ادامه مطلب ...
زندگینامهی دیوید لینچ: فیلمساز و هنرمند سورئالیست
دیوید لینچ یکی از کارسازترین و نوآورترین فیلمسازان زمان ماست؛ فیلمهای او به خاطر تصاویر سورئال، روایتهای رویایی و طراحی دقیق صدا شناخته میشوند. او همچنین فیلمنامهنویس، نقاش، هنرمند تجسمی، موسیقیدان، بازیگر و نویسنده است که در طول زندگی حرفهای خود، گونههای گوناگون بیان را بررسی کرده است.
سنین جوانی و تحصیل
لینچ در 20 ژانویه 1946 در میسولا، مونتانا، از پدری دانشمند پژوهشگر و مادری معلم (زبان) بهدنیا آمد. او در یک خانوادهی کوچنشین بزرگ شد که بیشتر در سراسر ایالات متحده در حال سفر بودند. او از دوران جوانی به نقاشی و هنر علاقه داشت و پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان در سال 1964 در مدرسه هنرهای زیبای بوستون ثبتنام کرد. دیوید لینچ سپس به آکادمی هنرهای زیبای پنسیلوانیا در فیلادلفیا جابهجا شد و در آنجا
ادامه مطلب ...داستان کوتاهی نوشتم به نام "نامهها" که بیشباهت به داستانهای مکتب سورئال نیست. اگر ایزد هنر و خلاقیت اجازه بده در آینده و به زودی دنبالهی این داستان رو هم مینویسم. ولی فعلا به این داستان به دیدهی یک اثر مستقل نگاه کنید. بخونید و امیدوارم که ازش لذت ببرید.********************************از خواب پریدم. همین حالا... تاریکی تقریبا از بین رفته و صدای گند گنجشکها را میشود شنید. مهم از خواب پریدن نیست. مهم این است که داشتم خواب میدیدم و در آن لحظات لذت بخش خواب و رویا شناور بودم. حتما تو هم حس کردهای، وقتی که آدم از خواب میپرد، زمانی که رویای لذت بخشی ببیند تا چند دقیقه بعد از آن، آن حس عجیب رویایی را با خود به همراه خواهد داشت. دلیل این که این نامه را برای تو مینویسم این است که تو هم در خوابم بودی. مشکل من این است که رویاهایی که میبینم اصلا مثل رویاهای بقیهی آدمها نیست. رویاهای من مثل اسطوره، افسانه، فیلم، داستان یا تئاتر هستند. رویای امشب من هم فضایی مثل یک فیلم پیشرو داشت. فضایی سایبر پانک. فضایی مثل فیلمهای نئو نوار. در خوابم من 50 سال دیگر، در ژاپن بودم؛ در یک برج بلند؛ در طبقهی پانزدهم یا شاید بیشتر. آن برج برای یک شرکت تحقیقاتی - پژوهشی بود که کاراگاه استخدام میکرد. آن شرکت کارش همین بود... پژوهش روی سوژههای مختلف و آن سوژهها، دیگر انسانها بودند. درست به خاطر ندارم، ولی فکر کنم قرار بود یک سونامی بزرگ در حد آسمانی بیاید و همه چیز را نابود کند.ظاهرا کسی باعث به وجود آمدن این سونامی میشد و شرکت باید آن را زودتر از فاجعه پیدا می کرد.
ستاره فرود آمد و باران بارید
نه گذر از گاهِ هستی آگاه شد
و نه نور به کنج خلوتِ سایه راه یافت
تنها جهان در گهوارهی هستی، ابرها را کنار زد
و روز، به روزی دیگر رسید.
آدمی خود سنگسار قبر خویشتن است
بریدهبال و پنهان شده در هزارتوی خویش
پرواز را از یاد برده است
خود آهنگر زندان خویش
عروسکِ عروسکگردانِ خویش
در آرزوی باران خاک میخورد
در آرزوی خاک، آتش.!
شاهنشه نور بر بالشی از ابر خوابید
سرور ظلمات بیدار
و باز بیگاه شد.!
جهانی گم شده در ظلمات
ماهِ قرمز، ماهِ خون و خیال و آرزو.!
نوشتهی باربد. ی
- برای این که پرنده ی آبی را داشته باشی باید کرکسسیاه را شکست دهی..!
این را پیرمردی مست در انتهای کوچه ای بنبست و تاریک به من گفت. و من گفتم:
- کرکسسیاه.؟
و او گفت:
- بله... کرکسسیاه... و تنها در صورتی می توانی کرکسسیاه را شکست دهی که قلب عقابسپید را به دست آوری..! عقاب سپید پادشاه آسمانهفتم است و هیچ انسانی نتوانسته آسمانهفتم را ببیند مگر آن که از قبل مرده باشد.
و من گفتم:
- پس مرده خواهم شد به یقین.
و پیرمرد خندید و گفت:
- تنها برای پرندهی آبی..؟
و من گفتم: بله..! تنها برای پرندهی آبی. اوست که نشان آزادی من است و به من پرواز را یاد داد. روزی را به یاد دارم که من پرندهی آبی را دیدم. او هنوز در کالبد انسانی خود بود. با موهایی به رنگ و درخشش ماه و پوستی به روشنی خورشید... البته من قبل از آن هم پرواز میکردم، ولی پرواز من مانند پروانهای کوتاه بود و تنها زمانی که او را یافتم به اوج رسیدم. زیبا بود و آرام بودم. باد صبا گیسوانش را به آسمان می برد و مرا که تا آن روز آن همه زیبایی را یکجا ندیده بودم با دیدنش هوش از سرم رفت. پس مست و دیوانه او را در آغوش کشیدم و با گرمیاش چون باد آزاد شدم و با هم به آسمان رفتیم. با نسیم صبا پرواز میکردیم و رها بودیم. رفتیم و رفتیم و رفتیم در آسمان؛ تا دلش هوای مزهی ستارهها را کرد. پس از بوستانهای گیهان، راهشیری را برگزیدیم و خوشهای از ستارگانش چیدیم. پرواز میان ستارگان چنان بود که تا پیش از این هیچ نیافته بودم و این همه را تمام مدیون پرندهی آبی هستم..!
