ادامه مطلب ...قسمت دوم:
داشتم با خودم فکر میکردم، چرا اصلا ما ایرانیها باید از نگارگری بدونیم.؟ مهمترین دلیل اینجاست که نگارگری و خطاطی مادر تمام هنرهای ایرانی به حساب میان، و بخش بزرگی «بزرگترین بخش» از فرهنگ و هویت ما رو در دل خودشون جا دادن. به غیر از این، نگارگری همراهِ بههم پیوستهی تاریخ ایران بوده و تا تاریخ نگارگری رو ندونیم، مثل این میمونه که تاریخ ایران رو نمیدونیم.! به خاطر همین با مطالعهی تاریخِ هنرِ نگارگری میفهمیم که در طول هزاران سال گذشته، چه بر سر کشور و مملکتمون اومده.! چقدر از هویت ما رو دزد برده و چقدر از دارایی ما رو جعل کردن.! حتی در کجای تاریخ چندهزار نفر ایرانی، با بیرحمی تمام به دست فلان حملهکنندهی خارجی کشتار شدن.!
و اما ادامهی مقاله...
مکتب بغداد که به مکتب بینالمللی عباسی نیز مشهور است، در پایتخت عباسیان "بغداد" شکل گرفت و تا ۵ قرن ادامه داشت. عنوان کلی مکتب عباسی، برای شیوههای مختلف مصورسازی کتاب در شهرهای بغداد، موصل، کوفه و واسط به کار برده میشود. این مکتب بیشترین تاثیر را از هنر ساسانی و بیزانس برد. نقاشیهای این مکتب بسیار سادهاند. از خصوصیات نگارههای این دوره آن است، که نقشها، شکل جانوران و اشخاص قدر درشتتر ترسیم شده، و اندامها مشخص و صریح، طرح شدهاند. در مجالس رنگ زمینه یا اصلاً نیست یا بسیار اجمالی است. رنگهایی که در نگارهها به کار رفته است، معدود اما تناسب آنها با یکدیگر بسیار دقیق و لطیف صورت گرفته. چهره ی افراد به نژاد سامی (عربی) تعلق دارد، اما نفوذ شایان توجه هنرمندان بیزانسی و روم شرقی را نیز، در این تصاویر می توان مشاهده کرد. جامهها و لباسهای مسیحی را با همان چینهای متعدد و سنگین به شیوهی نقاشیهای بیزانسی و گاهی نیز ترکیببندی پیکرهها را میتوان در آثار مسیحی بازشناخت. معمولاً تعداد محدود پیکرهی انسانی و شاخ و گل در این آثار وجود دارد. کتابهای نگارگری شده در این دوره معمولاً کتابهای علمی و کتابهای شعر و حکایت
ادامه مطلب ...قسمت نخست:
چند روز پیش داشتم مقالهای میخوندم که در اون هرجا میخواست در مورد نگارگریایرانی حرف بزنه به جای واژهی نگارگری از مینیاتور استفاده میکرد. از اونجایی که مقالهرو یه دکترای پژوهش هنر نوشته بود، خیلی برام سنگین اومد که این سونامی بیسوادی از کجا ریشه میگیره. به خاطر همین هم به خودم گفتم حتما باید یه مقاله در مورد نگارگری بنویسم. قبل از این که مقاله رو شروع کنم، قبل از هرچیز در مقدمه باید بگم که مینیاتور با نگارگری از زمین تا آسمون فرقشه.! به طور کلی به نقاشیهای مینیمالیستی که اروپاییهای مسیحی در کتابهای دورهی قرونوسطی ترسیم میکردن مینیاتور میگن، «و بعضی معتقدن که این واژه از واژهی "مینینیچر" به معنی طبیعت کوچک شده اومده.» این نقاشیکتابها که مخصوص دورهای خاص «قرون وسطی و رنسانس» و کتابهایی خاص «معمولا کتابهای ادبی و مذهبی این دوره» هستن به این خاطر به مینیاتور معروفن که حداقل در طرحهای اولیه نقاش دورهی قرون وسطی به نوعی یک طبیعت خلاصه شده رو میکشیده. بعدا در دورانی که اروپاییها شروع به مسافرت رفتن کردن، و چه از جادهی ابریشم و چه از دریا به ایران رسیدن، وقتی کتابهای ایرانی «مخصوصا کتابهای ادبی» رو مطالعه کردن با نگارگری در این کتابها روبرو شدن؛ پس درنتیجه از روی عادت به نگارگریهای اینکتابها، به اشتباه گفتن مینیاتور.! از اونجایی که ما ایرانیها کاملا کورکورانه، بدون مطالعه و پژوهش و معمولا از روی جهل از روی کارهای فرنگیها تقلید میکنیم این شد که از این یکی هم تقلید کردیم و به نگارگری گفتیم مینیاتور.! به هرحال این شما و این هم مقدمهای بر نگارگری ایران:
نگارگری ایرانی که به اشتباه مینیاتور هم خوانده میشود، شامل آثاری از دورههای مختلف تاریخ ایران است که بیشتر به صورت مصورسازی کتب ادبی (همچون شاهنامهها، ورقهوگلشاه، کلیلهودمنه، سمکعیار، و...) علمیوفنی (التریاق، الادویهالمفرده، الاغانی و...)، تاریخی (جامعالتواریخ و...) و همچنین، برخی کتب مذهبی همچون، خاوراننامه میباشد. نگارگری ایرانی عموما از قرن 3 هـ. ش به بعد ظاهر شناخته شدهی خودش را یافت و دارای شاعرانگی خاص خود در تصویر است. مکاتب نگارگری ایران بر اساس تاریخ به وجود آمدنشان به این دستهها تقسیم میشوند: 1- مکتب سلجوقی «قرن چهارم خورشیدی». 2- مکتب بغداد (عباسی) «از قرن دوم تا هفتم خورشیدی». 3- مکتب تبریزِ اول (مغول) «قرن هفت و هشت خورشیدی». 4-مکتب شیرازِ اول «قرن هشتم خورشیدی». 5- مکتب جلایری «قرن هشتم و نهم خورشیدی». 6- مکتب شیرازِ دوم «قرن نهم خورشیدی». 7- مکتب هرات «قرن نهم و دهم خورشیدی». 8- مکتب بخارا «قرن دهم خورشیدی». 9- مکتب قزوین «قرن دهم خورشیدی». 10- مکتب تبریز دوم «نیمهی اول قرن دهم خورشیدی». 11- مکتب اصفهان «نیمهی دوم قرن دهم و یازدهم خورشیدی». 12- مکتب زند و قاجار «قرن دوازده خورشیدی» (طاووسی، 1390، 17)
در امتداد تاریخ هنر ایران جای هنر نقاشی به طور بیسابقه ای خالی است. برعکس بقیهی کشورها – چه در منطقهی اروپا و چه در آسیای شرقی – در ایران پژوهشگر تاریخ هنر به ندرت با هنر نقاشی روبرو میشود و آنچه که از هنر نقاشی با آن برخورد میکند، ناپیوسته و در دورههای تاریخی مختلف مقطع مقطع است. این جای خالی در ایران با هنر نگارگری جایگزین شده و اگر چه شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی اجازه رشد نقاشی را نداده، ولی هنر نگارگری به جای آن پیوسته رشد داشته و به غیر از مواردی چند که به خاطر حمله های ویران کننده نیروهای خارجی هنر ایرانی با وقفه روبرو شده، نگارگری به رشد
ادامه مطلب ...
