل در آمدم.

ساربوگ را پشت سرنهادم

و رفتم تا به مصر رسیدم

هم‌راهان‌ام از من جدا شدند

من به نزد اژدها رفتم و نزدیک جای‌گاه‌اش منزل گزیدم

تا چون به خواب رود

مروارید را از او بربایم.

تنها و بی‌کس و غریب بودم

هم‌نژادی آزاده از خراسان آن‌جا دیدم

او خواست که از مصریان ناپاک بپرهیزم.

مصریان به من غذایی دادند

و من فراموش کردم که شاه‌زاده‌ای هستم

و فراموش کردم مرواریدی را که در پی آن آمده بودم

به خواب ژرف فرو شدم

پدر و مادرم غم‌گین شدند

پس از همه کمک خواستند تا راهی بیابند

و نامه‌ای نوشتند

که شاه با دست راست خود مهر کرده بود

تا حفظ شود از نابه‌کاران و از دیوهای پتیاره

آن نامه چون عقابی پر کشید

در کنار من نشست و به گفتار آمد

از آواز او بیدار شدم و نامه را بوسیدم

به یاد آوردم مروارید را

پس اژدها را افسون کردم

با نام پدر و برادر و مادرم بانوی خراسان

سپس مروارید را بربودم تا به خانه باز آیم

و نامه هم‌چنان که مرا بیدار کرده بود

چونان فروغی راه‌ام را روشن می‌کرد

آن‌گاه جامه‌ی تاب‌ناکی که پوشیده بودم می‌درخشید

نقش شاهنشاه بر آن بود

مانند یاقوت می‌نمود

و دیدم که همه جا بر آن جریان معرفت موج می‌زد.

این سرود به شکلی آشکارا در آثار کلاسیک ایران مانند «غربت غریبه»‌ی سهروردی و از نظر محتوا در «منطق الطیر» عطار و «رسالة الطیر» ابن سینا تکرار شده است.  

و به راستی می‌توان از نمایشنامه‌نویسی در این زمان یاد کرد، پلوتارک می نویسد: ارد پادشاه پارت نمایشنامه‌های تراژدی می‌نوشته است و در تأیید این نظر کشف ساختمان تماشاخانه‌ایست که در حفریات بابل از دوران اشکانیان به دست آمده است .

آنچه از پژوهش بر این آثار ادبی به دست می آوریم ، سطح ترقی و تکامل فرهنگ و ادب را در دوران اشکانی نشان می دهد و بازگومی کند که شعر حماسی وغنایی و غزل در ادبیات دوران اشکانی تا چه اندازه پیشرفته بوده است.

آثار دوران پارتی همه پهلوی اشکانی بوده و در دوران ساسانی این گنجینه‌ها در اختیار آنان قرار گرفت و  جزو کتابخانه ساسانیان درآمد و امروز به سهولت نمی‌توان تعیین کرد که کدام یک از آثار دوران ساسانی متعلق به زمان اشکانی است. تایید این نظر گفته ابن ندیم است که درباره کتابخانه اردشیر بابکان می‌نویسد «کتابهایی که از ایران باستان مانده و پراکنده شده بودند گردآورد و در گنجینه‌ای آنها را نگاهداری می‌کرد».

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت ....

منابع :

سبک شناسی - محمدتقی بهار

تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام

نویسنده: اشرف صادقی، علی

ناتل خانلری، پرویز، زبانشناسی و زبان فارسی، توس، چاپ دوم، ۱۳۶۶.

میراث ادبی روایی در ایران باستان

نویسنده: زهره زرشناس

تاریخ ادبیات پیش از اسلام (احمد تفضّلی)

سخن رانی پروفسور مری کلاجز، استاد بخش انگلیسی دانشگاه کلورادو

ویکی‌پدیا، دایرةالمعارف آزاد

دروس مقطع کارشناسی ارشد

دروس اختیاری

پهلوی اشکانی کتیبه ای

دروس اصلی

نوشته های فارسی باستان

پهلوی اشکانی ترفانی

نولی نوشتم با نام روزگار

 

 

روزگار

 

 

ساعت حدود یازده شب بود . آسمان را مهتاب روشن کرده بود . و چند ابر سیاه کنار ماه نگهبانی می دادند ، تا مباد که نفت این چراغ بزرگ تمام شود و جهان غرق در خاموشی به بود و نبود خود بیندیشد . چند چراغ زرد رنگ در انتهای خیابان حروفی را روشن می کردند ، که روی آن به کمرنگی و با کهنگی که نشان دهنده ی دردها و رنجهایی بود که ساکنان آن ساختمان به آن هدیه می دادند . و یا حتی کسی چه می داند ، شاید هدیه می گرفتند ...

