ادامه مطلب ...
امروز فهمیدم که "کیم کی دوک" کارگردان کرهای به خاطر کرونا از دنیا رفته؛ ناراحت، گیج و افسردهام، و اصلا میل سخنم با هیچکس نیست. نمیفهمم کرونا از جون هنرمند جماعت چی میخواد که داره همینجور هنرمندای دوست داشتنی رو از جهان ما به دیگرسو میبره. در این وضعیت که همهی سینمادوستها چپوراست دارن از ویکیپدیاش کپی میکنن از زندگی "کیم کی دوک" گفتن کار چندان جالبی به نظر نمیاد. به جاش من مقالهای در تحلیل یکی از آثار این سینماگر شرق دور اینجا نشر میدم. اسم این مقاله هست "بررسی کارکرد هنرهای آیینی ذن در فیلم بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار" که استاد عزیزم دکتر "امیرحسن ندایی" اون رو نوشته. همونطور که از اسمش پیداست، این مقاله به تحلیل فیلم"بهار، تابستان، پاییز، زمستان… و بهار" از آقای کیم میپردازه، و جنبههای بودایی ذهن کارگردان رو در این فیلم تحلیل میکنه. اگه دوست داشتید این مقاله رو بخونید تا در موردش بیشتر با هم حرف بزنیم.
اونچه که در پیشرو میخونید بخشی از مقالهی "نزول به جهان زیرین «در اسطورههای ایران»" است که سهند آقایی دانشجوی دکترای ادبیات فارسی دانشگاه تهران اون رو نوشته و من بخشهایی ازش رو اینجا نشر میدم تا باهم مطالعه کنیم. به طور کلی مقاله در مورد تاریخ اندیشههای مذهبی و ادیان ابتدایی حرف میزنه؛ و توضیح میده که تفکرات شمنیسم چطور و چگونه پایهی دینهای امروزین، تفکر وجود جهان زیرین و سفر به جهان زیرین رو شکل دادن. (به طور مثال اگه در جهان باستان کرونا همهگیر میشد، شمنها برای درمان کرونا و فرد بیمار به جهان زیرین سفر میکردن.) البته بخشهای دیگهی این مقاله رو در آینده میگذارم، ولی فعلا امیدوارم که از خوندن این قسمت خوشتون بیاد و درموردش در قسمت نظرات با همدیگه گفتگو داشته باشیم.
تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ - ساختهای –
معجزهی کودکانهی خیال..؟
ذهن سادهی مردمان دیار..؟
یا
توفان پیچ در پیچ پندار جوان آدمی..؟
گرداب تند نیاز مردمی..؟
یا
تیک تاک گنگ ساعت گم شده بر دیوار..؟
مردی سپید چهر با سبیلی کلفت..؟
زنی با موهای بسیار بلند بارانی..؟
اینقدر بلند که
به اندازهی زمین تا آسمان..!
و چادری سیاه از جنس ستاره و آسمان سرش..!
که بوی نسیم بعد از باد و باران را میداد..!
به هر حال.
هیچ مهم نیست..!
تنها نگرش صدای بیهودهی توست در فلسفهی هستیم.
چندی پیش خواستم برایت نامهای بنویسم،
اما سپس یادم آمد، که
نامه کلام است و
کلام هدیهی اهرمن به آدمی..!
و تو هر چه هستی آهرمن نیستی..!
آهرمن در آسمان ابر نمیگذارد
و تو گذاشتی.
تو کیستی که اینچنین آسمان را آبی آفریدی..؟ ــ ساختهای ــ
تو کیستی..؟
من کیستم که اینچنین بلند پردهی آبیت را کوچک ساختهام..؟
سگ مستی ذهن..؟
یا شپشی افتاده از ستارهها..؟
آیا به راستی زبان پر روز و راز ستارهها نیستم..؟
زبانی باستانی؛
باستانی و فراموش شده.
که گه گاه به سان چکامهای پر شور میشود.
و گاهی به مثابه غزلی عاشقانه.
و البته گاهی هم
بدترین ناسزاها..!
ما کیستیم که این چنین زمین را کوچک ساختهایم..؟
ما کیستیم..؟
جز نقطهای سیاه در گوشهای از نقاشی سرخ با خط خطی های سیاه، که تنها شکلی فقط شکلی شبیه به حقیقت دارد.
به راستی...
ما چه بودیم و چه شدیم..؟ به راستی.
هیچ کس نمیداند. تنها خط خطیهای نامفهموم بر بومی سرخ..؟
شاید...
به هر حال تنها صدای بیهودهی توست.
که همچون اپرای نمیدانم بر پردهی مجهول کهکشانها طنین انداز شده.
بیا صورتکهامان را برداریم. تو نیز صورتکت را بردار.
دیگر نیاز نیست پنهان شوی، نیاز نیست..!
این صحنهی آخر است.
صحنهی آخر برای اپرای هستی.
اپرای رستم و سهراب در صحنهی کهکشانها..!
پنهان نشو..!
پنهان نشو..!
که باز هم پرسش، پرسش..!
تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ ــ ساختهای ــ
تو کیستی..؟؟؟
بهار ــ 1390
تقدیم به نخستین دیوانهای که ساعت را ساخت..!