دو داستان با نامهای زندان و روزگار



 

دو داستان با نامهای زندان و روزگار

 

 

                                           زندان


به سحر نزدیک بودم ، که از بی خوابی سر گذاشتم به کوچه های تاریک تا هوایی به سربزنم  و بلکه از این فکر سیاه بگریزم ! هنوز همه جا تاریک بود ، آنقدر که چشم چشم را نمی دید ، به زحمت با نور همراهم جلویم را روشن می کردم تا یه وقت درخت ها به اشتباه من را بجای سایه های شب له نکنند ... حدود دو یا سه  کوچه رو رد کرده بودم ، که یک دفعه چشمم به لکه ی نور آبی افتاد ، که مدام چشمک میزد و از آبی به قرمز تغییر رنگ می داد . از روی کنجکاوی یا بهتر بگویم از روی بیکاری رفتم تا از راز این چراغ چشمک زن  پرده بردارم  تا چند لحظه ای دیگر از این عمر سیاه را پر کرده باشم . ولی هر چه به سمت چراغ حرکت میکردم ، چراغ ازمن دور تر می شد . مثل این که این نور راهنما از من فراریست . سرعتم را بیشتر کرده بودم . عرق سردی از پیشانیم میریخت و رگهای سرم به سرعت میتپید . مثل این که جای قلب و مغزم را تغییر داده باشند . هر چه که بیشتر به سمت چراغ می دویدم چراغ از من دور ترمی شد .

از دور مثل ستاره ای شده بود که مدام رنگش را تغییر میداد . نمی دانم چرا آن ستاره ی افسردگی آور از من فراری بود ؟ آبی و قرمز ... یعنی این نماد کدامین رنج بشر بود ؟ چرا هر چه من بیشتر به سمتش می دویدم از من دور تر می شد ؟  نفسم بند آمده . بهتره است بگوییم نفسی باقی نمانده ! باز شروع کردم به دویدن شاید که نور را فتح  کنم ولی بعد از  دویدن های بسیار  سنگینیه محکمی را در پشت سرم حس کردم . ضربه ای محکم  سرم را شکافت . گیج میرفتم تا پاهایم شل شد و به زمین افتادم .
نمی دانم چقدر گذشت ؟ چند ساعت یا چند دقیقه . قدرت حرکت را از دست داده بودم . تک و تنها در سیاهی های پر هیاهوی شهر . شاید از رخنه ی این درد آتشین بود که این گونه بی حس مانده بودم . در واپسین روزهای آزادی قدرتم را از دست دادم . اکنون دیگر منم مثل همه یک زندانیم . زندانیه تقدیر و تصادف . . .

کسی که تنها به مرگ فکر میکند ! شایدهم مرده شوم بر این مقصود بی مقصد ! دری پولادین جلوی چشمانم سنگینی می کند . مقصود . . . مقصد . . . همه ی اینها زندانی شده در پشت در این زندان سنگیست . سه اطاق از سنگ خارا که می کوباند هر لحظه پتکی بر این اسکلت پوک جانم . شاید کفایت کند مرا خورشید ، ولی ... این سنگ های روییده بر دیوار که مرا در این زندان سترگ و بزرگ زندانی کرده . سه زندان روبرویم هم همچون مثلثی متساوی الاضلاع که هر دری یک ضلع از این مثلث را می سازد . هیچ معلوم نیست ، در پس تاریکی های این زندان کدامین پری مرا در آغوش خواهد کشید ؟؟؟ هان ؟

صداهای سردی از لابلای درز های در می شنوم . صدای گریه ی نوزاد ، ناله ی زن و در آخر فریاد مرد . سرمای مطبوع تاریکی ها جانم را فرا گرفته . شاید خواهم مرد از زجر این زندان . زجر از چه ؟ تاریکی ؟ تاریکی یعنی بینهایت . یعنی آزادی . ولی اینجا را تنها سنگی خارا فرا گرفته و دری پولادین که فشار سنگ ها را بر شانه هایش تحمل می کند .از صبح تا شام و از شام تا صبح به آن می نگرم . باشم که بمیرم بر این تاریکی زلال روح کش . هیچ حسی ندارم ، هیچ چیز که بتواند خیالم را رها کند . تنها سرگرمیم اندیشیدن به صدای ناله و فغان دو زندان دیگر است . آه ! همه ی ما زندانی هستیم ، زندانی تقدیر و تصادف .

