گفتگو با آدمی
به ما نگاه کنین، که چطور بین آدم‌ها می‌گردیم..؟ چقدر خوب بود که نسل‌های قبلی به ما می‌گفتن: [آدم عاقل باید از خودش فراری باشه.] ما چطور به اینجا رسیدیم..؟ مگه نه این که باید مدام شرم می‌کردیم و شرمسار می‌شدیم..؟ شرمساری، شرم، شرم، شرم، شرم، و این بود تاریخ بشر..! و اگه قرار بود رحمی کنیم، ای کاش به حال خودمون رحم می‌کردیم. که خیال ما همه آفت ما بود. این خیال بود که ما رو به اینجا رسوند. و ای‌کاش که در برابر خیالات درست و نادرستمون یه کم سکوت می‌کردیم. یه روز با هم بودیم، باشکوه..! یه روزم بی هم بودیم، بی‌شکوه..! ولی حالا چی به سر ما اومده که این‌قدر بی‌تاب تنهایی شدیم..؟ آیا به غیر از این بود که روزی روزنه‌ای نور داشتیم و روزی دیرتر، تیغه‌ی آفتاب..؟ پس چی بر سر ما اومد که به آفتاب دشنام دادیم و تو دل دالون‌های تاریک پنهان شدیم..؟ برای این نبود که وجود خودمون رو کم شاد کردیم و اولین گناه ما همین بود..!؟ و اولین گناه ما شروعی شد برای گناه‌های دیگه‌ی ما. که هر چی بیشتر خودمون رو شاد کنیم، آزردن دیگرون رو بیشتر از یاد می‌بریم. هر وقت که دردمندی رو موقع درد کشیدن دیدم، از شرمش شرمسار شدم و با یاریم غرورش‌و لگدکوب کردم.     

زیر بار منت‌های بزرگ بودن بود که ما رو کینه توز کرد، نه سپاس‌گزار. و خیلی کم بودیم، کسایی که با خوشدلی ببخشیم، نه از روی ترحم. پس گداها زیاد شدن، که ما گدای وجدان و گناه بودیم... نه  مال و ثروت. پس وجدان نا آروم ما به ما نیش زد و این‌طور بود که ما نیش زدن رو یاد گرفتیم. و به خاطر درد نیش‌هامون بود که به سمت شرارت فرار کردیم. و این شرارت مثل زخم چرک کرده، می‌خاره، می‌سوزه، و سرباز می‌کنه. که او رو به ما و پدران ما گفت: [ای انسان... من بیماری‌ام..!] و این تنها حرف راستی بود که به ما زد. و من که انسان بودم، انسانی جوون و نادون، شرارت رو مهمون قلب کوچیکم کردم. که تنها عشق من همین شرارت بود، که این شرارت بیماری بود و همین بیماری ما رو به تباهی رسوند. و چه امروز که بشریت نفس‌های آخر عمرش رو می‌کشه و چه دیروز که جوون و پرکار بود، هر دو روزش زندگی بین آدم‌ها سخت بود. چون ساکت موندن خیلی  سخت‌تر..! و چون انسان‌ یه کم به زمان و تاریخ سفر کرد به کلان شهری رسید که اون رو ناجی پنداشت و از ارزش‌های دروغین و کلام پوچ در اون شهر برای خودش خانه‌ ساخت... ولی چه حیف که اون شهر یه هیولا بیشتر نبود. یه هیولای سخت و بزرگ که یه روز از جاش بلند می‌شه و با سرنوشت شومش همه رو یک جا به درون خود می‌بلعه. [آره..! بشر به بی‌راهه رفته..!]  و یه روز اون هیولای پولادی بلند می‌شه تا خشک و تر رو با هم بسوزونه. «به سمت مجرای نورش اشاره می‌کند.»  وای از این نور دروغ، این هوای نمناک، و این تاریکی روح خراش. روان ما هیچ وقت این جا به اوج نمی‌رسه..!    ای کاش یه روز از این خواب مصنوعی بیدار بشیم. ای کاش..!   

ما گوسفندی هستیم که فکر می‌کنیم چوپانی رو خوب یاد گرفتیم، ولی از خرد هیچ بهره‌ای‌ نبردیم، آخه خردمندامون کی بودن که نابخردامون باشن..؟  ما راهمون رو با خون علامت‌گزاری می‌کردیم، چون به ما یاد داده بودن که خون  گواه حقیقته..!   