خیابان تنها و غرق در خاک خاکستری که همچون پوستی کهنه آن را فرا گرفته بود ، خود را در عمق ظلمات شب همچون موشی که از چنگال تیز عقاب فراری باشد پنهان می کرد . در سوسوی روشنایی دیوار های کهنه و آجری شهر سایه های شبگردان مست به دنبال معشوقی اوستایی میدویدند و معلوم نبود که آیا معشوقشان زنده بود یا نه ؟!

برفی که چند شب پیش باریده بود سراسر خیابان را سر می کرد و این از سرعتم می کاست . پالتوی بلندی به تن داشتم که از زانوانم می گذشت و همچون دژی پولادین بدن ضعیف و بیمارم را از بمباران سرما و باد نجات می داد . آرام راه می رفتم و نگاهم کنتراست جاده را که توست سیل سایه ها و دیوار ها ساخته شده بود می پایید و زمین برایم حکم فرشی را داشت ، که توست دستان ورزیده و پینه بسته ی خدا برای سگهای ولگرد بافته شده بود ، تا از سایه های شب گردان مست محافظت کنند .

به در کافه ی انتهای خیابان رسیده بودم ، که چوبش پوسیده بود و شیشه های خاکستری را با اشکال نامفهموی در قلب خود جای میداد .آرام در را باز کردم تا مباد صدایش آرامش شب گردان مست را به هم بریزد . کافه مستطیلی نسبتا طولانی بود که در آن میزها و صندلی های چوبی بدون هیچ  نظمی در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند . در کنار بار نشستم و قهوه ی تلخی سفارش دادم بلکه با تلخی قهوه تلخی زندگانیم را از بین ببرم . صاحب کافه مردی بود نسبتا کوتاه قد با موهای زبر جو گندمی که به صورت ناشیانه ای آن را شانه کرده بود . پیش بند زبر و پر از لکش به سختی شکم بزرگ و هندوانه ای مرد را پنهان می کرد . انگار که قدرت کلام را از او گرفته اند و در عوض آن  را به چشمان میشی اش هدیه  دادند . او با نگاهش با من حرف می زد . نگاهش خبر از رازی می داد که بشر هیچ گاه قادر به حل آن نبوده است . راز شیشه های شفاف کوه های تیز و دشت های وسیع . می توانستم تلخی حرفهایش را در تلخی قهوه ای که جلویم گذاشته بود درک کنم .

دوباره صدای صوت و پیچش لولاهای زنگ زده ی در بلند شد . صدای پاهایی را پشت سرم حس کردم که معلوم نبود کیست ؟

شاید جوانی بود تنومند و درشت اندام که جوانان شهر را به مبارزه میطلبیده است ؟ شاید هم پیر مردی باشد با مو های سپید که از تجربه ی سنگهای سختی که در برابر حملات آب های روان مقاومت می کردند خبر آورده باشد ، رازها و رمزهای جهان را می داند ، معمای آسمان آبی را حل کرده و در سوسوی سایه های شب راه خانه را در پیش می گیرد تا با همسرش از فرزندان و نوه های نداشته اش سخن بگوید .  شاید هم پیکی باشد که از بیداری دوباره ی آرش و کاوه می گوید .     

تلخی قهوه را زیر زبانم حس می کردم و خوب می دانستم که این مزه ی تلخ ، تلخ تر از رنج ها و عشق های زندگی من نیست و نخواهد بود . همچنان که فنجان داغ قهوه را در دست داشتم و تلخی سیاه آن را با زبانم آشنا می کردم . سایه ی سیاه زنی را دیدم که صورتش خیس عرق شده بود . نمی دانم چرا ؟ ولی بوی آن زن مرا به یاد عشق هایم می انداخت . سه عشق ...

من سه بار عاشق شدم . یک بار برای دلم . یک بار برای روحم و یک بار برای جسمم . نخست که دختری وسعت مهتاب را به من نشان داد ، جوانی بودم گستاخ که هنوز حیاهوی شهر مرا در بر نگرفته بود . هنوز آسمان آبی بود و هنوز خاک سرخیش را برای ابرهای سپید آسمان به نمایش می گذاشت . چشمان سیاه آن دختر سپیدی قلبم را از من گرفت و حرارت خورشید را به من هدیه داد .

