باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...
باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...

شعر من... هنوز اسم ندارد.

این شعر رو در حالتی کاملا خلسه گفتم. امیدوارم نظر بدید.

هنوز براش اسم هم انتخاب نکردم.

سبکش تقریبا دادا هست.

...

...

...

دیگر حتی شعر هم نمی تواند

دیگر حتی نوای تار هم نمی توانند

دیگر حتی آوای ستاره هم نمی توانند

از نگاه قلب من

باز گو کند

 

دیگر حتی صدا هم نمی تواند

دیگر حتی کلام هم نمی تواند

باز گو کند

خیزش تابان ستاره ها

بر بی کرانه ها

آوای تو

در آسمان ها

 

دیگر حتی شعر هم نمی تواند

دیگر حتی دیگر حتی فریاد هم نمی تواند

دیگر حتی سکوت هم نمی تواند

 

دیگر حتی

هیچ نمی تواند

که من

به خشکی کویر

دیگر حتی آوا

دیگر حتی نوا

دیگر حتی صدا

نمی تواند

فروغ جان لاله ی من

 

بر مرگ دیگر مرگ هم نمی تواند

که من

لاله ها

بر آوا دیگر آوا هم نمی تواند

بر آفتاب دیگر آفتاب هم نمی تواند

دیگر حتی شید هم نمیتواند

 

نمی تواند

نمی تواند

نمی تواند

 

فروغ من

 

دیگر حتی اشک هم نمی تواند

که من

دیوانه

 

دیگر حتی درد هم نمی تواند

که من

آلاله

 

دیگر حتی رنج هم نمی تواند

که من

هنگامه

 

بر من

که من

با من

 

بی تو

با تو

بر تو

که تو آلاله ی من، هنگامه ی من، دیوانه ی من.

 

دیگر تنها

دیگر تنها او هم  نمی داند

دیگر

فریاد

 

دیگر حتی فریاد هم نمی تواند که بر فریاد، فریاد کشد.

دیگر حتی

هیچ نمی داند

 

دیگر حتی خون هم نمی داند که من از روی تو

خون نمی داند که من

که تو

از روی سرخ

خونینیم

دیگر زمین هیچ

دیگر آسمان هیچ

دیگر باران هیچ

 

دیگر حتی سراب هم نمی تواند

دیگر حتی

دیگر حتی آفتاب

دیگر حتی باد

بر ناله های شبان

ستاره ها

 

دیگر حتی عشق هم نمی تواند

بر ما

دیگر حتی

از ما

از ما به ما

و ما به ماه

و ماه به...

دیگر هیچ

 

ای کاش


آنکه هدفش تنها وتنها رستگاری انسان نباشد

درد و درمان توده ها را نداند ونشناسد
روشن فکر نیست
تنها دزدیست که با چراغ آمده است..!!!
...

شاملوی بزرگ


_________________________

ای کاش در کنار «روشن فکر» واژه ی «هنرمند» هم بود



با تمام ِ وجود غمگینم


با تمام ِ وجود غمگینم ... کشورم نفت به جهان می ده


شهرونداش مثل سربازن ... همه چی بوی پادگان می ده

گاهی کاری می کنند که...


گاهی کاری می کنند که از بعضی چیزها پشیمون می شم.

امان از این جامعه ای که دور از انسانیت شده.








شعر - یار من - از «آندره برتون». مترجم: باربد. ی

شعری از «آندره برتون».  مترجم: خودم.
...
یار من با گیسویی به سرخی آتش

با پنداری همچون آذرخش

با کمری همچون ساعت شنی

با تنی کشیده همچون پلنگ

 

یار من با سخنی از کلاه نشان و خوشه‌ی ستارگانی از آخرین پهنای شکوه

با دندانی همچون شیار ِ سپید موشانی در سپیدی زمین

با زبانه‌ای از فرسایش شیشه و که‌ربا

 

یار من با زبانه‌ای از دشنه‌ی خودی

با زبانه‌ای از دخترکی زیبا که پلک بر هم فرو می‌نهد و باز می‌کند.

با زبانه‌ای از سنگی باورنکردنی

 

یار من با مژگانی از نوازش دست خطی کودکانه

با ابروهایی کشیده همچون آشیانه‌ی پرستو‌ها

 

همسر من با سیمایی از تابلویی بر طاق داغ‌ رامِشکَده

و بخاری نشسته بر قاب های شیشه‌ای

 

یار من با شانه‌هایی از جنس شراب

و از سرچشمه‌ای با دلفین‌ها که سرهاشان زیر یخ در فشار است.

یار من با مچ‌های جفت شده

 

یار من با انگشتانی از شانس و تک‌خالی از قلب‌ها

با انگشتانی از چمن‌زار

 

یار من با زیربغلی از سمور و جوزالش«بلوط»

و از شبی نیمه تابستانی

از درخت‌چه ی برگ‌نو و از جایگاه کوسه‌ماهی کوچک

با لشگری از کف دریا و آب‌بند ها

و از مخلوط کردن گندم و آسیاب  

«آندره برتون»

 

 ...
تقدیم به نخستین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت.  مترجم: باربد. ی

نوستالوژی های الکی

این وبلاگو من تو سال 88 راه انداختم. ولی تو تمام این مدت نشد که با کارایی رسمی وبلاگ ازش استفاده کنم. امروز افتادم به جونش و شروع کردم به گرد گیری. اول از همه خیلی از لینک های به درد نخور و قدیمی رو پاک کردم. ولی بعضی از لینک ها بودن که هر کاری کردم نتونستم پاکشون کنم.
. رضا براهنی عزیزم رو نتونستم پاکش کنم. با این که سالهاست  توی وبلاگش نمی نویسه. «همون که بهش می گن بزرگترین دانشمند ادبیات جهان.»