ما مثل یه بچه‌ی بازیگوش روی ساحل دریا دنبال یه چیز نو بودیم، که موجی اومد و ما را تو خودش بلعید. و باید یادمون بیاد که پدربزرگ‌هامون به ما هشدار داده بودند؛ با موج پهناور بازی نمی‌شه کرد.  
من شکارگری رو می‌شناختم که از جنگ پلنگ وحشی اومده بود، با سینه‌ی پیروزمند غرور. از تیغه‌ی تیز پولادش هیچ پلنگی جون سالم به در نبرده بود که یک‌دفعه صدای غرش پلنگی همه‌ی گوش‌ها و دل‌ها رو کر کرد. هنوز وحشی ترین وحشی‌ها تو سینه‌ی اون شکارگر فریاد می‌کشید. هنوز یه دیو پلید تو سینه‌ی اون شکارگر زندگی می‌کرد. و اون  شکارگر ما بودیم. ما باید سینه‌هامون و می‌شکافتیم تا به اون دیو سیاه برسیم، ولی هیچ وقت این کارو نکردیم، تا دیو به ما پیروز شد. دشت‌ها سوختن، دریاها خشکیدن و خونه‌ها از هر ویرونه‌ای ویرونه تر. و ما که به لبه‌ی پرتگاه رسیده بودیم، هیچ راه برگشتی نداشتیم. هیچ. و اون‌وقت بود که بچه‌های کوچیک اسباب‌بازی هاشون و با پولاد و باروت عوض کردن و جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد.  
جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد و جنگ جویان واقعی همه با هم به خانه‌ها و گورستان‌ها پناهنده شدن.    

یه روز لابه‌لای جاده‌های پوسیده‌ی تاریخ به گذشته رفتم، ولی بعد جوری ترسیدم که انگار... وقتی  به    اطرافم نگاه کردم تنها زمان همسفر و هم‌زمانم بود. و اون وقت بود از چیزی که یه عمر آرزوش و داشتم فرار کردم. درد بود... رنج بود... خون بود... و این بار دیگه خون سرخ نبود. و چون با ترس فرار کرده بودم، سریع پیش شما اومدم؛ شما مردم معاصر. و من که بچه‌ی نا خلف زمانم، به شما مژده می‌دم. به شما مژده‌ی زمینی‌ می‌دم که حتما در آتش می‌سوزه..! خونه‌ای که حتما ویرون می‌شه..! و آسمونی که حتما سیاه..!  اگه از بار اون دیو پلید هیچی کم نکنیم...... ولی من که هیچ وقت گلزاری به این رنگارنگی ندیده بودم، با همه‌ی اندوهم خندیدم. همون وقت بود که پاهام لرزید و زمین زیرش سست شد، پس با خودم گفتم: [چی می‌گم به شما که از هر کوری کورترین و از هر کری کر تر..؟]

همه‌ی تاریخ و ملت‌ها از این پرده‌های رنگارنگ شما بیرون اومدن، همه‌ی اخلاق و باورها به اشاره‌ی شما به حرف در اومدن..! پس این رنگ‌ها رو از خودتون پاک کنید و عینک‌هاتون رو بردارید، تا ببینید که حقیقت به غیر از اینه که شما دنبالش می‌گردین. چه فایده وقتی هر چی‌ می‌گم گوش نمی‌کنید و هر کار می‌کنم            نمی‌بینید. ولی... من از شما انتظاری ندارم، که ما هیچ تقصیری نداریم. زات ما این‌جوره و هیچ  جور هم نمی‌تونیم از خودمون فرار کنیم.
شما دوستانم که تا قبل از این دلم من رو پیش شما می‌اورد حالا با من و زمانم غریبه شدین. و من که از گذشته شرم دارم به سمت آینده حرکت می‌کنم، چون فرزندم در دل دور ترین دریاها انتظار من رو می‌کشه. من که فردای خودم هستم، اون چه که گذشته به من روا نکرد رو جبران می‌کنم. در همه‌ی آینده، جبران شرم تاریخ رو..!

« بخشی از نوشته‌های روزانه‌ی باربد. ی »

تقدیم به اولین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت..!