به خود می گفتم  من شاد ترین مردمم ! خوش بخت ترین و سر زنده ترین . آسمان را فتح می کنم . کوه را از جا می کنم و دریا را با نگاهم از جا میشکافم ... ولی حیف که شب رسید و روز هیچ گاه نیامد .

 چشمان سیاهش در تاریکی شب ناپدید ماند

او زره زره محو شد . بیماری پلید قطره قطره ی خونش را در بر گرفت . موهایش سپید شد و رنگ رویش سیاه . او رفت و ماندم با همه ی زجرهایم ، دردهایم و غم هایم ...

 

سالها گذشت و سیاهی چشمانش را از یاد بردم . تا بالاخره شبی پیراهنی سپید جای آن چشمان سیاه را گرفت . حرارت آن دست های لطیف و نفسهای پاک را هنوز به یاد دارم . آری من باز دل دادم ، ولی این بار من دیگر جوانی گستاخ نبودم . مردی بودم که دیگر طلای سحرگاهان را به سپیده ی روز ترجیح می داد .

پا به پای او رفتم . از روزی به روزی و از شبی به شبی در زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند . لحظه به لحظه ، نگاه به نگاه و صدا به صدا ، جای پاهایش را تعقیب می کردم .

ولی به قول مردی که روزی به دنیا آمد و تقریبا روزی هم از دنیا رفت ، روح او مزه ی عرفان لایت با طعم نعنا را می داد . چشمانش همچون قاصدک گریزان بود و قلبش همچون باد سبک . تا این که طوفان نگاه سایه ها او را از من دزدیدند . او در لحظه نا پدید شد ، انگار که عشقی نبوده و نیست .  باز روحم خراشیده شد و جسمم آزرده  !

پس روزها و شبها را دویدم ، ماه ها را گذراندم تا کارو روزنه ی روز مرا اثیر خود کرد . لذت زندگی از من بریده شد ، زنگها به صدا در می آمدند و کوهها آرام می خوابیدند . سایه های شبگردان مست دیوار ها را منزل کرده بودند و سیاهی شب هنوز برایم معمایی حل نشدنی بود .

رنگ نارنجی غروب را دوست داشتم ، برایم معنایی خواص داشت . در همین باران بزرگ نارنجی بود که باز دل دادم  . این بار حرارت نفسهایش را به من هدیه می داد و قدرت عظلاتم را از من می گرفت . جسمم را با انواع افیون مواد آشنا کردم . سیگار را به همسری ریه هایم در آوردم و خود را در دریای لذت ها غرق کردم . تا سیاهی شب را از یادد ببرم ولی حیف که عمر لذت من همچون دوره ی نارنجی رنگ غروب بود  . . .  کوتاه ، ولی شیرین  ! ! !

او توانایی درک لذت را نداشت . نمی دانم رنجش زیاد تر بود یا خوشی برای بیشتر ؟ چون هیچگاه نفهمیدم ، او خودکشی کرده ، یا لذت بیش از حّدِ  مرفین رگهایش را به هم پیوند داده بود ؟؟؟ جسد سردش را در اتاقی سرد تر پیدا کردم . اتاق را نم گرفته بود و پیشانیه سردش خیس تر از دریا بود . چنان چشم بسته بود انگار سالهاست که مرده .

 

آری ! من سه بار عاشق شدم و هر سه بار شکست بر من پیروزی یافت . وسعت مهتاب مرا در جاده ی زندگی انداخت ، زردی رنگ خورشید در سپیده دم ، روز را برایم شروع کرد و حرارت نارنجی غروب ،   آغازگرِ شب بود .

همچنان در حال بازی با فنجان قهوه بودم و موهای قرمز زنی که کنارم نشسته بود را با چشمانم بو می کردم . چشمانش آبی بود و رنگ صورتش هم چون برف سپید . گرما را از موهایش هدیه می گرفتم و سرما را از چشمانش دزدیم .

پیرمرد بدون هیچ سوال قهوه ای هراه با ظرف شکر برای زن گذاشت و باز مشغول پاک کردن ظرفهایش شد .. بوی تلخی قهوه ی زن را حس می کردم ، ولی به نظر میرسید سپیدی شکر ، تلخی قهوه را خنسی می کند .

از یک چیز مطمئن بودم . آری من باز هم عاشق شدم !

ولی سوالی بزرگ تر داشتم که برایم حل نشدنی بود ، این بار عشق من چگونه پایان میابد ؟

 

 

 

تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت !!!