. هوشنگ گلشیری رو نتونستم پاک کنم با این که خیلی وقته توی وبلاگش نمی نویسه.
. علی بابا چاهی رو نتونستم پاک کنم. و تنها گاهی میرم شعر های قدیمیش رو که گوشه ی وبلاگش داره خاک می خوره می خونم.
. علی زراندوز.  دوست گل اقایی درک نشده ی من. نتونستم پاکش کنم با این که خیلی وقته نمی نویسه.
. پاتوق طراحی.  وبلاگ قدیمی استاد طراحی صنعتی، «اس کچ و راندو» رو نتونستم پاک کنم به یاد روزهای قدیمی دانشگاه. به یاد هوای زمستان و بوی برف های تهران.
. هوشنگ چالنگی رو هم نتونستم پاکش کنم. چون...   نمی دونم.
...
کلا نمی دونم. هیچی نمی دونم.
فقط کاهی دلم برای خاطرات قدیمی تنگ می شه. گاهی دلم برای ازادی های قدیمی تنگ می شه. گاهی دلم برای گروه های موسیقی زیرزمینی که کنار خیابون برنامه اجرا می کردن تنگ می شه. گاهی ...
گاهی دلم برای انتظار هفتگی گل اقا تنگ می شه.
گاهی دلم برای شب های شعر و نمایش نامه خوانی تنگ می شه.
گاهی دلم برای کافه تمدن تنگ می شه.
گاهی دلم برای بام تهران تنگ می شه.
گاهی دلم برای ...
...
امید وارم روزی بتونیم دوباره خوشی های قدیمی زندگیمون رو پیدا کنیم. امید وارم روزی دوباره بتونیم آزادی های قدیمی رو پیدا کنیم.

فراخوان هفتمین جشنواره بین المللی تئاتر خیابانی

 

فراخوان هفتمین جشنواره بین المللی تئاتر خیابانی

بخش ( آزاد)مهر ماه 1391(مریوان ) - بخش (اصلی) اردیبهشت 1392(تهران )

 

مقدمه

خدا را شاکریم که فرصتی دست داده است تا با همکاری و همدلی همه دلسوزان عرصه هنر کشور خصوصا هنرناب و بی بدیل تئاتر بتوانیم فصلی جدید را در برپایی جشنواره بین المللی تئاتر خیابانی ایران آغاز کنیم.

بی شک ارتباط صمیمی و بی واسطه هنر نمایش با مخاطبین یکی از مهم ترین ویژگی های این هنر کهن و شاید اثر گذارترین آن باشد، این ویژگی در نمایش خیابانی به دلیل ظرفیت های منحصر به فردش دو چندان مجال بروز و ظهور می یابد. آن‌جا که نمایش به میان مخاطبان می آید و ایشان را با موضوع و اتفاقات خویش همراه می سازد.

بی‌گمان اثرات اجتماعی، درمانی، تربیتی، آموزشی، تفریحی و ... نمایش خیابانی سال هاست که پژوهشگران و محققان عرصه های فرهنگ، هنر، جامعه شناسی، رفتارشناسی ، روان شناسی و علوم مختلف را مجذوب خود ساخته است. اساتادان برجسته‌ی این هنر درکشورهای مختلف جهان هر روز به ‌دنبال ابداع و خلق شیوه ها و سبک های نوینی در راه ارتقا و تعالی کارکرد این مقوله فرهنگی و اجتماعی توانمند هستند و هر روزه مکان های تازه ای برای اجرا و تقابل این هنر با مخاطبین خود که همانا مردمان جوامع مختلف اند انتخاب و آزموده می شود.

اداره کل هنرهای نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ، انجمن هنرهای نمایشی ایران ودفتر تئاتر خیابانی کشور با مشارکت اداره کل فرهنگ وارشاد اسلامی استان کردستان هفتمین جشنواره بین المللی تئاتر خیابانی ایران را با نگاه به گذشته و بر پایه تجربیات سالیان پیش چشم انداز همت ، توان ، خلاقیت و شور و نوآوری جوانان هنرمند این عرصه با شرایط و ضوابط ذیل و در دو بخش ( آزاد ) و ( اصلی ) برگزار می کند. باشد که در سایه توجهات حق تعالی و حضرت ولیعصر (عج ) و تلاش روز افزون همکاران در حوزه های مدیریتی و هنری گامی موثر در مسیر ارتقا این هنرناب برداشته شود.

 

 «به ادامه مطلب بروید.»


ادامه مطلب ...

یک سیاه

یک سیاه در حالی که حافظه اش را از دست داده درخیابانی آسفالته و شلوغ دایره زندگی می زند و در حالی که آواز می خواند سعی می کند تا راهش را پیدا کند. او به سه کودک می رسد که دورش حلقه زده اند و او را مسخره می کنند. کودکان از آن سیاه می پرسند که او کیست و او چرا صورتش سیاه شده..؟ ولی سیاه هر چه فکر می کند به جوابی نمی رسد و چیزی یادش نمی آید. پس آن سه کودک شروع به پرت کردن سنگ به سمت سیاه می کنند و درحالی که او را مسخره می کنند از آنجا دور می شوند.

سیاه زمانی که از آنها دور می شود به پیرمردی می رسد که به سمت خورشید در حال حرکت است و به غرب سفر می کند. «جایی که خورشید غروب می کند.»

سیاه در ابتدا از پیرمرد می ترسد و تصور می کند او هم می خواهد به سمتش سنگ پرت کند. ولی در کمال تعجب می بیند پیرمرد با او کاملا مهربان است، پس سیاه به سمت پیرمرد بر
می گردد و به او می گوید که همه ی بدبختی هایش از چهره ی سیاهش است. و اصلا به همین دلیل است که حافظه اش را از دست داده. پیرمرد با مهربانی به سیاه می خندد و به او می گوید که صورت سیاه چندان مهم نیست. مهم قلب سپید است، او باید در مسیری قدم بردارد، جاده را ترک کند و در بیابان به سمت شرق برود. در آنجا شهری است که نور را خیلی با ارزش
می دانند و از آن حفاظت می کنند. پس در آنجا او می تواند خودش را با نور بشورد و این گونه تقدیر به یادش خواهد آورد که او واقعا کیست...

پس پیرمرد به سیاه پیشنهاد می کند که ازخیابان خارج شود و در صحرا به سمت شرق
حرکت کند. تا در آن شهر به نور برسد... در پایان به سیاه می گوید که او را خواهد دید...

سیاه می پرسد چگونه هم دیگر را می بینند..؟ در صورتی که او به شرق می رود و پیرمرد به غرب..؟ پیرمرد در حالی که از آنجا دور می شود با خنده می گوید که نگران نباشد... اگر تقدیر بخواهد آنها باز هم همدیگر را خواهند دید.