میخوام در چند قسمت فیلمهای سینمای مکتب سورئال رو اینجا برای تماشا بذارم، از سینمای مدرن و مکتب سورئالیسم بگم و درنهایت اون فیلمها رو با استفاده از منابع مختلف تحلیل کنم.
در این قسمت به فیلم صدف و مرد روحانی که به «صدف و کشیش» هم ترجمه شده میپردازم، عنوان این فیلم به انگلیسی هست: The Seashell and the Clergyman که ترجمهی عنوان فرانسویش La Coquille et le clergyman میشه.
اول از همه تماشا
دوران شکلگیری سوررئالیسم تقریبا با اولین موفقیتهای سینمای صامت در میان مردم همزمان بود، سوررئالیستها با حساسیتی که به هر چیز تازه یا مدرن داشتند، طبیعی بود که سینما را شیوهی بیان شورانگیزی بشمارند و از آن استقبال کنند؛ اما جا دارد بگوییم که علت توجه آنها به سینما نه تنها امکانات فنی یا نظام روائی آن بلکه به جهت "شگفتیآفرینی"سینما بود.
ادامه مطلب ...
خیلی اتفاقی، امروز این مقاله رو که چندوقت پیش نوشته بودم پیدا کردم. این مقاله در مورد جایگاه سگ در فرهنگ ایرانی، مخصوصا جایگاه سگ در ایرانباستان هست. جالب اینجاست که بدونیم سگ در فرهنگ کهن ایرانی، نتنها حیوانی محبوب و بهترین دوست ایرانیها بوده، بلکه موجودی مقدس به حساب میاومده.
سگ در دین زرتشتی و میان ایرانیان باستان ارزش و جایگاه ویژهای داشتهاست. به موجب اخبار قدیم و مورخان یونانی چون استرابو و هرودوت و دیگران میان ایرانیها سگ از احترام و تقدس فوقالعادهای برخوردار بوده و مقام حقوقی چون انسان داشتهاست. در نقش برجستههای برجا مانده سگ یار وفادار میتراست که با او به شکار میرود.واژهی «سگ»در بیشتر زبانهای هند-اروپایی و لهجههای ایرانی وجود داشته و هم اکنون نیز برجاست.در بسیاری از لهجههای کنونی ایران، همچون: کاشانی و سمنانی واژهی «سپن» که ریشهی اوستایی کلمهی «سگ» است، باقی است. البته این واژه در زبان تالشی نیز کاربرد دارد. در زبان گیلکی واژه ی "سک" در بعضی مناطق، به ویژه نواحی شرقی گیلان مانند اشکورات، رایج است. حتّا به گفتهی یاقوت حموی، اصفهان(اسپهان) از واژههای «اِسبا» به معنی سپاه و سگ است و این نشان میدهد که در لهجههای قدیم اصفهان «اسباه» به معنی «سگ» بودهاست. واژهٔ«سپک» در اوستا صفت است به معنی سگ مانند.هرودوت در تاریخ خود دربارهی افسانه زایش کوروش بزرگ نوشتهاست که
ادامه مطلب ...
بالاخره بعد از سه روز تلاش شبانهروزی این مقاله تموم شد. در سه روزی که گذشت حدود 20 ساعت برای نوشتن این مقاله که در مورد سندبادنامه، سرچشمهی اون و نویسندهش هست، وقت گذاشتم. امیدوارم کار خوبی شده باشه.