سپس از میان ستارگان رخت بربستیم و در ماه به آیین رقصوشادی ایستادیم. آنگاه بود که ماه از شرم زیبایی اش رخ سیاه کرد؛ خاموش و تاریک شد. درست در اوج رقصمان بود که او دست مرا گرفت و چون ابر و باد – آزاد، سبک و رها – مرا به پرواز در آورد. مرا با خود به کنار شاخهی درختی برد و بر آن نشاند.
همین که از او چشم برداشتم، فهمیدم به پرنده ی آبی تبدیل شده و کالبد انسانیش را به دور انداخته. پس اینبار بدون من به پرواز در آمد و به سمت ماه رفت تا کمی از نورش را به ماه بدهد و آن را روشن کند. در میانه ی راه بود. آری در میانهی راه بود که کرکسسیاه از راه رسید و او را با چنگال تیزش ربود.
و تنها من ماندم و ماه؛ بی پرنده ی آبی... تاریک و خاموش، تا ابد.!
پایان
نوشتهی باربد. ی
کوچهپسکوچههای تاریک و رویایی شهر باستانی یزد؛ آنجا که شاید بتوان پرندهی آبی را درش دید.!
در سال 1946 دو هنرمند اسطوره، یعنی سالوادور دالی و والت دیزنی، یه پروژهی مشترک رو در همکاری باهم شروع کردن. اون پروژه یه فیلم کوتاه انیمیشن بود که با حالوهوای مکتب سورئال اون رو طراحی میکردن. البته در اون سالها به خاطر بدشانسیهای مختلف این پروژه هیچ وقت به پایان نرسید، تا اینکه بالاخره در سال 2003 کمپانی دیزنی اون رو به یاد سالوادور دالی و والت دیزنی تموم کرد. من هم این شاهکار زیبا رو اینجا برای شما به اشتراک میگذارم تا با هم ببینیم.
اسم این فیلم هست: Destino
دستینو در زبان اسپانیایی به معنی «مقصد و سرنوشت» است.
از اونجایی که ذهن پست و کثیف سانسورچی سایت نماشا نتونست این انیمیشن رو تحمل کنه، لینک یوتویوبش رو براتون میگذارم.
https://youtu.be/y_TlaxmOKqshttps://youtu.be/y_TlaxmOKqs
ادامه مطلب ...
میخوام در چند قسمت فیلمهای سینمای مکتب سورئال رو اینجا برای تماشا بذارم، از سینمای مدرن و مکتب سورئالیسم بگم و درنهایت اون فیلمها رو با استفاده از منابع مختلف تحلیل کنم.
در این قسمت به فیلم صدف و مرد روحانی که به «صدف و کشیش» هم ترجمه شده میپردازم، عنوان این فیلم به انگلیسی هست: The Seashell and the Clergyman که ترجمهی عنوان فرانسویش La Coquille et le clergyman میشه.
اول از همه تماشا
دوران شکلگیری سوررئالیسم تقریبا با اولین موفقیتهای سینمای صامت در میان مردم همزمان بود، سوررئالیستها با حساسیتی که به هر چیز تازه یا مدرن داشتند، طبیعی بود که سینما را شیوهی بیان شورانگیزی بشمارند و از آن استقبال کنند؛ اما جا دارد بگوییم که علت توجه آنها به سینما نه تنها امکانات فنی یا نظام روائی آن بلکه به جهت "شگفتیآفرینی"سینما بود.
شعری از «آندره برتون». مترجم: خودم.
...
یار من با گیسویی به سرخی آتش
با پنداری همچون آذرخش
با کمری همچون ساعت شنی
با تنی کشیده همچون پلنگ
یار من با سخنی از کلاه نشان و خوشهی ستارگانی از آخرین پهنای شکوه
با دندانی همچون شیار ِ سپید موشانی در سپیدی زمین
با زبانهای از فرسایش شیشه و کهربا
یار من با زبانهای از دشنهی خودی
با زبانهای از دخترکی زیبا که پلک بر هم فرو مینهد و باز میکند.
با زبانهای از سنگی باورنکردنی
یار من با مژگانی از نوازش دست خطی کودکانه
با ابروهایی کشیده همچون آشیانهی پرستوها
همسر من با سیمایی از تابلویی بر طاق داغ رامِشکَده
و بخاری نشسته بر قاب های شیشهای
یار من با شانههایی از جنس شراب
و از سرچشمهای با دلفینها که سرهاشان زیر یخ در فشار است.
یار من با مچهای جفت شده
یار من با انگشتانی از شانس و تکخالی از قلبها
با انگشتانی از چمنزار
یار من با زیربغلی از سمور و جوزالش«بلوط»
و از شبی نیمه تابستانی
از درختچه ی برگنو و از جایگاه کوسهماهی کوچک
با لشگری از کف دریا و آببند ها
و از مخلوط کردن گندم و آسیاب
«آندره برتون»
...