پس سیاه راهش را تغییر می دهد در بیابان به سمت آن شهر می رود. تا باز حافظه اش را دست یابد.

...............................
 
«به ادامه مطلب بروید.»

ادامه مطلب ...

سوگ

از دور صدای سوگ میامد
در جایی زمزمه

از دور صدای درد میامد
در جایی فریاد
صدای غولی در درون

همه جا شب بود
تو ماهی پنهان

همه جا یاس بود
من صدای این خاک تفته

همه جا خون
من دلیلی از خون

همه جا سرخ بود
من پادشهی بر الاغ

همه جا عشق بود و من
به دنبال آن پرنده

همه جا رنگ بود و من
غم آوازی سیاه
سکوتی شکسته

تعدادی از ترا‌نه‌های روحوضی و سیاه بازی

تعدادی از ترا‌نه‌های روحوضی و سیاه بازی:

حمومی
...
حمومی آی حمومی           فرش و قالیچه‌م را بردن

فرش و قالیچه‌م به جهنم     طاس و دولیچه‌م را بردن

فرش و قالیچه و طاس و دولیچه‌م به جهنم

لنگ و قطیفه‌م را بردن

فرش و قالیچه و طاس و دولیچه و لنگ و قطیفه ام به جهنم

پیرهن تنم را بردن

«به ادامه مطلب بروید.»

ادامه مطلب ...

گفتگو با آدمی

به ما نگاه کنین، که چطور بین آدم‌ها می‌گردیم..؟ چقدر خوب بود که نسل‌های قبلی به ما می‌گفتن: [آدم عاقل باید از خودش فراری باشه.] ما چطور به اینجا رسیدیم..؟ مگه نه این که باید مدام شرم می‌کردیم و شرمسار می‌شدیم..؟ شرمساری، شرم، شرم، شرم، شرم، و این بود تاریخ بشر..! و اگه قرار بود رحمی کنیم، ای کاش به حال خودمون رحم می‌کردیم. که خیال ما همه آفت ما بود. این خیال بود که ما رو به اینجا رسوند. و ای‌کاش که در برابر خیالات درست و نادرستمون یه کم سکوت می‌کردیم. یه روز با هم بودیم، باشکوه..! یه روزم بی هم بودیم، بی‌شکوه..! ولی حالا چی به سر ما اومده که این‌قدر بی‌تاب تنهایی شدیم..؟ آیا به غیر از این بود که روزی روزنه‌ای نور داشتیم و روزی دیرتر، تیغه‌ی آفتاب..؟ پس چی بر سر ما اومد که به آفتاب دشنام دادیم و تو دل دالون‌های تاریک پنهان شدیم..؟ برای این نبود که وجود خودمون رو کم شاد کردیم و اولین گناه ما همین بود..!؟ و اولین گناه ما شروعی شد برای گناه‌های دیگه‌ی ما. که هر چی بیشتر خودمون رو شاد کنیم، آزردن دیگرون رو بیشتر از یاد می‌بریم. هر وقت که دردمندی رو موقع درد کشیدن دیدم، از شرمش شرمسار شدم و با یاریم غرورش‌و لگدکوب کردم.     

زیر بار منت‌های بزرگ بودن بود که ما رو کینه توز کرد، نه سپاس‌گزار. و خیلی کم بودیم، کسایی که با خوشدلی ببخشیم، نه از روی ترحم. پس گداها زیاد شدن، که ما گدای وجدان و گناه بودیم... نه  مال و ثروت. پس وجدان نا آروم ما به ما نیش زد و این‌طور بود که ما نیش زدن رو یاد گرفتیم. و به خاطر درد نیش‌هامون بود که به سمت شرارت فرار کردیم. و این شرارت مثل زخم چرک کرده، می‌خاره، می‌سوزه، و سرباز می‌کنه. که او رو به ما و پدران ما گفت: [ای انسان... من بیماری‌ام..!] و این تنها حرف راستی بود که به ما زد. و من که انسان بودم، انسانی جوون و نادون، شرارت رو مهمون قلب کوچیکم کردم. که تنها عشق من همین شرارت بود، که این شرارت بیماری بود و همین بیماری ما رو به تباهی رسوند. و چه امروز که بشریت نفس‌های آخر عمرش رو می‌کشه و چه دیروز که جوون و پرکار بود، هر دو روزش زندگی بین آدم‌ها سخت بود. چون ساکت موندن خیلی  سخت‌تر..! و چون انسان‌ یه کم به زمان و تاریخ سفر کرد به کلان شهری رسید که اون رو ناجی پنداشت و از ارزش‌های دروغین و کلام پوچ در اون شهر برای خودش خانه‌ ساخت... ولی چه حیف که اون شهر یه هیولا بیشتر نبود. یه هیولای سخت و بزرگ که یه روز از جاش بلند می‌شه و با سرنوشت شومش همه رو یک جا به درون خود می‌بلعه. [آره..! بشر به بی‌راهه رفته..!]  و یه روز اون هیولای پولادی بلند می‌شه تا خشک و تر رو با هم بسوزونه. «به سمت مجرای نورش اشاره می‌کند.»  وای از این نور دروغ، این هوای نمناک، و این تاریکی روح خراش. روان ما هیچ وقت این جا به اوج نمی‌رسه..!    ای کاش یه روز از این خواب مصنوعی بیدار بشیم. ای کاش..!   

ما گوسفندی هستیم که فکر می‌کنیم چوپانی رو خوب یاد گرفتیم، ولی از خرد هیچ بهره‌ای‌ نبردیم، آخه خردمندامون کی بودن که نابخردامون باشن..؟  ما راهمون رو با خون علامت‌گزاری می‌کردیم، چون به ما یاد داده بودن که خون  گواه حقیقته..!   

