ابوریحان بیرونی روز اول دی ماه را که آن را خورماه نیز میگویند خرم روز میخواند و میگوید که در این روز پادشاه با جامه سپید به میان مردم میآمد و بدون هیچ نگهبان و دربانی با گروههای مختلف مردم گفتوگو میکرد و با دهقانان و برزیگران در یک سفره غذا میخورد. اما دیگر ذکر نمیکند که چرا فقط روز اول دی ماه را خرم روز میگفتند. در اندرزهای انوشه روان، آذرپاد مهراسپندان توصیه شده که مردمان روز اول هرماه را به شادی و خرمی بپردازند و بدین ترتیب روز اول ماه برای همه ماهها برای همه ماهها میتواند خرم روز نامیده شود. ابوریحان در ادامه گزارش خود اولین روز دی ماه را به دلیل اینکه 90 روز تا نوروز و سال نو باقی مانده نود روز میخواند.
عکسی از کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران
اونچه که در پیشرو میخونید بخشی از مقالهی "نزول به جهان زیرین «در اسطورههای ایران»" است که سهند آقایی دانشجوی دکترای ادبیات فارسی دانشگاه تهران اون رو نوشته و من بخشهایی ازش رو اینجا نشر میدم تا باهم مطالعه کنیم. به طور کلی مقاله در مورد تاریخ اندیشههای مذهبی و ادیان ابتدایی حرف میزنه؛ و توضیح میده که تفکرات شمنیسم چطور و چگونه پایهی دینهای امروزین، تفکر وجود جهان زیرین و سفر به جهان زیرین رو شکل دادن. (به طور مثال اگه در جهان باستان کرونا همهگیر میشد، شمنها برای درمان کرونا و فرد بیمار به جهان زیرین سفر میکردن.) البته بخشهای دیگهی این مقاله رو در آینده میگذارم، ولی فعلا امیدوارم که از خوندن این قسمت خوشتون بیاد و درموردش در قسمت نظرات با همدیگه گفتگو داشته باشیم.
امروز 16 آذر یا مثلا روز دانشجو بود. بنا به دلایلی وجود چنین روزی را قبول ندارم، و حتی وقتی میبینم کسانی با خوشحالی آمیخته با حماقت این روز را تبریک میگویند، غمی بزرگ و سیاه دلم را در خود فرو میبرد. تبریک این روز در ایران مثل این میماند که در رٌم باستان یا آمریکای قبل از آبراهام لینکلن کسی یا کسانی روز "برده" را تبریک بگویند؛ و یا حتی مسخرهتر آن باشد که خود بردهها این روز گجسته را به هم تبریک بگویند. به همین خاطر هم وقتی تبریکات همراه با خوشحالی بعضی از افراد "چه دانشجو" و یا "چه استاد" را در جاهای مختلف و مخصوصا فضای مجازی میبینم، فرار را بر قرار ترجیح داده و از سوژهی پیش چشمم میگریزم. «و حتی اگر هم فرار نکنم خشم همهی وجودم را فرا میگیرد و تبریک گویندهی بیچاره را با حرفهای تندی نشانه میروم.» با همهی این حرفها اما...
امروز، دیدم کسی متفاوت با بقیه دربارهی روز دانشجو سخن گفته، و سخنان دلنشینش چه بدجور غم دلم را تازه کرد. متن و عکسی که در این زیر میبینید، نوشته و عکسی است که "علی معظمی" استاد خوبم «که یکی استادان واقعا خوب، مترجم، روزنامهنگار و پژوهشگر در رشتههای فلسفه و علوم اجتماعیست» و در دانشگاه تهران به من فلسفهی شرق و سیر تفکر در نمایش ایرانی آموخت، در صفحهی اینستاگرامش منتشر کرده و من با اجازهی خودش در اینجا با شما آن را به اشتراک میگذارم.
۱- درس فلسفه شرق، آبان ۹۷، گروه نمایش دانشگاه تهران. پشت سرم روی تخته شخصیتی است که یکی از دانشجویان خلق کرده و میخواهد حول آن اجرایی داشته باشد: «بودایِ بد»، بوداست اما تصمیم گرفته برخلاف آنچه هست دنبال همه تمنیات برود. تصویر روی تخته میماند تا در آخر کلاس همینها را برایم توضیح دهد.جمعی معمولاً دیر میرسند و این جلسه یکی از دانشجویان دارد ماجرایی را در همین ارتباط میگوید: دلیل دیر رسیدن این است که مدرس ساعت قبل درس را بیشتر ادامه میدهد. هفته پیش همین دانشجو موضوع را با او در میان میگذارد. استاد میپرسد: «حالا وقتی دیر میرسید راهتان میدهد؟» و دانشجو در پاسخی که پیداست فقط به درس بعدی مربوط نمیشود، میگوید: «بله آدم باشخصیتی است!» اما تیرِ پاسخ بیش از حد توقع بر هدف مینشیند، چون استاد همزمان میگوید: «اگر من بودم راه نمیدادم!» قیافهی من با شنیدن همین حکایت به این وضع درآمده.۲- این یکی از فراوان موقعیتهای جذاب نزدیک به ده سال آمد و رفت به گروه نمایش بود و حالا که میخواهم این رفتن را پایان دهم، باید بگویم که تنها انگیزهام همین دانشجویان بودند، و مگر چه چیز دیگری میتوانست باشد؟ دیدنشان فرصت مغتنمی بود برای شناخت شماری از ذهنهای زیبا و جانهای جویا، و البته مواجهه با آلام فراوانی که در این جانها موج میزند. با اینکه تدریس حقالتدریسی چنان شیوهی بیهمتایی برای سخره به جان خریدن است، که حتی چون منی هم نمیتواند بیش از حدی ادامهش دهد، اما از همین رهگذر و به هوای دانشجویان چیزهای بسیاری آموختم و آدمهای ارجداری را شناختم و از این بابت خرسندم.۳- از میان این آدمها بسیاریشان نویسنده و فیلمساز و بازیگر و کارگردان و فعال سیاسی شدند، و وقتی به تحولات همینها نگاه میکنم یک چیز را پررنگ میبینم: سرعت تغییر هنجارها و شرایط مادی و آدمهایی که در این شرایط زندگی میکنند. و در نقطه مقابل هنجارگذاران و سیاستگذارانی میبینم که بیش از تصور خودشان از بخشهای متنوع جامعه دورند. آنها بیتردید بیش از تکتک آدمهای عادی از جامعه «مطلعند»، اما چیزی که روی این اطلاعات شکل نمیگیرد نوعی از فهم است. این نافهمی حاصل پیجویی منافعشان به هر قیمتی است، و نتیجهش جایگزینی زور بهعوض هر رابطهی انسانی ممکنی از جمله مکالمه و فهم.۴- دانشجویانی که شناختم اما هم امروزند و هم فردا. چیزی که در همین آدمهای پراکنده و برخی افسرده و جمعی سرگردان میبینم، امیدست. این امید از کسانی میجوشد که فکر میکنند و دنبال فهمیدنند و میخواهند زندگی کنند. روزتان مبارک.علی معظمیعکس از sepehr_san