سندبادنامه یکی از داستانهای آموزشی و اخلاقگرای معروف ادبیات ایران است که سرگذشت دراز دارد. پیش از آن که شروع کنم اول از همه باید روشن کنم که سندبادنامه هیچ ربطی به داستان زیبا و پرماجرای «سفرهای سندباد» که یکی از روایتهای معروف آن در میانهی کتاب هزار و یک شب آمده ندارد. داستان سفرهای سندباد خود یک افسانهی کهن ایرانی است، ماجرایی جداگانه دارد و در اقتباس از آن نمایشنامهها (مثل هشتمین سفر سندباد نوشته بهرام بیضایی) و فیلمهای زیادی از انیمیشن تا سینمایی ساخته شده. (از انیمههای ژاپنی تا نسخههای هالیوودی.) در آنجا سندباد مردی است دریانورد و ماجراجویی دلیر که به استقبال خطر میرود و با صحنههای شگفتیانگیز روبرو میشود و به نیروی تدبیر یا به خواست تقدیر بارها خود را از کام مرگ بیرون میکشد و با تحمل رنج اینگونه سفرهای خطرناک به دانش و ثروت میرسد و توانگر میشود و در دوران پیری و بازنشستگی سرگذشت عبرتانگیز خود را برای مردی تهیدست و همنام خود (بهنام: سندباد حمال) تعریف میکند. نمونهدیگر این داستان همچون گیلگمش پادشاه سومر است که برای به دست آوردن راز جاودانگی سفری را شروع میکند، ولی درنهایت با دانایی به خانه بر میگردد. (البته همینجا اعلام کنم که سفرهای سندباد روایتهای دیگهای هم داره و ماجرای یه دریانورد معروف ایرانی، ساکن در شهر بوشهر هست؛ و بعدا یه مقالهی دیگه هم در مورد اون مینویسم.)
ولی در داستان مورد نظر ما سندباد نام حکیمی است فرزانه، که عهدهدار تربیت شاهزادهای است و
کتابِ «داستان: ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی» از رابرت مککی رو خلاصهنویسی کردم و برای مطالعه اینجا در همین وبلاگ «در صفحهای جدا» قرار دادم.
خلاصه کتابِ «داستان: ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی» نوشتهی رابرت مککی.
کارگاه های فیلمنامه نویسی "رابرت مک کی" به دلیل الهام بخشیدن به تازه کارها، بهسازی آثار در دست اقدام و بازگرداندن مشاغل اصلی فیلمنامهنویسی، برای وی شهرت بین المللی به دست آورد. کوئینسی جونز، دایان کیتون، گلوریا استاینم، جولیا رابرتز، جان کلیس و دیوید بوویی تنها معدودی از فارغ التحصیلان مشهور وی هستند. نویسندگان، تهیه کنندگان، مدیران توسعه و عوامل همه به مجموعه سخنرانی های او می روند و از آن به عنوان یک تجربه یادگیری جذاب و تحسین برانگیز ستایش میکنند. درکتاب "داستان"، مک کی مفاهیمی را تدریس می کند که در 450 سمینار خود شرح و بسط میدهد و جامع ترین و کامل ترین توضیحات مربوط به مهارت نوشتن برای نمایشنامه را در اختیار خوانندگان قرار می دهد. هیچ کس بهتر نمی فهمد که چگونه همه عناصر یک فیلمنامه در کنار هم قرار میگیرند و هیچ کس برای توضیح "جادوی" ساخت داستان و رابطه بین ساختار و شخصیت نسبت به رابرت مککی، واجد شرایط تر نیست. بیش از 15 سال است که دانشجویان رابرت مککی افتخارات برتر هالیوود را از آن خود می کنند. کتاب "داستان" برای فیلمنامه نویسان، فیلمسازان و رمان نویسان است. اکنون ، "داستان" رابرت مککی: مواد، ساختار، سبک و اصول فیلمنامهنویسی روشهای این مرد برندهی جوایز را که در جهان به عنوان معلم برتر در فیلمنامهنویسی و داستان در نظر گرفته می شود، آشکار میکند. "داستان" در مورد فرم است نه فرمول.
کتاب داستان
ادامه مطلب ...این مقاله رو به مناسبت «شب چله» یا «یلدا» نوشتم؛ و در اون سعی کردم تا ریشههای اسطورهشناسی و تاریخی این آیین کهن ایرانی رو بررسی کنم.
*******
قبل از آن که شروع کنیم، یاد بگیریم به جای واژهی «یلدا» از واژهی «چله»، یا شب چله استفاده کنیم؛ چرا که یلدا واژهای ایرانی نیست. در حقیقت یلدا واژهای سریانی و به معنای تولد است، اما بیشک بر خلاف نام غیر ایرانیاش، از زمان باستان این شب، یعنی درازترین شب سال، به تولد مهر یا همان میترا، خدای پیمان و راستی که از خدایان ایرانی و آریایی است، تعلق داشته. بیرونی در آثار الباقیه آورده که در روز پس از این شب، به تعبیر او «خرم روز» نور از «حد نقصان به حد زیادت» خارج میشود و قدرت آدمیان رو به افزونی مینهد و پریان به فنا میافتند. وی نامی از شب یلدا نمیبرد، اما مینویسد که صبح پس از آن شب (چله) جشن ویژهای برگزار میشده که در آن پادشاهان ایرانی با جامهی سپید، در بیابانها بر فرشهای سپید مینشستند و بدون قراول اجازه میدادند که هریک از مردمان، از دارا و ندار با ایشان گفتگو کنند. در اینروز به گفتهی بیرونی پادشاهان با دهقانان و برزیگران همسفره میشدند و خود را برادر این کسان میشمردند.
ابوریحان بیرونی روز اول دی ماه را که آن را خورماه نیز میگویند خرم روز میخواند و میگوید که در این روز پادشاه با جامه سپید به میان مردم میآمد و بدون هیچ نگهبان و دربانی با گروههای مختلف مردم گفتوگو میکرد و با دهقانان و برزیگران در یک سفره غذا میخورد. اما دیگر ذکر نمیکند که چرا فقط روز اول دی ماه را خرم روز میگفتند. در اندرزهای انوشه روان، آذرپاد مهراسپندان توصیه شده که مردمان روز اول هرماه را به شادی و خرمی بپردازند و بدین ترتیب روز اول ماه برای همه ماهها برای همه ماهها میتواند خرم روز نامیده شود. ابوریحان در ادامه گزارش خود اولین روز دی ماه را به دلیل اینکه 90 روز تا نوروز و سال نو باقی مانده نود روز میخواند.
