امروز 16 آذر یا مثلا روز دانشجو بود. بنا به دلایلی وجود چنین روزی را قبول ندارم، و حتی وقتی میبینم کسانی با خوشحالی آمیخته با حماقت این روز را تبریک میگویند، غمی بزرگ و سیاه دلم را در خود فرو میبرد. تبریک این روز در ایران مثل این میماند که در رٌم باستان یا آمریکای قبل از آبراهام لینکلن کسی یا کسانی روز "برده" را تبریک بگویند؛ و یا حتی مسخرهتر آن باشد که خود بردهها این روز گجسته را به هم تبریک بگویند. به همین خاطر هم وقتی تبریکات همراه با خوشحالی بعضی از افراد "چه دانشجو" و یا "چه استاد" را در جاهای مختلف و مخصوصا فضای مجازی میبینم، فرار را بر قرار ترجیح داده و از سوژهی پیش چشمم میگریزم. «و حتی اگر هم فرار نکنم خشم همهی وجودم را فرا میگیرد و تبریک گویندهی بیچاره را با حرفهای تندی نشانه میروم.» با همهی این حرفها اما...
امروز، دیدم کسی متفاوت با بقیه دربارهی روز دانشجو سخن گفته، و سخنان دلنشینش چه بدجور غم دلم را تازه کرد. متن و عکسی که در این زیر میبینید، نوشته و عکسی است که "علی معظمی" استاد خوبم «که یکی استادان واقعا خوب، مترجم، روزنامهنگار و پژوهشگر در رشتههای فلسفه و علوم اجتماعیست» و در دانشگاه تهران به من فلسفهی شرق و سیر تفکر در نمایش ایرانی آموخت، در صفحهی اینستاگرامش منتشر کرده و من با اجازهی خودش در اینجا با شما آن را به اشتراک میگذارم.
۱- درس فلسفه شرق، آبان ۹۷، گروه نمایش دانشگاه تهران. پشت سرم روی تخته شخصیتی است که یکی از دانشجویان خلق کرده و میخواهد حول آن اجرایی داشته باشد: «بودایِ بد»، بوداست اما تصمیم گرفته برخلاف آنچه هست دنبال همه تمنیات برود. تصویر روی تخته میماند تا در آخر کلاس همینها را برایم توضیح دهد.جمعی معمولاً دیر میرسند و این جلسه یکی از دانشجویان دارد ماجرایی را در همین ارتباط میگوید: دلیل دیر رسیدن این است که مدرس ساعت قبل درس را بیشتر ادامه میدهد. هفته پیش همین دانشجو موضوع را با او در میان میگذارد. استاد میپرسد: «حالا وقتی دیر میرسید راهتان میدهد؟» و دانشجو در پاسخی که پیداست فقط به درس بعدی مربوط نمیشود، میگوید: «بله آدم باشخصیتی است!» اما تیرِ پاسخ بیش از حد توقع بر هدف مینشیند، چون استاد همزمان میگوید: «اگر من بودم راه نمیدادم!» قیافهی من با شنیدن همین حکایت به این وضع درآمده.۲- این یکی از فراوان موقعیتهای جذاب نزدیک به ده سال آمد و رفت به گروه نمایش بود و حالا که میخواهم این رفتن را پایان دهم، باید بگویم که تنها انگیزهام همین دانشجویان بودند، و مگر چه چیز دیگری میتوانست باشد؟ دیدنشان فرصت مغتنمی بود برای شناخت شماری از ذهنهای زیبا و جانهای جویا، و البته مواجهه با آلام فراوانی که در این جانها موج میزند. با اینکه تدریس حقالتدریسی چنان شیوهی بیهمتایی برای سخره به جان خریدن است، که حتی چون منی هم نمیتواند بیش از حدی ادامهش دهد، اما از همین رهگذر و به هوای دانشجویان چیزهای بسیاری آموختم و آدمهای ارجداری را شناختم و از این بابت خرسندم.۳- از میان این آدمها بسیاریشان نویسنده و فیلمساز و بازیگر و کارگردان و فعال سیاسی شدند، و وقتی به تحولات همینها نگاه میکنم یک چیز را پررنگ میبینم: سرعت تغییر هنجارها و شرایط مادی و آدمهایی که در این شرایط زندگی میکنند. و در نقطه مقابل هنجارگذاران و سیاستگذارانی میبینم که بیش از تصور خودشان از بخشهای متنوع جامعه دورند. آنها بیتردید بیش از تکتک آدمهای عادی از جامعه «مطلعند»، اما چیزی که روی این اطلاعات شکل نمیگیرد نوعی از فهم است. این نافهمی حاصل پیجویی منافعشان به هر قیمتی است، و نتیجهش جایگزینی زور بهعوض هر رابطهی انسانی ممکنی از جمله مکالمه و فهم.۴- دانشجویانی که شناختم اما هم امروزند و هم فردا. چیزی که در همین آدمهای پراکنده و برخی افسرده و جمعی سرگردان میبینم، امیدست. این امید از کسانی میجوشد که فکر میکنند و دنبال فهمیدنند و میخواهند زندگی کنند. روزتان مبارک.علی معظمیعکس از sepehr_san
«یک روز دکارت
به کافهای میرود، پشت میز مینشیند و آماده سفارش دادن میشود. پیشخدمت
به طرفش میآید و میپرسد: جناب، صورت غذا میخواهید؟. دکارت جواب میدهد:
فکر نمیکنم و فورا ناپدید میشود...»