سمت راست زنی می گرید و سمت چپ مردی همچون نوزاد ناله می کند ، من هم بدون زبان تنها گوش میدهم . نمی دانم زبانم را کی بریدند ، ولی فرقی هم نمی کند . مرا دیگر به زبان احتیاجی نیست . اینجا هم که کسی نیست تا به سخن تلخ و زرد من گوش فرا دهد . دیگر کاری با زبان ندارم !

بعضی وقتها بوی زن اتاقم را پر می کند . نمی دانم نام اتاق رو به درستی روی این چهار دیواریه سنگی گذاشته ام یا نه ؟ به هر حال اینجا مکانیست که لااقل برای تفکرات سمی و زاید من به اندازه ی کافی جا دارد . ای کاش می شد برای یک بار هم که شده نظاره گر موهای زن باشم . یعنی آن موها از کدام رنگ است ؟ طلایی هم چون خورشید تابان ؟ سیاه هم چون دل من ؟ یا سپید همچون برف ؟ اینجا آنقدر بوی مرگ را در خود جای داده که نیازی به رنگ سپید برای موها نیست . خود به خود انسان پیر و خسته میشود .بوی زن برایم یادآور رنگ قرمز است . وحشی خواهم شد با این عطر دل نشین . خود را بارها به در کوبانده ام ولی هیچ گاه فایده نکرد . نمی دانم ؟ چرا من محکومم به این زندان ؟ ای کاش فقط یکبار دیگربوی باران را می فهمیدم . کم کم پوک شدن استخوانهایم را حس می کنم . از بیکاری به جنون و از جنون به هزیان رسیده ام .

یاد دوران گذشته . خنده های جوانیم ، گریه های های کودکیم . همه را از یاد میبرم درزمان سیاه این سنگها . چشم هایم به تاریکی عادت کرده اند .  دیگر بود و نبودشان هم برایم مهم نیست . این جا که به غیر از تاریکی چیزی نمانده . من چه چیز را میبینم ؟ ها ؟

مرد همچنان هراسان همچون کودکی که مادرش را گم کرده فریاد می کشد . نمیدانم از چه ؟ از کجا ؟ این جا به غیراز هیچ برای ترس هیچ نمانده . تنها باز ماندهی این سیاهی مرگ است . مرگ ...
چند روزیست که رنگ دیوارها آبی شده ...
 
آبی ... همچون آسمان . شاید چشمان زن هم آبی باشد . شاید ... نمی دانم . اینجا تنها چیزی که همچنان باقیست ندانسته های من است . دیگر آزادی را امیدی نیست ، زندگی را هم امید ندارم . تنها وسیله ی باقیمانده ام این جسم بی استفاده است . کاش قلمی می رسید ، ولی ازآن هم محرومم . پس چاره چیست ؟

اعتقادی نمانده . اندیشه ای هم نمانده . هیچ برایم نمانده و تنها همان هیچ مانده .
 
ولی نه !  باید کاری کرد . تنها رازیست که من درسینه دارم . یک راز . این جا بدونه هدف ، بدونه عقیده و بدونه آزادی ، و تنها آرزوی من دیدن آن زن ، آن دختر .