ما مثل یه بچه‌ی بازیگوش روی ساحل دریا دنبال یه چیز نو بودیم، که موجی اومد و ما را تو خودش بلعید. و باید یادمون بیاد که پدربزرگ‌هامون به ما هشدار داده بودند؛ با موج پهناور بازی نمی‌شه کرد.  
من شکارگری رو می‌شناختم که از جنگ پلنگ وحشی اومده بود، با سینه‌ی پیروزمند غرور. از تیغه‌ی تیز پولادش هیچ پلنگی جون سالم به در نبرده بود که یک‌دفعه صدای غرش پلنگی همه‌ی گوش‌ها و دل‌ها رو کر کرد. هنوز وحشی ترین وحشی‌ها تو سینه‌ی اون شکارگر فریاد می‌کشید. هنوز یه دیو پلید تو سینه‌ی اون شکارگر زندگی می‌کرد. و اون  شکارگر ما بودیم. ما باید سینه‌هامون و می‌شکافتیم تا به اون دیو سیاه برسیم، ولی هیچ وقت این کارو نکردیم، تا دیو به ما پیروز شد. دشت‌ها سوختن، دریاها خشکیدن و خونه‌ها از هر ویرونه‌ای ویرونه تر. و ما که به لبه‌ی پرتگاه رسیده بودیم، هیچ راه برگشتی نداشتیم. هیچ. و اون‌وقت بود که بچه‌های کوچیک اسباب‌بازی هاشون و با پولاد و باروت عوض کردن و جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد.  
جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد و جنگ جویان واقعی همه با هم به خانه‌ها و گورستان‌ها پناهنده شدن.    

یه روز لابه‌لای جاده‌های پوسیده‌ی تاریخ به گذشته رفتم، ولی بعد جوری ترسیدم که انگار... وقتی  به    اطرافم نگاه کردم تنها زمان همسفر و هم‌زمانم بود. و اون وقت بود از چیزی که یه عمر آرزوش و داشتم فرار کردم. درد بود... رنج بود... خون بود... و این بار دیگه خون سرخ نبود. و چون با ترس فرار کرده بودم، سریع پیش شما اومدم؛ شما مردم معاصر. و من که بچه‌ی نا خلف زمانم، به شما مژده می‌دم. به شما مژده‌ی زمینی‌ می‌دم که حتما در آتش می‌سوزه..! خونه‌ای که حتما ویرون می‌شه..! و آسمونی که حتما سیاه..!  اگه از بار اون دیو پلید هیچی کم نکنیم...... ولی من که هیچ وقت گلزاری به این رنگارنگی ندیده بودم، با همه‌ی اندوهم خندیدم. همون وقت بود که پاهام لرزید و زمین زیرش سست شد، پس با خودم گفتم: [چی می‌گم به شما که از هر کوری کورترین و از هر کری کر تر..؟]

همه‌ی تاریخ و ملت‌ها از این پرده‌های رنگارنگ شما بیرون اومدن، همه‌ی اخلاق و باورها به اشاره‌ی شما به حرف در اومدن..! پس این رنگ‌ها رو از خودتون پاک کنید و عینک‌هاتون رو بردارید، تا ببینید که حقیقت به غیر از اینه که شما دنبالش می‌گردین. چه فایده وقتی هر چی‌ می‌گم گوش نمی‌کنید و هر کار می‌کنم            نمی‌بینید. ولی... من از شما انتظاری ندارم، که ما هیچ تقصیری نداریم. زات ما این‌جوره و هیچ  جور هم نمی‌تونیم از خودمون فرار کنیم.
شما دوستانم که تا قبل از این دلم من رو پیش شما می‌اورد حالا با من و زمانم غریبه شدین. و من که از گذشته شرم دارم به سمت آینده حرکت می‌کنم، چون فرزندم در دل دور ترین دریاها انتظار من رو می‌کشه. من که فردای خودم هستم، اون چه که گذشته به من روا نکرد رو جبران می‌کنم. در همه‌ی آینده، جبران شرم تاریخ رو..!

« بخشی از نوشته‌های روزانه‌ی باربد. ی »

تقدیم به اولین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت..!

تو کیستی..؟؟؟

تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ - ساخته‌ای –

معجزه‌ی کودکانه‌ی خیال..؟

ذهن ساده‌ی مردمان دیار..؟

 

یا

توفان پیچ در پیچ پندار جوان آدمی..؟

گرداب تند نیاز مردمی..؟

 

یا

تیک تاک گنگ ساعت گم شده بر دیوار..؟

مردی سپید چهر با سبیلی کلفت..؟

زنی با موهای بسیار بلند بارانی..؟

 

اینقدر بلند که

                به اندازه‌ی زمین تا آسمان..!

                و چادری سیاه از جنس ستاره و آسمان سرش..!

 

که بوی نسیم بعد از باد و باران را می‌داد..!

 

به هر حال.

هیچ مهم نیست..!

تنها نگرش صدای بیهوده‌ی توست در فلسفه‌ی هستیم.

 

چندی پیش خواستم برایت نامه‌ای بنویسم،

اما سپس یادم آمد، که

نامه کلام است و

کلام هدیه‌ی اهرمن به آدمی..!

 

و تو هر چه هستی آهرمن نیستی..!

 

آهرمن در آسمان ابر نمی‌گذارد

                       و تو گذاشتی.

 

تو کیستی که این‌چنین آسمان را آبی آفریدی..؟  ــ ساخته‌ای ــ

تو کیستی..؟

 

من کیستم که اینچنین بلند پرده‌ی آبیت را کوچک ساخته‌ام..؟

سگ مستی ذهن..؟

یا شپشی افتاده از ستاره‌ها..؟

آیا به راستی زبان پر روز و راز ستاره‌ها نیستم..؟

                                            زبانی باستانی؛

                                            باستانی و فراموش شده.

که گه گاه به سان چکامه‌ای پر شور می‌شود.

و گاهی به مثابه غزلی عاشقانه.

و البته گاهی هم

                   بدترین ناسزاها..!

 

ما کیستیم که این چنین زمین را کوچک ساخته‌ایم..؟

ما کیستیم..؟

جز نقطه‌ای سیاه در گوشه‌ای از نقاشی سرخ با خط خطی های سیاه، که تنها شکلی فقط شکلی شبیه به حقیقت دارد.

 

به راستی...

ما چه بودیم و چه شدیم..؟ به راستی.

هیچ کس نمی‌داند. تنها خط خطی‌های نامفهموم بر بومی سرخ..؟

شاید...

 

به هر حال تنها صدای بیهوده‌ی توست.

که همچون اپرای نمی‌دانم بر پرده‌ی مجهول کهکشان‌ها طنین انداز شده.

بیا صورتک‌هامان را برداریم. تو نیز صورتکت را بردار.

