- برای این که پرنده ی آبی را داشته باشی باید کرکسسیاه را شکست دهی..!
این را پیرمردی مست در انتهای کوچه ای بنبست و تاریک به من گفت. و من گفتم:
- کرکسسیاه.؟
و او گفت:
- بله... کرکسسیاه... و تنها در صورتی می توانی کرکسسیاه را شکست دهی که قلب عقابسپید را به دست آوری..! عقاب سپید پادشاه آسمانهفتم است و هیچ انسانی نتوانسته آسمانهفتم را ببیند مگر آن که از قبل مرده باشد.
و من گفتم:
- پس مرده خواهم شد به یقین.
و پیرمرد خندید و گفت:
- تنها برای پرندهی آبی..؟
و من گفتم: بله..! تنها برای پرندهی آبی. اوست که نشان آزادی من است و به من پرواز را یاد داد. روزی را به یاد دارم که من پرندهی آبی را دیدم. او هنوز در کالبد انسانی خود بود. با موهایی به رنگ و درخشش ماه و پوستی به روشنی خورشید... البته من قبل از آن هم پرواز میکردم، ولی پرواز من مانند پروانهای کوتاه بود و تنها زمانی که او را یافتم به اوج رسیدم. زیبا بود و آرام بودم. باد صبا گیسوانش را به آسمان می برد و مرا که تا آن روز آن همه زیبایی را یکجا ندیده بودم با دیدنش هوش از سرم رفت. پس مست و دیوانه او را در آغوش کشیدم و با گرمیاش چون باد آزاد شدم و با هم به آسمان رفتیم. با نسیم صبا پرواز میکردیم و رها بودیم. رفتیم و رفتیم و رفتیم در آسمان؛ تا دلش هوای مزهی ستارهها را کرد. پس از بوستانهای گیهان، راهشیری را برگزیدیم و خوشهای از ستارگانش چیدیم. پرواز میان ستارگان چنان بود که تا پیش از این هیچ نیافته بودم و این همه را تمام مدیون پرندهی آبی هستم..!
سپس از میان ستارگان رخت بربستیم و در ماه به آیین رقصوشادی ایستادیم. آنگاه بود که ماه از شرم زیبایی اش رخ سیاه کرد؛ خاموش و تاریک شد. درست در اوج رقصمان بود که او دست مرا گرفت و چون ابر و باد – آزاد، سبک و رها – مرا به پرواز در آورد. مرا با خود به کنار شاخهی درختی برد و بر آن نشاند.
همین که از او چشم برداشتم، فهمیدم به پرنده ی آبی تبدیل شده و کالبد انسانیش را به دور انداخته. پس اینبار بدون من به پرواز در آمد و به سمت ماه رفت تا کمی از نورش را به ماه بدهد و آن را روشن کند. در میانه ی راه بود. آری در میانهی راه بود که کرکسسیاه از راه رسید و او را با چنگال تیزش ربود.
و تنها من ماندم و ماه؛ بی پرنده ی آبی... تاریک و خاموش، تا ابد.!
پایان
نوشتهی باربد. ی
کوچهپسکوچههای تاریک و رویایی شهر باستانی یزد؛ آنجا که شاید بتوان پرندهی آبی را درش دید.!