اسمش را سحر می گزارم ؛ چون او سپیده دم این شب تاریک است . تنها دلیل زندگانی ، تنها دلیل بودن و نبودن . برای نوشتن به قلمی نیاز دارم  . برای زندگانی . برای ثبت بود و نبود او ... برایش می نویسم که چقدر دوستش داشتم ، ولی آیا او خواهد فهمید ؟

انگشتانم را نگاه می کنم . یعنی بدون قلم میتوان نوشت ؟ نه جوهری . و نه قلمی . حتی کاغذ هم نیست . بی اختیار انگشت کوچکم را در دهان می گذارم تا دندان هایم یاریش دهند . درد زیاد است . خون هم زیاد است . ولی باید بنویسم . اگر هیچ کس هم نداند ولی او باید بداند . انگشت قطع شده ی من همچون قلمی استخانیست که جادوگران به یاری یه آن می نویسند و خون من مایعی که زندگانی را در خود جای داده .
قطره قطره ی این خون عصاره ی زندگانیه من است . تنها دلیل من . من فدا شدم ؛ فدای زندگی . نباید بی دلیل مرده باشم بر این مقصود . تنها هدیه ی من به اوست این راز . با خون خود روی دیوار های سنگیه این زندان می نویسم ، از هر چه که بودم و هر چه که هستم . از هرچه که خواهم بود . از چشمان سبز و زندگانی بخشش از رویای گیسوان قرمز و پوست لطیفش .

از بالای دیوار سمت چپ شروع می کنم . راز من ، راز اوست . تمام دلیل زندگی . استخوان تیز و شکسته ام به خوبی مینویسد بر دیوار . بدون شک این دیوارها تا ابد راز سنگین مرا در قلب پر از سنگشان نگاه خواهند داشت . این قلب سنگی تنها میراث من است ، از خودم . از زندگی که نمی دانم چرا به اینجا رسید . خط ها قرمز و خوانا روی سیاهی سنگها جلوه می کنند .
نمی دانستم که می توانم این چنین زیبا بنویسم . چگونه خون من راز زندگی را در خود جای داده ؟ بی شک این دیوار ها با او سخن میگویند . او حتما ً دارای قدرتی جادوییست که می تواند با دیوارها سخن بگوید . او بی واسطه با من سخن می گوید .

این راز را ، این رمز را ، من هیچ گاه نتوانستم در سینه ی خود نگاه دارم . همه ی اینها برای اوست . برای چشمان سبزی که به من امید میدهند . امید تا بنویسم . برای او . از دیواری به دیوار بعدی می روم ،  از  خطی  به بعدی و از نقطه ای به نقطه ای دیگر . بدون شک او این شاهکار زندگی را خواهد دید . با همه ی بود و نبودش . در رگهایم خونی باقی نمانده . خطوط قرمز و موازی با ریتم جالبی فضای سیاه اتاق را در بر گرفته . آنها موازی و هماهنگ با کشیدگی و ریتم خواص خود حرکت میکنند .

چشمانم رامیبندم و آرام می خوابم . زیرا میدانم که اکنون زمان استراحت است .بی شک وظیفه ام را به خوبی انجام داده ام و می توانم راحت و بی دغدغه برای همیهشه استراحت کنم .

دیوار ها با او سخن خواهند گفت



تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت ! ! !



____________________________________________________________________

 



روزگار

 

 

ساعت حدود یازده شب بود . آسمان را مهتاب روشن کرده بود . و چند ابر سیاه کنار ماه نگهبانی می دادند ، تا مباد که نفت این چراغ بزرگ تمام شود و جهان غرق در خاموشی به بود و نبود خود بیندیشد . چند چراغ زرد رنگ در انتهای خیابان حروفی را روشن می کردند ، که روی آن به کمرنگی و با کهنگی که نشان دهنده ی دردها و رنجهایی بود که ساکنان آن ساختمان به آن هدیه می دادند . و یا حتی کسی چه می داند ، شاید هدیه می گرفتند ...

خیابان تنها و غرق در خاک خاکستری که همچون پوستی کهنه آن را فرا گرفته بود ، خود را در عمق ظلمات شب همچون موشی که از چنگال تیز عقاب فراری باشد پنهان می کرد . در سوسوی روشنایی دیوار های کهنه و آجری شهر سایه های شبگردان مست به دنبال معشوقی اوستایی میدویدند و معلوم نبود که آیا معشوقشان زنده بود یا نه ؟!