دیگر نیاز نیست پنهان شوی، نیاز نیست..!

 

این صحنه‌ی آخر است.

                صحنه‌ی آخر برای اپرای هستی.

اپرای رستم و  سهراب در صحنه‌ی کهکشان‌ها..!

پنهان نشو..!

        پنهان نشو..!

               که باز هم پرسش، پرسش..!

 

تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ ــ ساخته‌ای ــ

تو کیستی..؟؟؟

 

 

 

بهار  ــ  1390

 

تقدیم به نخستین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت..!

صلیب

 

صلیب

 

بر صلیب کشیدند مرا

بر بلندای کوه المپ

بر بلندای ابرهای سیاه

تا خدایان شاهد رنج بی پایان من باشند...!

 

و مردمان بر من بخندند

وآیندگان

          شاید که بر من بگریند.

 

و خدایان مرا که بر صلیب کشیده شده ام،

صلیب عصر خویش

                       تماشا می کنند.

و من که میخ کوب صلیب عصر خویشم

                                             بر بلندای این کوه سخت

دماوند را تماشا می کنم

                          که باز خورشید بر فرازش طلوع می کند...!

                                                       پادشاهی می کند...!

 

 ...
باربد. ی

مهر.1389

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت

داستان‌های شاهنامه... داستان دویم. «هوشنگ»

داستان‌های شاهنامه... داستان دویم. «هوشنگ»
...
پس از مرگ کیومرث، هوشنگ جهاندار به جای نیای تاجدارش بر تخت مهی نشست. چرخ گردون چهل سال بر او گشته بود و بر او از هوش و فرهنگ، فراوان داده بود، که او بود پر فرو پر هوش و پاک دل. پس چو بر تخت بزرگان بنشست سربلند سر بر آورد و بر سرداران سهی قدش گفت: «منم آن شاهنشاه جهاندار پیروز، آن پادشاه هفت کشور و من به فرمان یزدان پیروزی بخش، تنها به راه دادگر پای خواهم گذارد.»

پس از آن پس یکسره به آباد کردن کوشید و هر جای از گیتی که پای نهاد، در آن تخم دادگستر کاشت. کاشت و کاشت تا رنج روزگار را برمردمانش کمی چند، تنها کمی چند آهسته کرد. که هیچ بدتر از رنج روزگار نبود، که رنجش همی ندانی بود و هیچ رنج بدتر از رنج تنهایی نبود، که نادانیش انسان را تنها می‌کرد؛ تنها ترین تنهایان. پس با مردمانش بر گرد هم گروه آمدند و انجمن ها ساختند که هیچ بر ایشان ترسنده تر از تاریکی نبود. که تاریکی سیاه بود، که تاریکی نادان بود و هیچ دشمن بر ایشان، و هیچ دشمن بر ایشان، ترسناک تر از ندانستگی نبود. که این فرزند راستین آهِِِِرمََََن بود..!

و هوشنگ که در فرهنگ یگانه بود، به روزی با همراهانش از کوه گذرمی‌کرد. از دور سایه‌ای بلند بر دیده‌اش پدیدار گشت. چیزی همچو شب سیاه، همچو قیر تیره تن و همچو تیر، تیز تازنده. ماری بود که دو چشم بر سرش همچون دو کاسه پر از خون بود و از دود دهانش جهان تیره می‌گشت، تیره تر از هر..! هوشنگ پرهوش به هوشش نگاهی تیز بر آن اژدهای پولاد پی انداخت و با تیز چنگی سنگی خارا بر دست گرفت تا بر سر آن اژدهای سیاه چهر کوبد. به زور کیانیش آن سنگ خارا بیانداخت که چه سود، مار جهانسوز از جهانجوی جهاندار گریخت. مار گریخت و سنگ هیچ از مار نکشت، که کوچک سنگ بر سنگی بزرگتر کشید و هر دو سنگ بر هم خراشیدند. ناگهان بر فروغی ریز دیده بر خود لرزید و تابشی آمد خجسته یار از خراش خروشنده‌ی آن، که از این خراش تابنده دل سنگ سرخ گون گشت. مار کشته نشد ولی از این طبع سنگ آتش بر فراز آمد و از این راز پرده برداشت.

وزین رویداد، بزرگ شاه جهاندار، نزد هورمزد گیهان آفرین نیایش کرد و او را آفرین گفت؛ که چنین گوهری روشنایی بخش او را بخشیده است. و چنین چون آن آتش را نشانه ی پروردگار یافته بود، بر آن قبله نهاد و با خود گفت: «این ایزدی فروغ روشنایی بخش، از سوی هورمزد برمن تابید و اگر بر خرد بر این کار بنگرم، باید که آن را پرستنده و پرستار باشم.»
روز رخت سفر بر بست و شب چادر سیاه برآسمان بگشاد و شاه که مردمانش در گرد او گروه آمده بودند، آتشی فروزان همچون کوه بر پا کرد. جشنی بزرگ بر پا داشت و به شادی نام آن فرخنده روز را سده گذاشت. این یادگار کهن از هوشنگ بر ما ماند، که شاهان دگر چو او بسیار بودند، اما هوشنگ بود که به آبادگری جهانی شاد کرد و نیکی ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ نامش را بر آن بر جای گذارد.

و ز آن پس چون این گوهرها بداشت، هوا بر آتش دمید و آتش بر سنگ گداخت و از آن گوهری به چنگ آورد دوچندان نکو. و به یاری خرد چون آن آهن آبگون از سنگ خارا برون کشید از آن سرمایه ای ساخت پر سر و پر سودا در خور روزگاران. و از آن پس آهنگری به پیشه گرفت و از آن پیشه، اره و تیشه بر گرفت. و باز چون این کرد راه از جوی و رود گرفت، چاره‌ای بر آب ساخت، به فرخندگی رنج آبگیریش کم کرد و آن را به فرمان خویش کشید.
چراگاهی بر آن افزود، به نیکی راه و رسم - کاشت و برداشت - بر مردمان گسترد، که از آن پس، هرکس بر رنج خویش نان بپخت و جایگاهی بر خود بیافت. و این‌ها را همه بر یاری خرد کرد - که خرد بود تنها راهنمای رهنورد روزگارش.