عکسی از کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران
حرفی باقی نمونده؛ فقط ایکاش در برابر ستمگر، منم ارادهی این راهب رو داشتم. ایکاش ما ملت ایران ارادهی این راهب رو داشتیم.!
در روز 11 ژوئن سال 1963 میلادی، یک راهب 66 ساله بودایی، به نام تچ کوانگ دوک در اعتراض به دیکتاتوری، فساد مالی، بی عدالتی حکومت "نگودین دیم" در مقابل دیدگان هزاران نفر در شهر سایگون، پایتخت ویتنام جنوبی (هوشی مین ویل امروزی) دست به خودسوزی زد. او در حالی در آتش می سوخت، که در آرامش کامل، بی حرکت روی زمین نشسته بود و حتی ناله هم نمیکرد. تصاویر خودسوزی او در تمام جهان منتشر شدند. در پی خودسوزی کوانگ دوک، راهبان بودایی دیگری نیز در برابر دیدگان همه در اعتراض به حکومت فساد دست به خودسوزی زدند. دیگر قدرتهای جهانی که متوجه شده بودند ادامه حکومت نگودین دیم دیگر به صلاح منافعشان نیست، از حمایت او دست برداشتند. در نوامبر سال 1963 نظامیان ویتنام جنوبی علیه حکومت دیم دست به کودتا زدند و حکومت او را ساقط کردند. نگودین دیم توسط حکومت جدید تیرباران شد.
تچ کوانگ دوک یک راهب بودایی مهایانه بود، که در اعتراض به دولت نگو دین دیم، در جاده شلوغی در سایگون، خودسوزی کرد و درگذشت. آرامش فوقالعاده تچ کوانگ دوک در حین سوختن، باعث توجه بسیاری از رسانههای مهم جهان به این خودسوزی و اعتراضات راهبهای بودایی به حکومت ویتنام جنوبی شد. پس از مرگ او جسد وی دوباره سوزانده شد، ولی قلبش را به عنوان سمبلی از بودا، دست نخورده باقی گذاشتند.
ادامه مطلب ...
تقریبا دو سال پیش بود که این نمایشنامه (مونودرام) رو نوشتم، و همون سال زیر نظر نغمه ثمینی در عمارت روبرو این تئاتر به اجرا در اومد. اسم اثر (نمایشنامه) هست "او کسی که دلقک بود" و ماجرای زندگی یه دلقک بیچارهی سیرک رو تعریف میکنه که چون نتونست در دنیای مادی کسی رو بخندونه، حالا به جهنم تبعید شده تا در جهنم برای اهل جهنم برنامه اجرا کنه. حال و هوای کار به نوعی کمدی وحشت، کمدی سیاه یا کمدی گروتسک هست و با تکنیک مونودرام «مونولوگنویسی» نوشته شده. روایتِ زندگی کاراکتر در این اثر به نوعی تمثیلی از زندگی بیشتر ماست (در ایران) و به یادمون میندازه که بعضی وقتها هیچ راه فراری نیست و در نتیجه روبرو شدن تنها راه باقی مونده است.
(پن: اجازهی کارگردانی و روی صحنه بردن این اثر رو به دوستهای هنرمندم میدم، فقط قبلش پیام بدید و حتما با من هماهنگ کنید.)
![]()
ادامه مطلب ...راستش رو بگم، نوجوان که بودم دلم میخواست روزی فردوسی زمانه بشم؛ شعر مینوشتم، ادبیات کلاسیک و شاهنامه میخوندم و تاریخ باستانی ایران رو شخم زده بودم. از خودم که پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه، غرور ملی زیادی هم داشتم. در این حد که گاتهای اشوزرتشت رو چندین بار خونده بودم و خود زرتشت رو بزرگترین اندیشمند تاریخ میدونستم... زمان که گذشت و در تیزآب زمانه کمی سوختم، زمان و مطالعهی بیشتر به من فهموندن که نه، اینکاره نیستم. هر چی بود من برای فردوسی بودن ساخته نشده بودم. برای فردوسی بودن باید در زمان فردوسی و میان متون قبل و بعد از فردوسی زندگی کرد؛ همراه با همهی اینها باید روانی پولادین داشت که من ندارم. فردوسی نشده بودم، ولی شدیدا با دانتهی ایتالیایی احساس یگانگی میکردم. خودم رو دانته میدونستم با این تفاوت که دانته در دوزخ، ویرژیل رو داشت تا راهنما و دوستش باشه، ولی من تنها تر از دانته شدیدا احساس میکردم در دوزخ گم شدم و به دنبال فردوسی (بهشتی) خیالی در تلاش برای گذر از این راه سخت بودم. به قول مشقاسم آقا دروغ چرا..؟ تا قبر آ آ آ..! حالا فهمیدم که دانته بودن هم به گروه خونیم نمیخوره. گویی دانته بودن صداقت و لیاقتی میخواد که من ندارم. یا حداقل خوب فهمیدم که بهشت برای از ما بهترون درست شده، برای آدمهای لوس و بچه مسیحیهای روانپریش. الان در این نقطه از زمان خیالی بیشتر دوست دارم، همراه با خود «پدر همگان» ارباب اودین به والهالا وارد بشم؛ یا اینکه پا در جاپای گیلگمش بگذارم. گیلگمش فراتر از همهی قهرمانان بعد و قبل از خودش، مثل یه شیردل به همهی خدایان بیلاخ نشون داد. چندتا از کلهگندههاشون رو کشت و درنهایت پا به راهی گذاشت که قبل و بعد از اون هیچ کس جراتش رو نداشته و نداره.! گیلگمش به جادهی جستجو و کاوشگری وارد شد.! الان بعد از گذشت اینهمه سال فکر میکنم باید که گیلگمش باشم..!