احتمالا شمای خواننده در
خیالاتتان مرا به خاطر نوشتن این لطیفه ظاهرا بیمزه شماتت میکنید اما
چند لحظه (حداقل تا پایان متن) صبر کنید و بگذارید با هم کمی درباره لطیفه
صحبت کنیم:
واقعیت این است که وقتی از لطیفه سخن به میان میآید با یک
دنیا ریزهکاری و شیرینکاری سر و کار داریم. در این دنیای مختصر و مفید
هیچچیز بدتر از کلیگویی و درازگویی نیست. پس همین حالا اولین نتیجه را
میگیریم: اینکه در لطیفه همیشه میخواهیم لُبّ مطلب را بشنویم. برنارد شاو معتقد بود لطیفه کوتاهترین قطعه ادبی است که نویسنده ندارد. این همان نتیجه دومی است که عمرانصلاحی
به زبانی دیگر میگوید: لطیفه ظاهرا شبیه قصه است و ماجرایی را تعریف
میکند، اما با آن فرق دارد. لطیفه منتهای ایجاز است و بدون شاخ و برگ، در
حالی که قصه پر از شرح و توصیف است. لطیفه و قصه هر دو به ادبیات شفاهی
تعلق دارند و هر دو روایت میشوند و راوی دارند و با داستان که به ادبیات
مکتوب تعلق دارد، تفاوت میکند (البته گاهی لطیفه و چیستان همسایه دیوار به
دیوار همدیگر میشوند). لطیفه چون هنری است شفاهی، هیچ محدودیتی برای خودش
نمیشناسد و هیچکس هم نمیتواند آن را محدود کند. هر کسی از لطیفه اجرای
خاص خودش را دارد. گاهی از خط قرمزها عبور میکند. سازندگان لطیفه، خود
مردم هستند، چرا که بهترین داروی رفع یبوست روحی، لطیفه است.
بسیار
خوب، با کمک دو نتیجهای که تابهحال گرفتیم، باید فهمیده باشیم که لطیفه
موجودی چموش است که آرام و قرار ندارد و نمیتواند در یک سرزمین بماند و
مشکل وقتی آغاز میشود که لطیفهها قصد سفر میکنند و میخواهند به مملکت
دیگر بروند. حقیقت آن است که اگرچه لطیفهها سفر را بسیار دوست دارند اما
معمولا مشکل زبان دارند. زبان مملکت جدید را خیلی دیر یاد میگیرند و درست
نمیتوانند خود را با فرهنگ جدید وفق دهند. البته نباید حکم کلی صادر کرد
زیرا لطیفهها هم مانند انسانها گوناگوناند. برخی از لطیفهها از نظر
زبانی و فرهنگی مشکل چندانی ندارند و احتمالا میتوانند به کشورهای مختلف
سفر کنند (مثال بارزش همین ملانصرالدین خودمان است، که آوازه ماجراهایش تا
ینگه دنیا هم رفته!) و همه جا هم پیام خود را انتقال دهند؛ اما برای باقی
لطیفهها چکار کنیم؟!؛ اینجاست که پای مترجم به صحنه باز میشود. مترجمی که
حداقا دو وظیفه دارد: یکی یافتن مفهوم پیام لطیفه مورد ترجمه و درونی کردن
آن با زبان و فرهنگ مقصد و دیگری یافتن سبک نویسنده و انتقال آن به زبان
مقصد. وظیفه مترجم مورد نظر ما این نیست که «ژرژ» را تبدیل به «هوشنگ» کند و
روی کالاهای خارجی برچسب فارسی بزند. کار ترجمه مطایبه بیشتر شبیه بندبازی
است. باید از یک مرز باریک طوری عبور کند که سقوط نکند و لازمه این کار
داشتن دانش زبانی کافی، حفظ، حذف و گسترش است. یعنی هرجا لازم است و امکان
آن وجود دارد متن اصلی را عینا ترجمه کند، اگر بخشهایی از متن مبدا با
مقصد همخوانی ندارد آنها را، مشروط به شرایط بسیار، حذف کند و هر جا لازم
است اضافهها و گسترشهایی انجام دهد...