و هوشنگ کسی که او را شاه با فرهنگ خوانده‌اند، بر جایگه ایزدی و فر کیانی‌اش - آن چه سودمند بود را به ورز آورد، که تنها چنین از رنجش کارهایش می کاست. به زور گور و گوزن و گاو و خر و گوسفند گرفت، و جای‌گه هر کدام را بر جای خود جدا کرد. سپس از جانداران هر چه مویش نکو بود را پوست بر کند و با آن بر تن مردمان تن پوش بپوشاند.

در آن پر از رنج روزگار کهن - هوشنگ بر زور اندیشه و خرد، یادگار فراوان از خود بر جای گذاشت. آن‌ها را بر مردمان سپرد و جز به نیکی دگر نام نیاورد. از روزگارش رفت و چون دیگر جز نیک نامی از او بر جای نمانده بود، تخت بزرگان را از خود بر جای گذاشت.

به یاد داشته باش که مهر این جهان پر جور و جو، بر تو جاودانه نخواهد بود؛ همچنان که هیچ گاه همین مهر هم بر تو آشکار نخواهد بود.
...
باربد. ی
...
تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت..!

تو باعث شده‌ای

تو باعث شده‌ای...

 

تو باعث شده‌ای که آدمی از آدمی بهراسد.

تراشنده‌ی آن گَنده ‌بُتی تو

که مرا به وهن در برابرش به زانو می‌افکنند.

 

تو جانِ مرا از تلخی و درد آکنده‌ای

و من تو را دوست داشته‌ام

با بازوهایم و در سرودهایم.

 

تو مهیب‌ترین دشمنی مرا

و تو را من ستوده‌ام،

رنج برده‌ام ای دریغ

و تو را

         ستوده‌ام.


...

احمد شاملو
۱۳۶۳

اندیشیدن

اندیشیدن...

 اندیشیدن
             در سکوت.

آن که می‌اندیشد


به‌ناچار دَم فرو می‌بندد


اما آنگاه که زمانه

                    زخم‌خورده و معصوم

                                            به شهادتش طلبد


به هزار زبان سخن خواهد گفت..!


....

احمد شاملو
۱۳۶۰

روزنامه‌ی انقلابی

روزنامه‌ی انقلابی

...


هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود


ــ آن سوی میزِ کنکاشِ «چه باید کرد و چگونه» ــ
...و نمونه‌های چاپخانه را اصلاح می‌کرد.


از خاطرم گذشت که: «چرا برنمی‌خیزد پس؟
                                       مگر نه قرار است
                                       که خون بیاید و
                                       چرخِ چاپ را
                                       بگرداند؟
...
۱۳۶۰
احمد شاملو



داستان های شاهنامه... داستان نخست. « کیومرث »


داستان های شاهنامه... داستان نخست. «کیومرث»




در دوره ای پس از دوره ی باستان دانایی فرزانه بود که فرزانگیش از خویش بسیار گشته بود و راه می جست بیرون آمدن را، از برای مردمان. پس فرزانه ی بزرگ توس قلم برداشت تا یادگاران کهن را برای تمامی دوران زنده کند. او نخست از خدای خویش که خدای خرد بود نوشت و از برای او ستایش ها کرد. و گفت:
«به نام پروردگار زندگی و پروردگار خرد آغاز می کنم که از برترین پندارهاست. خداوندگاری که پرورده ی نام و جای است و پرورده ی روزی و رهنمون های برتر.»

و سپس خرد را ستایش کرد، چرا که خرد را چشم زندگانی می دانست و شادی آدمیان را در گروی خرد. پس بر آن شد تا روزگاری نو بیافریند که در آن همه آموزه های خرد باشد.
و روزگار را آفرید.

نخست روزگاران از پیدایش گیهان و گیتی سخن به میان آورد و ابتدای آنان را نقطه ای سرد و تاریک دانست که یزدان آن را بی نیاز به رنج و زمان به آتشی تابناک افروخته کرده بود. پس آتش تابناک در جهان گشت، شگفتی آفرید و گنبدی تیز و پر شتاب به همراه گوی بزرگی پر ز آب و پر ز کوه و پر ز رستنی پدید آورد. سپس روشنایی به گوی رسید و همه ی جنبندگان، رستنی ها و مردمان را در زمین گسترده کرد.

و مردم در هر کوی و برزنی می گشتند از پی زندگی و دوری از رنج ها. خرد را به تازگی آموخته بودند و سخن های نو در دل می پروراندند، هنوز نه آتش را رام کرده بودند و نه شناخت به چرخ چاچی داشتند. فرزانگان هم چیزی از آن به یاد ندارند هیچ، مگر آنچه پدر به پدر و پسر به پسر یک به یک و سینه به سینه هم را گفته باشند.
اما از ایشان یک دانا بود، بزرگ ترین دانایان زمان خود که کوهستان را خانه ساخت، تن پوش پلنگ به تن کرد و بخت و جایگاه مردمانش را به کوه آورد. دانای توس می گوید:
«نخستین شاهان جهان کیومرث بود و او بود که رسم تخت و کلاه را بنیاد نهاد. مردمانش هنوز خانه و سرپناه را نمی شناختند؛ پس کیومرث بود که کوه و غارهایش را بر مردمان خانه کرد.»