در جریان این جادهی جستجو چندتا نامه پیدا کردم که خوندن اونها کمک میکنه، اطرافمون روشنتر بشه. چرا که وقتی نامه رو میخونیم حال و روز نویسنده خیلی شبیه به ماست. این نامهها، نامههای صادق هدایت به مجتبی مینوی هستن و در زمانی نوشته شدن که هدایت در هند به سر میبره... هدایت به هند رفته، تمام داراییش رو فروخته تا خرج سفر باشه و در یک سرزمین عجیبغریبِ جدید داره دوباره از نو شروع میکنه. انگار که اوهم در این پیچ و خم جستجو درگیر فراز و نشیب سخت زندگی شده... فعلا فقط چهارتا از نامهها رو اینجا نشر میدم. اگر خوندید، در موردش نظر دادید، علاقهای به گفتگو و خوندن ادامهی اونها داشتید، بقیهی نامهها رو هم در قسمت دیگهای نشر میدم.
![]()
ادامه مطلب ...
در اینجا داستانی میخونیم از ولفگانگ بُرشِرت نویسندهی آلمانی که در مکتب اکسپرسیونیسم آلمان قلم میزنه. اسم این داستان هست: اندوه عیسی؛ این داستان کوتاه رو سیامک گلشیری ترجمه کرده و همراه با ۱۶ داستان دیگه و یک نمایشنامه به نام بیرون جلوی در، همه رو با هم در یک کتاب چاپ کرده. البته نمایشنامهی بیرون جلوی در رو بعدا با کیفیت خوب و کامل در پستهای بعدی نشر میدم؛ ولی فعلا بیاید این داستان کوتاه رو با هم بخونیم.
![]()
برای دوستای خوبم:
فراخوان "فستیوال مونو پرفورمنس" منتشر شد.
موسسه "هنرهای نمایشی تماشاگان" فراخوان "فستیوال مونو پرفورمنس" را که در سه بخش مجزا پذیرای هنرمندان است، منتشر کرد.
مونولوگ (تکگفتار نمایشی)، سولو پرفورمنس (اجرای تک نفره) و (لکچر تئاتر) اجراگفتار، سه بخش اجرایی این فستیوال است.
آثار منتخب و برگزیدگان این رویداد مجازی به دبیری هیوا امینی، فروردین ماه ۱۴۰۰ معرفی و آیین پایانی آن در روز جهانی تئاتر برگزار میشود.
آرش دادگر، اصغر دشتی، محمودرضا رحیمی، الهام کردا و آزاده گنجه داوری آثار را بر عهده دارند.
آثار برگزیده در رپرتواری، به آدرس "مرکز تئاتر مولوی" اجرای عموم خواهند داشت.
چند روز قبل "رجب طیب اردوغان" رئیس جمهور ترکیه شعری خوند و حرفهایی زد که باعث شد قلب بیشتر ما ایرانیها به درد بیاد. خیلی از ما خشمگین شدیم و حتی بدتر از کاری که اردوغان انجام داده بود، بیشتر به این خاطر دلمون به درد اومد که سرزمینی که تا همین چند وقت قبل قدرت شماره یک خاورمیانه بود، حالا اینقدر توسریخور و بیچاره شده که حتی سیاستمدار کمترینی مثل اردوغان هم به خودش اجازه میده تا در مورد سرنوشت اون دخالت بکنه. حقیقت اینه که من هم مثل بسیاری میتونستم در برخورد با این موضوع از در فحاشی و ناسزا گفتن وارد بشم؛ ولی اگه اینکار رو میکردم فقط نشونهی ضعف من بود. برای همین هم شروع کردم به پژوهش و مطالعه در مورد تاریخ آذربایجان، ایران و دلیل همهی این بیچارگیها؛ اینطوری حداقل برای خود من روشن میشد که چرا امروز به این جا رسیدیم و کار به جایی رسیده که هر ننهقمری به خودش اجازه میده تا در مورد سرزمین مادری ما چرند بگه.!
در جریان این مطالعات و پژوهشهایی که داشتم، به شکلی کاملا اتفاقی سفرنامهای پیدا کردم به نام «مسافرت در ارمنستان و ایران» که یه روایت جذاب و آموزنده است از مسافرت یک فرانسوی «فرستادهی ناپلئون بناپارت» به ایران.
نویسندهی این کتاب که بین سالهای ۱۷۷۹ تا ۱۸۴۷ زندگی میکرده، در حقیقت یک شرقشناس فرانسویست که زبانهای فارسی، عربی و ترکی رو به خوبی میدونسته، و به عنوان «مترجم کشورهای شرقی» در خدمت "ناپلئون بناپارت" امپراطور فرانسه بوده؛ به همین خاطر هم برای تهیهی مقدمات عقد قرارداد دوستی ایران و فرانسه، از طرف امپراطور مأمور شده بود تا با دربار ایران مذاکره داشته باشه. نکتهی خیلی جالب اینجاست که فرانسویها از زمان مرگ نادرشاه افشار خبری از اوضاع و احوال ایران نداشتن و تنها زمانی از ایران خبر پیدا کردن که یک تاجر ارمنی از طرف پادشاه ایران، نامهای برای امپراطور فرانسه «ناپلئون» آورده بود و در اون نامه درخواست کمک داشت. چرا که ایران و روسیه در اون تاریخ سخت، در حال جنگ بودن و از اونجایی که فرانسه رقیب قدیمی روسیه بود، ایرانیها با خودشون فکر کرده بودن، شاید بتونیم از کمکهای امپراطوری فرانسه استفاده کنیم. یکی از دلایلی که باعث میشد تا بستن این قرارداد دوستی سخت بشه، این بود که فرانسویها از اوضاع ایران بیخبر بودن و هیچ راهی وجود نداشت که بفهمن آیا واقعاً این نامه از طرف پادشاه ایران ارسال شده یا نه. برای همین هم "ناپلئون بناپارت" قبل از هر اقدامی، مترجم مورد اعتماد خودش رو به ایران فرستاد تا دربارهی این نامه تحقیق کنه و به این ترتیب مقدمهی پیمان دوستی ایران و فرانسه فراهم بشه. از طرف دیگه به خاطر این که امپراطوری عثمانی هم با ایرانیها در رقابت بود، نباید بویی از این پیمان دوستی میبرد و همین دلیل باعث شده بود تا فرستادهی ناپلئون سفری مخفیانه و سخت رو در پیش داشته باشه. در این کتاب به خوبی وضعیت و شرایط سیاسیاجتماعی ایران و خاورمیانه قابل دیدنه، و از اونجایی که زمان رویداد سفرنامه دقیقا زمان جنگ "ایران و روسیه" هست، و از اونجایی که در این جنگ شوم بود که قسمتهای شمالی سرزمین مادری ما ایران جدا شد، با مطالعهی این کتاب به خوبی میشه فهمید که چرا، چطور و چگونه این تراژدی گجسته شکل گرفته.
