ایشان . مردان ، مردان ایران ، با دل خود ، با دل اندوه بار خود ، می گویند : ما اینک چه می توانیم ؟ که کمانهامان شکسته ، تیرهامان بی نشان خورده ، و بازوهامان سست است . و راست و چنین بود . زیرا ک ایشان از جنگ دراز آمده بودند . که جنگ درازشان سخت بود . که تیر انداز از تیر وکماندار از کمان پیدا نبود . و بی نشان مردها هزار هزار ، از سرزمینهای دور دور آمده بودند . از سرزمینی که کمان خوب دارد ، یا آنکه کمندهاش سخت تابیده . از آنجا که برش چهار گونه باد می وزد ، یا دشتی که درش پر آب ترین رود می رود . و چنین ، هر کس از هر جا آمده بودند . اما از ایشان – از مردان – هرگز به سرزمین خود باز نگشتند ، هیچ !