کیومرث در جهان سی سال شاه بود و این دوران را همچون خورشید بر مردمانش سر کرد. هنوز دام را نمی شناختند و با مردمانش خوراک را باشکار جستارمی کردند؛ پس از زایش شکار شاد می گشتند و بر این کار یزدان را درود می گفتند.
کیومرث را پسری بود سیامک نام، که خوب روی و هنرمند و نام جوی بود. مویش همچون آسمان شب سیاه و امید ده روزگار پدر بود. چنان که کیومرث گاه از بیم جدایی پسر دلش همچون ستاره بریان می شد و چشمش همچون دریای اشک.
در جهان هیچ دشمن نداشتند، هیچ..! مگر بد اهرمن بد سگال، که هیچ آرزویش نبود بجز نابودی کیومرث و مردمانش. و رشک، رشک، رشک بر دلش حکم رانی می کرد و همی رشکش بود که پندار پلیدش را برای نابودی پرواز می داد.
اهرمن فرزندی داشت که به مانند گرگ سترگ می مانست و در سپاه بزرگ دیوان راه و رسم نبرد آموخته بود. از بخت بد سیامک، روزی بچه دیو سیاه سپاه برداشت و از برای تخت و کلاه کیومرث ره سپار نبرد شد. از شوق تخت کیومرث با هرکسی و در هرجایی سخن به میان آورد و یک سره جهان را از پندار پلیدش آگه کرد. و کیومرث از همه جا بی خبر بود که جای گه بزرگان را به جز او دگر است و آن دگر آهِِرمَََن است. و او کیومرث که نخستین کیان بود از جای گه اش بس دور بود. پس سروش خجسته به سان زیبا روی پلنگینه پوشی در آمد و خبر داد سیامک را از آنچه آهِِرمََن بد سگال بر پدر روا داشته بود. چون سیامک سخن های بسیار شنید، از بدخواهی بد شکل بد زات آن دیو پلید، با دلی چوشان و پر ز درد سپاه آراست و ره سپار نبرد با آن بچه اهرمن بد سگال شد. پس چرم پلنگ به تن کرد و با دستانی پر ز هیچ به جنگ دیو در آمد، که هنوز نه ابزار جنگ می شناختند و نه راه و رسم نبرد.

پس آنگاه آن سترگ دیو درنده خوی، درنده خوی تر از هر بارو دیوانه تر چنگ زد بر پور شاه نخست. او را بر بلندای برد و تن سرخ تر از خونش را بر زمین افگند، و سیامک به دست آن پلید دیو خروزان جان سپرد.
پس آن زمان که او کیومرث، کیان نخست، از مرگ فرزند آگه شد، با چشمی گریان و دلی پر ز درد از تختش فرود آمد و با دیدگانی که همچون ابر بهار بارانی بود به پیش ردیف پهلوانان لشگر شتافت. به زاری خروشی سهمگین از سپاه بر آمد و همه با چشمانی پر ز اشک که چون می سرخ بود، تن پوش هاشان را دریدند و از اندوه پور کیان ویله کنان به سوگ نشستند.

سالی چنین بگذشت بر سوگ سیامک و کیومرث که همچنان در کوهساران بر سوگ نشسته بود دلی داشت پر درد تر از هر..! پس کردگار داور پناه که بر بلندترین بلندی ها نشسته با خجسته سروشی پیام آور؛ درودش گفت و همچون باد بهاری ابر سیاه اندوه را از دلش بر کند. خجسته سروش گفت:
«از این بیشتر به زاری نخروش و به هوش خود باز گرد که نبرد بزرگ نزدیک است. به فرمان من داد گر دادگران، سرور سروران، خردمند خردمندان، گردان جنگنده ای بر پا کن و به آن بد کنش دیو سیاه بپرداز تا دلت از کین پردخته شود.»

نام آور کیان ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ

ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ بزرگ سر بر آسمان برد و شادان بر برترین نام ها - یزدان - سرود بخواند. از آن پس از کوه به در آمد، به کین خواهی سیامک پای نهاد و از برای آن شب و روز آرام و قرار نداشت. سیامک فرخنده را فرزندی بود هوشنگ نام، همه پر هوش و همه پر فرهنگ که نزد نیای بزرگش جایگاهی فرخنده همچون پدر داشت.
کیومرث که دل به راه کینه و جنگ نهاده بود، هوشنگ، آن گرانمایه را که به رسم یادگار همچون فرزندش می دانست، بخواند و همه ی رازهای سربه مهر گفته نشده را از نهفت بر او باز گفت.
پس کیومرث گفت:
«من بزرگ لشگری پر پهلوان بر گردت انجمن خواهم کرد، خروشان و غرنده. سالی چند بر پایان سالاری من بر جهان نمانده که کنون تویی سالار نو بر جهان، پس بر آن رزم گاه سترگ تو پیشرو باش بر پیشگامان سپاه.»

و در آن سپاه گرگ و پری و پلنگ و شیر بر گردش انجمن کرده بودند، که سپاهشان همی پرآگنده بود از دام و دد. و سپهدارشان دلی پرکین داشت، پر کین تر از هر کین خواه دگر. پس، در پس پشت آن اهورا سپاه کیومرث کیان به مردانگی ایستاده بود و نبیره اش، او هوشنگ، که فرزانه بود سپاه را به پیش اندرون سرلشگری می کرد.

سیه دیو بد سگال که ترس بر او چیره گشت، ازبلندای کوهساری بر لشگر کیومرث کیان خیره مانده بود. ترس بر دلش خانه کرده بود و از برای همین بر آسمان خاک می پراگند. بادی سرد بر آنان می گذشت و درندگان دیو که ترس بر آنان هم چیره گشته بود بر جایشان سستی می کردند. از سرانجام، سرنوشت دو لشگر سیاه و سپید به هم رسیدند، دام و دد کیومرث که روان پاک یزدان بر آن ها دمیده بود بر دیوان چیره گشتند و آنان را به ستوه آوردند. هوشنگ چون شیر بر بچه دیو چنگ کشید و جهان را بر چشمش تیره و تار کرد. تیغش را که به تازگی آموخته بود بر کشید و به دلیری سر سیاه دیو را از جا برید. تمام بر خاکش کشید و به خواری آن را به پیش نیای اش برد.

کیومرث چون به کین خواهی فرزندش رسیده بود، شادمانه یزدان را سپاس گفت. ولی... انگار که تنها بر همین آرزو زنده بود و چون به خواستارش رسید نه چندان دیر، روزگار بر او به سر آمد. از آن روزگاران رخت سفر بر بست و تنها نامی چند نیک و فرخنده از خود برجای گذاشت.

کیومرث رفت و داستان فریبنده ی جهان را بر خودش تنها گذاشت. جهانی که تنها داستان است و بد نیکش بر هیچ کس پایدار نخواهد بود..!

باربد. ی

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت..!