برفی که چند شب پیش باریده بود سراسر خیابان را سر می کرد و این از سرعتم می کاست . پالتوی بلندی به تن داشتم که از زانوانم می گذشت و همچون دژی پولادین بدن ضعیف و بیمارم را از بمباران سرما و باد نجات می داد . آرام راه می رفتم و نگاهم کنتراست جاده را که توست سیل سایه ها و دیوار ها ساخته شده بود می پایید و زمین برایم حکم فرشی را داشت ، که توست دستان ورزیده و پینه بسته ی خدا برای سگهای ولگرد بافته شده بود ، تا از سایه های شب گردان مست محافظت کنند .

به در کافه ی انتهای خیابان رسیده بودم ، که چوبش پوسیده بود و شیشه های خاکستری را با اشکال نامفهموی در قلب خود جای میداد .آرام در را باز کردم تا مباد صدایش آرامش شب گردان مست را به هم بریزد . کافه مستطیلی نسبتا طولانی بود که در آن میزها و صندلی های چوبی بدون هیچ  نظمی در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند . در کنار بار نشستم و قهوه ی تلخی سفارش دادم بلکه با تلخی قهوه تلخی زندگانیم را از بین ببرم . صاحب کافه مردی بود نسبتا کوتاه قد با موهای زبر جو گندمی که به صورت ناشیانه ای آن را شانه کرده بود . پیش بند زبر و پر از لکش به سختی شکم بزرگ و هندوانه ای مرد را پنهان می کرد . انگار که قدرت کلام را از او گرفته اند و در عوض آن  را به چشمان میشی اش هدیه  دادند . او با نگاهش با من حرف می زد . نگاهش خبر از رازی می داد که بشر هیچ گاه قادر به حل آن نبوده است . راز شیشه های شفاف کوه های تیز و دشت های وسیع . می توانستم تلخی حرفهایش را در تلخی قهوه ای که جلویم گذاشته بود درک کنم .

دوباره صدای صوت و پیچش لولاهای زنگ زده ی در بلند شد . صدای پاهایی را پشت سرم حس کردم که معلوم نبود کیست ؟

شاید جوانی بود تنومند و درشت اندام که جوانان شهر را به مبارزه میطلبیده است ؟ شاید هم پیر مردی باشد با مو های سپید که از تجربه ی سنگهای سختی که در برابر حملات آب های روان مقاومت می کردند خبر آورده باشد ، رازها و رمزهای جهان را می داند ، معمای آسمان آبی را حل کرده و در سوسوی سایه های شب راه خانه را در پیش می گیرد تا با همسرش از فرزندان و نوه های نداشته اش سخن بگوید .  شاید هم پیکی باشد که از بیداری دوباره ی آرش و کاوه می گوید .     

تلخی قهوه را زیر زبانم حس می کردم و خوب می دانستم که این مزه ی تلخ ، تلخ تر از رنج ها و عشق های زندگی من نیست و نخواهد بود . همچنان که فنجان داغ قهوه را در دست داشتم و تلخی سیاه آن را با زبانم آشنا می کردم . سایه ی سیاه زنی را دیدم که صورتش خیس عرق شده بود . نمی دانم چرا ؟ ولی بوی آن زن مرا به یاد عشق هایم می انداخت . سه عشق ...

من سه بار عاشق شدم . یک بار برای دلم . یک بار برای روحم و یک بار برای جسمم . نخست که دختری وسعت مهتاب را به من نشان داد ، جوانی بودم گستاخ که هنوز حیاهوی شهر مرا در بر نگرفته بود . هنوز آسمان آبی بود و هنوز خاک سرخیش را برای ابرهای سپید آسمان به نمایش می گذاشت . چشمان سیاه آن دختر سپیدی قلبم را از من گرفت و حرارت خورشید را به من هدیه داد .

به خود می گفتم  من شاد ترین مردمم ! خوش بخت ترین و سر زنده ترین . آسمان را فتح می کنم . کوه را از جا می کنم و دریا را با نگاهم از جا میشکافم ... ولی حیف که شب رسید و روز هیچ گاه نیامد .