احتمالا با خواندن این چند
پاراگراف کلی ذوقزده شدهاید که: ایبابا لطیفه هم عجب دنیایی داشت و ما
نمیدانستیم! حالا که داغید، ما هم نان را میچسبانیم و زودی میرویم سراغ
دو کتاب که به تازگی روی سینی، کنار چای دیشلمه شاغلام، از آبدارانه بیرون
آمده؛ یعنی: یکی «لطیفههای ریزه میزه/ گردآورنده هادی بنایی/ تصویرگر ناصر پاکشیر/ ۱۳۹۰» و دیگری «شوخیهای مدرسهای/
گردآورنده حسین ابراهیمی(الوند)/ تصویرگر لاله ضیایی/ ۱۳۹۰». (البته پا
قدم این مارمولک راهراه نو رسیده را هم که روی جلد کتابها ظاهر شده،
میمون و مبارک میداریم!)
اگر بخاطر داشته باشید، و از مشتریان پرپاقرص «ماهنامه گلآقا» و «بچهها... گلآقا»
بوده باشید حتما یادتان میآید کسانی مثل هادی بنایی، رضی هیرمندی، رافی
پطرسیان، ثریا ایرانی، حسین ابراهیمی در ستونهای متنوعی همچون «از آب
گذشته؟»، «کلاس انگلیسی بچه شاغلام»، «لطیفههای وارداتی!»، «نکته... نکته»
و... برای بچهها لطیفه ترجمه میکردند. (و این فارغ از سلسله کتابهای
ترجمه نشر گلآقاست!)
«لطیفههای
ریزه میزه» و «شوخیهای مدرسهای» از لحاظ ساختار تقریبا مشابه یکدیگرند.
هر دو برای بچهها نوشته شدهاند. هر دو کتاب از دو تیم (مترجم/تصویرگر)
مجرب و محبوب بهره بردهاند. فرم صفحهآرایی هر دو کتاب تقریبا یکی است. هر
دو کتاب یک قیمت دارند و اگر اختلاف ۱۲ صفحهای میانشان نبود شاید در
انتخابشان دچار مشکل میشدیم. یکی از نکات مشترک بامزه درباره این دو کتاب
این است که ضمن اینکه هر دو کتاب بیمقدمهاند! (یادش بخیر، همیشه
کتابهای گلآقا مقدمههای بامزهای داشتند!) در صفحه شناسنامه سال ۱۳۹۰ به
عنوان سال چاپ خورده و در پشت جلد، این سال ۱۳۸۹ است! البته یک نکته دیگر
که نباید آن را از نظر دور داشت این است که لطیفههای هر دو کتاب، با
اینکه ترجمه هستند، به سرعت خواننده را میخنداند و این نشان از کیفیت
بالای ترجمه و برگردان لطیفهها دارد که از ابراهیمی الوند و بنایی سراغ
داشته و داریم. در هر دو کتاب، تا آنجا که امکان داشته از بازیهای زبانی
خودداری شده و بیشتر به مفهوم توجه شده است، این نکته زمانی حائز اهمیت
میشود که بدانیم هیچ مرجع استاندارد لطیفهای تاکنون برای بچههای فارسی
زبان نداشتیم و آن شعار معروف گلآقا که میگفت:«شادی حق بچههاست، به
حقوق بچهها احترام بگذاریم!»
اما به هر حال باید یک تفاوتهایی هم
وجود داشته باشد... در «شوخیهای مدرسهای» لطیفهها با محوریت داخل و
خارج از مدرسه تقسیمبندی شدهاند. جنس لطیفهها بیشتر به حاضرجوابیها
میماند و انصافا بچهها میتوانند از آن به عنوان یک خودآموز جهت ادای
پارهای متلک و تیکه، خدمت معلمان و دبیران استفاده کنند.
نکته ظریف
دیگری که در کتاب «شوخیهای مدرسهای» (و خیلی از آثار ترجمه شده دیگر)
قابل تامل است، قرابت و ریشهشناسی برخی لطیفههاست. مثلا در (صفحه ۲۰)
کتاب، لطیفهای با عنوان «تلفن» را میخوانیم:
«صدایی از پشت تلفن: پسر من امروز سرما خورده است و نمیتواند به مدرسه بیاید.