 


      

به یاد انجمن

به یاد انجمن


شبی رفتم از این دیار کهن           ...          به نزد بزرگ نامداران بن
یکی انجمن  دیدمش  پایدار          ...         همه  بر کمر خنجری آبدار
همه کاخ بود و سرای سترگ         ...          همه پهلوانان به نامی بزرگ
ستون تا  ثریا  بد از  تخت جم        ...          به گردش درخشان یکی جام جم
سهی قد  و  زیباست   شاه شهان     ...          به گردش همه پهلوِ  مرزبان   
از هوشنگ و جمشید و گشتاسب شاه  ...       به سام و  به زال، رستم دادخواه
به دستان همه جام می انگبان      ...         ز سرچشمه ی ناب پیر مغان
یکی بد در آن انجمن مرد پیر          ...         به دستش همی داستانی دلیر 
برفتم به نزدیک و کردم درود           ...          بر آن  پهلوانان  لایق سرود
بگفتم  که ای نامیان جهان            ...         کجایید شما..؟ نیستید در میان
همان اژدها  گشته بیدار  از این     ...         تمامی دل ها   پر از  داد و کین
همه سرزمین است سرشار درد    ...         کز آن را  که ماران  زدندش  گزند
نهان گشته کردار فرزانگان             ...         پر آگنده است کام دیوانگان 
هنر خوار گشته.! ددی آشکار         ...        جوان مردی دیگر نیآید به کار
شده بر بدی دست دیوان دراز        ...          به نیکی نگفتی سخن جز به راز
همه مردمانند تاری  ز دین           ...         خرد پیشگان  جمله  خانه نشین
دگر نیست مردی  و نه راستی       ...         همه بنده ی کژی و  کاستی
بود بوستان پر ز آتش ز دود          ...         همه شیون از جنگ پولاد و خود
برفته ز خاطر سه پاس جهان         ...         به پیروزی و شادی و فرَهِ پهلوان
همه جاهلان بر خرد حد زنند         ...         همه تازیان  لاف بی حد زنند
چنین است  کنون  کاروبار  جهان    ...         همه آگه  از  آشکار و نهان
همه گشته خامش در آن انجمن     ...         بگفتی کسی نیست هم رای من
به ناگه همان مرد پیر دلیر            ...         شکست آن  درفش سکوت  شریر  
بگفت آن خردمند مرد خرد           ...          که دانا ز گفتار او برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش       ...         دلش گردد از کرده​ی خویش ریش (1)
هشیوار دیوانه خواند و را            ...         همان خویش بیگانه داند تو را (2)
تو نیستی به هر دو سرای ارجمند   ...         که نیستت خرد بر سر تو به بند
نخستین  فطرت   پسین   شمار     ...         تویی  خویشتن را به بازی مدار (3)
...
بگفتم که ای فره مرد  دلیر             ...        روان تو پاک و کلامت چو شیر
چنین گو به ما که چاره به چیست؟    ...        گشایش گر راز دوباره به کیست؟ 
دگر نیست  مردی  خود اندر میان     ...        که ایران  تهی شد ز شیر ژیان
همان  پور اهرمن  بد سگال           ...         همان مار دوش  هزاران  چگال
بر آورده سر  از  دماوند  کوه          ...         بخورده همه مغز ها  با  گروه
که   گوید  منم  خود خدای جهان       ...         نزارم   ازین پس  هنر در میان
بگویید آخر که چاره به چیست؟       ...         امید دلم تو  بگو تا به کیست؟
به ناگه ز جایش جم پر هنر            ...         به جامش بینداخت نگاهی به سر
چنین  گفت آن رادمرد  خرد            ...         به راستی بکردی  دلم  پر ز درد
کجا  رفته بر  شهر  شاه  شهان        ...         که نیستش  دگر تاج زر  بر میان
چنین ما ندیدیم بر ایران زمین         ...         که تازی بود سرزمین را به دین
یکی بود ماهی در ایران به چرخ     ...          همه مردم از یاد آن گریه سخت
بزندند همه بر سر خیش مشت        ...          به  زنجیر و پیکان تیز هم به پشت
تو گویی که این شهر دگر شهر نیست  ...        همه موبدان از خرد بهر نیست  
تو بشنو بر این نیست  مرد  خرد       ...        که یزدان  ز کارش  شادان بود
همی تا خرد نیست مردم به کیش       ...        همه جاهلان هم بباشند به پیش
کنون  این چنین است  کار جهان       ...        چنین بود  داستان ازل  تا میان
همانا  بزرگان  بدین   شرم گاه          ...        بیایند  با  گرز و  لشکر، کلاه
همی رزم  با   بد سگال نژند            ...        که بردند  شادی ایران  به بند
تو هم  بر دلت هیچگاه غم مران        ...        که ایران بود پر ز  شیر ژیان
بیا  تا  بگویم  ز  یاری و گنج           ...        همی شادمان  در سرای  سپنج
بیا تا  دهم   من به  تو   جام  می       ...        که این است مرد خرد را به پی

 ...
دی ماه. 1389
تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت

شماره ی (1) ، (2) و (3) از فردوسی بزرگ.

جوان می کند

جوان می کند
...................


فکر کردن به تو جوان می کند مرا
جوان می کند
فکر کردن به تو
مرا.

خیال می کند
خیال می کند
فکر تو مرا
مرا که می برم
مرا که می درم
ببر..! ببر..!
فکر تو مرا.

فکر کردن به تو جوان می کند
فکر تو مرا.
مرا که می برم
مرا که می زنم
بزن..! بزن..!
جسم تو مرا..!

صدای های های هوی هوی تو
ناتوان می کند
ناتوان می کند
صدای تو مرا..!

آتشی که بر پولاد دمیده است
سرخ می کند
سرخ می کند
روح تو مرا..!
هوا که می کشم
هوا که می کشم
آتشت مرا..!
به تش..!  به تش..!
آتشت مرا..!

سرخی که بر پولاد نشسته است
داغ می کند
داغ می کند
قلب تو مرا..!

مرا که می برم
مرا که می درم
بدر..!  بدر..!
قلب تو مرا..!

روحی که بر تنت دمیده است
جوان می کند
جوان می کند
روح تو مرا..!
روحی که بر تنت دمیده است
دمیده است روحی که بر تنت
تنت...
تنت...
تنت...
جوان می کند
جوان می کند
تنت..! تنت..!
مرا...
مرا که جوان می کند
فکر و روح تو مرا...
مرا...
مرا...
مرا...
جوان می کند..!   جوان می کند..!
وجود تو
مرا...

.....................................
.....................................
تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت
پاییز هشتاد و نه، آخر آبان ماه
........................................................
به تش یعنی: به آتش، آتش بزن. «تش در زبان پهلوی یعنی آتش.»ا