یکی از جذابترین و روشنکننده ترین بخشهای این کتاب برخورد و همراهی " پیر آمده ژوبر" با "عباس میرزا" نایبالسلطنه فتحعلی شاه قاجار و فرماندهی ارتش ایران هست. به خوبی میشه شخصیت عباس میرزا رو از گفتگوهایی که با همراه فرانسویش داره شناخت، و جواب بسیاری از پرسشهای ما پیرامون ضعفها و بدبیاریهای ایران، با این گفتگوها روشن میشه.!
در ادامه قسمت کوچکی از، یکی از همین گفتگوها رو اینجا میگذارم، و بعد از اون در پایان میتونید این کتاب رو از پیوند شخصی من دانلود کنید.
پن: پیشنهاد میکنم حتما این کتاب رو مطالعه کنید، دلیل بسیاری از بدبختیها و تیرهروزیهای ما رو روشن میکنه.!
بخشی از کتاب:
«پس از تعارفات معمول، عباس میرزا به من اشاره کرد که روبروی او بنشینم... چشمان خود را به زیر انداخت و دستش را به پیشانی برد، مثل مردی که از یادبود غمناکی رنج میبرد. و سپس به من خطاب کرد و تقریبا چنین عباراتی را گفت: ای مرد بیگانه، تو این ارتش، این دربار و تمام دستگاه قدرت را میبینی، ولی گمان مبر که من مرد خوشبختی باشم». شاهزاده در پی دستیابی به پاسخهایی درخور، برای پرسشهاییست. پرسشهای عباس میرزا مهم بود: «یک روز به من گفت: آن چه توانائی است که شما را تا این اندازه از ما برتر ساخته است؟ دلایل پیشرفت شما و ضعف ثابت ما کدام است؟ شما هنر حکومتنمودن، هنر پیروزییافتن، هنر به کارانداختن همه وسایل انسانی را میدانید؛ در صورتی که ما گوئی محکوم شدهایم تا در لجنزار نادانی غوطهور باشیم؛ و به زور درباره آینده خود میاندیشیم. آیا قابلیت سکونت و باروری خاک و توانگری مشرقزمین از اروپای شما کمتر است؟ شعاعهای آفتاب که پیش از آنکه به شما برسد نخست از روی کشور ما میگذرد، آیا نسبت به شما نیکوکارتر از ماست؟ آیا آفریدگار نیکیدهش که بخششهای گوناگون میکند، خواسته که با شما بیش از ما همراهی کند؟ من که چنین باور ندارم.! ای بیگانه به من بگو، که چه باید بکنم تا جان تازهای به ایرانیان ببخشم؟ آیا من هم باید که مانند این تزار مسکو، که کمی پیش از این از تختش پائین میآمد تا شهرهای شما را تماشا کند؛ از ایران و تمام دستگاه پوچ ثروت دست بکشم؟ ای فرنگی، به من بگو آیا شعاع آفتاب به شما نیکوکارتر است؟».
شاهزاده عباس میرزا نایبالسلطنه. اثر میرزا بابا حسینی. ۱۲۱۸ ه. ش
پیر آمده ژوبر، فرستاده ایرانی "میرزا محمد رضا قزوینی" را در قلعه فینکنشتاین همراهی کرد تا در 27 آوریل 1807 با پیمان فینکنشتاین با ناپلئون ملاقات کند. نقاش: فرانسوا مولارد.
ژنرال "گاردان" به همراه همکارانش "پیر آمده ژوبر" و "جوآنین" در دربار ایرانی فتحعلی شاه، در سال 1808
ادامه مطلب ...
امروز فهمیدم که "کیم کی دوک" کارگردان کرهای به خاطر کرونا از دنیا رفته؛ ناراحت، گیج و افسردهام، و اصلا میل سخنم با هیچکس نیست. نمیفهمم کرونا از جون هنرمند جماعت چی میخواد که داره همینجور هنرمندای دوست داشتنی رو از جهان ما به دیگرسو میبره. در این وضعیت که همهی سینمادوستها چپوراست دارن از ویکیپدیاش کپی میکنن از زندگی "کیم کی دوک" گفتن کار چندان جالبی به نظر نمیاد. به جاش من مقالهای در تحلیل یکی از آثار این سینماگر شرق دور اینجا نشر میدم. اسم این مقاله هست "بررسی کارکرد هنرهای آیینی ذن در فیلم بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار" که استاد عزیزم دکتر "امیرحسن ندایی" اون رو نوشته. همونطور که از اسمش پیداست، این مقاله به تحلیل فیلم"بهار، تابستان، پاییز، زمستان… و بهار" از آقای کیم میپردازه، و جنبههای بودایی ذهن کارگردان رو در این فیلم تحلیل میکنه. اگه دوست داشتید این مقاله رو بخونید تا در موردش بیشتر با هم حرف بزنیم.