ناظم مدرسه: شما؟
-: من پدرم هستم!»
حال بیائید لطیفهای از رساله دلگشا (صفحه ۱۴۵) را بخوانیم:
«پدر
حجی کنیزکی داشت که گاه با او جمع شدی. شبی حجی به جامه خواب او رفت و در
کنارش کشید. گفت تو کیستی؟ گفت منم پدرم!» (کلیات عبید زاکانی/ به کوشش
عباس اقبال/ نشر اقبال/ ۱۳۵۶)
به وضوح میبینیم (همانطور که پیشتر
در میان اساتید فن بسیار بحث شده)، بسیاری از این لطایف از خودمان به
خودمان بازگشتهاند و تنها به لحاظ فرم ظاهری تغییر شکل یافتهاند اما از
لحاظ ساختار و ریشه، متعلق به خودمان هستند. اینجاست که باید کمی به خودمان
افتخار کنیم، و بدانیم که چه سرمایههایی جهت تولید محتوا در اختیار
داریم!.
در «لطیفههای ریزه میزه» اما نبض زندگی جریان بیشتری
دارد. فلسفه، مسائل اخلاقی و بعضا حتی نکات روانشناسانه، لحظاتی بعد از
خنده، خواننده را از پاسخ کودک به فکر فرو میبرد. انگار بچهها در این
کتاب حداقل دو سطح از خودشان و یک سطح از والدینشان بالاترند. در این طیف
از لطیفهها، برای اولین بار میبینیم که گاهی بچهها واقعا بیگناهند، و
آنها هستند که به والدینشان درس میدهند. پدرها و مادرها با خواندن همین
لطیفهها کوتاه، تازه میفهمند که اتفاقا دنیای بچهها، دنیای منطق است،
البته منطقی که بشدت انعطافپذیر است. با خواندن این لطیفهها تازه
میفهمیم که بچهها دائما در حال ضبطکردن اتفاقات اطرافشان هستند. آنها
به سرعت از والدینشان الگو میگیرند و در ذهنشان آنها را شبیهسازی
میکنند.
آه... چقدر نوشتیم. یک اسپندی برای خودتان دود کنید که
توانستید تا اینجای مطلب را دوام بیاورید... اما برسیم به آن لطیفه ظاهرا
بیمزه ابتدای متن؛ خدابیامرز ویتگنشتاین جایی گفته بود: هر کس لطیفهها را
خوب بفهمد درک مسائل فلسفی هم چندان برایش مشکل نیست. و این البته به
واسطه آن بازی دلکشی است که در هر دوی اینها وجود دارد، یعنی نگاه از درون
به هستی و زبان. پیوند فلسفه با لطیفه در لطیفههای به اصطلاح فلسفی به
اوج میرسد و این دو ارتباطی تام با هم دارند. لطیفه مانند فلسفه کارش را
با چیزی به ظاهر آنقدر ساده و پیشپا افتاده که ارزش سخنگفتن ندارد آغاز
میکند و با چیزی بسیار پیچیده و گاه نقیضهآمیز به پایان میبرد که کمتر
کسی آن را باور میکند. برای مثال اگر به فلسفه دکارت آشنایی نداشته باشیم
(«فکر میکنم، پس هستم») اصلا متوجه لُبّ مطلب لطیفه ابتدای متن نمیشدیم!
و به عنوان حرف ما قبل آخر، اگر این دو کتاب گلآقا را نخریده و نخواندهاید، هنوز دیر نشده، سری به «گلسنتر»
بزنید و با خواندن این لطیفهها کمی بیشتر با فانتزیهای دنیای کودکان
آشنا شوید. ضمنا پیشنهاد میکنم اگر به بحث دلچسب لطیفه علاقند شدید و
همچنان حوصله داشتید، سری به دو سه کتاب زیر بزنید:
- لطیفه و ارتباطش با ناخودآگاه/ زیگموند فروید/ ترجمه آرش امینی/ نشر نسلفردا/ ۱۳۸۹
- نشانهشناسی مطایبه/ احمد اخوت/ نشر فردا/ ۱۳۷۱
- لطیفهها از کجا میآیند؟/ احمد اخوت/ نشر قصه/ ۱۳۸۴
... و حرف آخر: به امید روزی که مطایبهشناسی، که
امروز رشته شناخته شدهای است و در بسیاری از دانشگاههای جهان برای آن
دوره کارشناسی ارشد و دکترا دایر کردهاند در کشور ما جزو درسهای دو
واحدی اختیاری رشتههای دانشگاهی شود! [حتی فکرش هم توی این مملکت خندهدار
بنظر میرسد... بگذریم.]
....
....
منبع سایت گل آقا