 چشمان سیاهش در تاریکی شب ناپدید ماند

او زره زره محو شد . بیماری پلید قطره قطره ی خونش را در بر گرفت . موهایش سپید شد و رنگ رویش سیاه . او رفت و ماندم با همه ی زجرهایم ، دردهایم و غم هایم ...

 

سالها گذشت و سیاهی چشمانش را از یاد بردم . تا بالاخره شبی پیراهنی سپید جای آن چشمان سیاه را گرفت . حرارت آن دست های لطیف و نفسهای پاک را هنوز به یاد دارم . آری من باز دل دادم ، ولی این بار من دیگر جوانی گستاخ نبودم . مردی بودم که دیگر طلای سحرگاهان را به سپیده ی روز ترجیح می داد .

پا به پای او رفتم . از روزی به روزی و از شبی به شبی در زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند . لحظه به لحظه ، نگاه به نگاه و صدا به صدا ، جای پاهایش را تعقیب می کردم .

ولی به قول مردی که روزی به دنیا آمد و تقریبا روزی هم از دنیا رفت ، روح او مزه ی عرفان لایت با طعم نعنا را می داد . چشمانش همچون قاصدک گریزان بود و قلبش همچون باد سبک . تا این که طوفان نگاه سایه ها او را از من دزدیدند . او در لحظه نا پدید شد ، انگار که عشقی نبوده و نیست .  باز روحم خراشیده شد و جسمم آزرده  !

پس روزها و شبها را دویدم ، ماه ها را گذراندم تا کارو روزنه ی روز مرا اثیر خود کرد . لذت زندگی از من بریده شد ، زنگها به صدا در می آمدند و کوهها آرام می خوابیدند . سایه های شبگردان مست دیوار ها را منزل کرده بودند و سیاهی شب هنوز برایم معمایی حل نشدنی بود .

رنگ نارنجی غروب را دوست داشتم ، برایم معنایی خواص داشت . در همین باران بزرگ نارنجی بود که باز دل دادم  . این بار حرارت نفسهایش را به من هدیه می داد و قدرت عظلاتم را از من می گرفت . جسمم را با انواع افیون مواد آشنا کردم . سیگار را به همسری ریه هایم در آوردم و خود را در دریای لذت ها غرق کردم . تا سیاهی شب را از یادد ببرم ولی حیف که عمر لذت من همچون دوره ی نارنجی رنگ غروب بود  . . .  کوتاه ، ولی شیرین  ! ! !

او توانایی درک لذت را نداشت . نمی دانم رنجش زیاد تر بود یا خوشی برای بیشتر ؟ چون هیچگاه نفهمیدم ، او خودکشی کرده ، یا لذت بیش از حّدِ  مرفین رگهایش را به هم پیوند داده بود ؟؟؟ جسد سردش را در اتاقی سرد تر پیدا کردم . اتاق را نم گرفته بود و پیشانیه سردش خیس تر از دریا بود . چنان چشم بسته بود انگار سالهاست که مرده .

 

آری ! من سه بار عاشق شدم و هر سه بار شکست بر من پیروزی یافت . وسعت مهتاب مرا در جاده ی زندگی انداخت ، زردی رنگ خورشید در سپیده دم ، روز را برایم شروع کرد و حرارت نارنجی غروب ،   آغازگرِ شب بود .

همچنان در حال بازی با فنجان قهوه بودم و موهای قرمز زنی که کنارم نشسته بود را با چشمانم بو می کردم . چشمانش آبی بود و رنگ صورتش هم چون برف سپید . گرما را از موهایش هدیه می گرفتم و سرما را از چشمانش دزدیم .

پیرمرد بدون هیچ سوال قهوه ای هراه با ظرف شکر برای زن گذاشت و باز مشغول پاک کردن ظرفهایش شد .. بوی تلخی قهوه ی زن را حس می کردم ، ولی به نظر میرسید سپیدی شکر ، تلخی قهوه را خنسی می کند .

از یک چیز مطمئن بودم . آری من باز هم عاشق شدم !

ولی سوالی بزرگ تر داشتم که برایم حل نشدنی بود ، این بار عشق من چگونه پایان میابد ؟

 

 

 

تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت !!!