![]()
اونچه که در پیشرو میخونید بخشی از مقالهی "نزول به جهان زیرین «در اسطورههای ایران»" است که سهند آقایی دانشجوی دکترای ادبیات فارسی دانشگاه تهران اون رو نوشته و من بخشهایی ازش رو اینجا نشر میدم تا باهم مطالعه کنیم. به طور کلی مقاله در مورد تاریخ اندیشههای مذهبی و ادیان ابتدایی حرف میزنه؛ و توضیح میده که تفکرات شمنیسم چطور و چگونه پایهی دینهای امروزین، تفکر وجود جهان زیرین و سفر به جهان زیرین رو شکل دادن. (به طور مثال اگه در جهان باستان کرونا همهگیر میشد، شمنها برای درمان کرونا و فرد بیمار به جهان زیرین سفر میکردن.) البته بخشهای دیگهی این مقاله رو در آینده میگذارم، ولی فعلا امیدوارم که از خوندن این قسمت خوشتون بیاد و درموردش در قسمت نظرات با همدیگه گفتگو داشته باشیم.
نمایشنامه (مونودرام): همهچیز میگذرد، تو نمیگذری.
نوشتهی: محمد چرمشیر.
جهت مطالعه.
چاپ دوم: ۱۳۹۳ - انتشارات نیلا، زیر نظر حمید امجد.
این نمایشنامه یکی از مونودرامهای واقعا خوب ایرانیه. اینجا میذارم تا مطالعه کنید. نظرتون رو در مورد این نمایشنامه از چرمشیر برام بنویسید. دوست دارم بدونم.
نکته: به این نوع نمایشنامه به اشتباه میگن مونولوگ، در صورتی که مونولوگ اسم یکی از عناصر سازندهی نمایشنامه هست؛ عناصر دیگری هم هستن، مثل دیالوگ یا توضیح صحنه. هر وقت تمام یک نمایشنامه با تکنیک مونولوگ نوشته بشه اون وقت بهش میگن مونودرام.!
این سومین قسمت از سری مقالههای شناختنامهی "سر جیمز فریزر" و "شاخهی زرینه" که در این وبلاگ برای شما نشر میدم. در قسمتهای قبلی دو مقاله عنوانهای «شناختنامهی کتاب شاخهی زرین و سِر جیمز فریزر» (قسمت اول)، و «انواع آیین، جادو و مذهب از منظر سِر جیمز فریزر» (قسمت دوم) رو داشتن؛ و در نهایت اسم این قسمت هست «بلاگردان و انتقالشر از منظر سِر جیمز فریزر». خیلی جدی میتونم بگم یکی از جذابترین مطالعاتی که در طول این سالها داشتم همین نظریات "سر جیمز" بوده و واقعا از مطالعهش لذت بردم. امیدوارم شما هم از مطالعهی کتابهای این اندیشمند بزرگ لذت ببرید و من هم در آینده مطالب و مقالههای بیشتری ازش اینجا نشر بدم. اینجا هم مثل همیشه منابع رو نمینویسم، ولی اگه علاقه داشتید بیشتر مطالعه کنید، به من پیام بدید تا منابعی برای مطالعه بهتون معرفی کنم. در متن جاهایی که این نشانه رو (؟ ؟ ؟) میبینید به نشانهی دارای منبع هست؛ یعنی به طور مثال: (فرای 1376، 27) بوده و حالا شده این (؟ ؟ ؟) چون من آدرس منبع رو پاک کردم. یعنی نوشته منبع معتبر داره، ولی در اینجا اسمی ازش نمیبرم تا کپی نشه.
بلاگردانها: در بخش های پیشین گفته شد که در جوامع شکارگر و بدوی انسان ها برای تحت کنترل در آوردن نیروهای طبیعت و ناشناخته ها دست به جادو و آیین های جادویی می زدند. از طرف دیگر به مرور زمان در جوامعی از این دست از جمله جوامع شکارگر، شبانی و کشاورزی خدایی را می کشتند و با مرگ این خدا برکت به طبیعت بر می گشت. روایات اساطیری خدای شهید شونده در حقیقت از برخورد انسان نخستین با چرخه فصل های طبیعت به وجود آمد. چرا که او پاییز و زمستان را میدید که موجب مرگ زمین می شود و سپس بهار و تابستان از راه می رسیدند و باز زمین زنده می شد. این انسان نمی توانست دلیل طبیعی این چرخه را پیدا کند، پس روایات اساطیری خدای شهید شونده را به وجود آورد، به طور مثال در میان رودان روایت دوموزی و اینانا، در ایران روایت سیاوش و در یونان روایت دیونیزوس هر سه به کهن الگوی خدای شهید شونده دلالت دارند. به نظر می رسد که اساطیر شهید شونده موجب آیین های بلاگردان شده اند. چرا که انسان فکر می کرد برای بازگشت برکت به طبیعت باید به این خدایان کمک کند. از طرف دیگر این باور در میان مردمان گسترده شده بود که تا زمانی که گناه کاری میان آنهاست خدای شهید شونده باز زاده نمی شود. و از این باور آیین های بلاگردان برای رفع شر و دفع گناه زاده شدند. یک جنبه این رسم هنوز هم باقی مانده است که باید مورد توجه قرار بگیرد.
مصائب و گناهان انباشته شده مردم گاهی بر دوش خدایی قرار می گیرد که باید بمیرد و تصور می شود که وی آن ها را برای همیشه با خود می برد و مردم بی گناه و سعادت مند می شوند. این فکر، که می توان گناهان و درد و رنج خود را به دیگری انتقال داد که با خود ببرد، برای انسان بدوی آشنا بود. در حقیقت این فکر از درآمیختن عینیات و ذهنیات، امر مادی و غیر مادی ناشی می شود، چنان که می توان کنده درختی، تخته سنگی و هر چیز دیگری را از دوش خود برداشت و بر دوش دیگری گذاشت. (فریزر، 1395، 594) انسان نخستین تصور می کند که بار درد و محنت اش را نیز اینگونه ممکن است به دیگری انتقال دهد که به جای او بر دوش بکشد.
او با این تصور عمل می کند و نتیجه آن انبوه تدابیر بی رحمانه است تا مرارت هایی که خود تاب تحملش را ندارد بر دوش دیگری بگذارد. خلاصه آن که اصل نیابتا رنج بردن در میان اقوامی موجود بود و به آن عمل می شد که در مراحل نخستین فرهنگ اجتماعی و فکری قرار داشتند. (فریزر، 1395، 594)
تدابیری که انسان اولیه خودخواه بدان متوسل می شود تا خود را به قیمت درد و رنج همسایه اش آسوده سازد بسیار است.
نخست باید دانست شری که انسان در صدد است خود را از آن رها سازد لازم نیست حتما به انسانی منتقل شود، می توان آن را به حیوان یا شیء دیگری انتقال داد، هرچند که در مورد اخیر آن شیء غالبا فقط وسیله ای برای انتقال شر به اولین کسی است که به آن دست می زند. (؟ ؟ ؟)
در بعضی از جزایر هند فکر می کنند که صرع را می توان با زدن برگ درختان خاصی به صورت بیمار و سپس دور انداختن آن درمان کرد. گمان می رود که بیماری با برگ از بدن بیمار بیرون می رود و زایل می شود. (گلسرخی، 1377، 72) این مربوط به این باور است که درد درون سر به برگ منتقل می شود و سپس می توان آن را دور انداخت.
اگر یک آتخان بومی جزایر الیوت گناه بزرگی را مرتکب شود و بخواهد که از بار گناهانش کم شود این عمل را انجام می دهد. او وقتی که خورشید می تابد و ابر در آسمان نیست مشتی علف می کند و با خود می آورد. روی زمین می گذارد و به خورشید می گوید که شاهد باشد و گناهانش را بر آن بار می کند و پس از آن که به خیال خود همه گناهانش را بر دوش علف گذاشت آن را در آتش می گذارد و تصور می شود که به این ترتیب از گناه پاک شده است. (؟ ؟ ؟)
در عصر ودایی برادر کوچکتری که پیش از برادر بزرگتر ازدواج می کرد فکر می کرد که گناه کرده است، اما مراسمی وجود داشت که با آن می توانست گناهش را بشوید. بر او بند و بستی از ساقه های نی به نشانه ی گناهش می بستند و بعد که شستشو و آبتنی می کرد آنها به آب کف آلود سپرده می شدند و با آب می رفتند. آنها به شر و گناه دستور می دادند که با کف های آب جاری بروند و زایل شوند. (؟ ؟ ؟)
ماتسه نگروهای توگولند فکر میکنند که رود آوُ می تواند غم ها را ببرد. وقتی کسی دوستی را از دست می دهد و غصه دار است برگ نخل رافیا دور گردند می بندد و طبل در دست به کنار رودخانه می رود. کنار رود می ایستد و طبل می زند و برگ ها را به آب می اندازد. وقتی برگ ها در آب خروشا از نظر دور شدند تصور می کند که غم و اندوه نیز او را ترک کرده است. (؟ ؟ ؟)
یونانیان باستان تصور می کردند که درد عشق را با آب تنی در رود سلمنوس مداوا می توان کرد. (؟ ؟ ؟)
بومیان پرو با فرو بردن سر در رودخخانه ای گناهانشان را می شویند و پاک می شوند. (؟ ؟ ؟)
مداوای اعراب برای رنج و درد عشق که سر به جنون و مالیخولیا بزند این است که ظرفی آب بر سر بیمار می گذارند و توی آن سرب مذاب می ریزند و سپس سرب را در جای بازی خاک می کنند. به این ترتیب رنج از تن بیمار به در می رود. . (؟ ؟ ؟)
بین میوتسه های چین وقتی پسر ارشد خانه به سن هفت سالگی می رسد مراسمی موسوم به راندن شیطان اجرا می شود. پدر بادبادکی پوشالی درست می کند و در بیابان به باد می دهد تا همه شر و بدی را به باد بدهد. (؟ ؟ ؟)
کاهنه های دایاک بدبختی را با زدند و روبیدن و کوبیدن هوا با شمشیر چوبین از خانه ها می رانند و شمشیر را سپس در رود خانه می شویند تا شومی و بدبختی با آب برود. گاهی بدبختی و بدشگونی را با جاروهای ساخته از برگ خاصی و آغشته به آب برنج و خون جارو می کنند. پس از پاک شدن اتاق های خانه آن را به خانه ی بازیچه ای ساخته از نی انتقال می دهند و خانه ی کوچک پر از بدشگونی و بدبختی را توی رودخانه می اندازند. رودخانه آن را به سوی دریا می برد و بار شومش را به کشتی کتری مانندی می دهد که در اعماق دریا شناور است و همه رنج ها و بدبختی های آدمی را درون پر وسعت خود جای می دهد. (؟ ؟ ؟)
در اینجا مثال هایی آورده شد که هر کدام وظیفه ی بلاگردان از انسان را دارا هستند. پس می توان نتیجه گرفت که قبل از هر چیز کارکرد بلاگردان همان انتقال شر است. این نمونه ها هر کدام جنبه سودمند انتقال شر را نشان می دهند و نشان می دهند که انسان چگونه دنبال آن است که با منتقل کردن درد و رنجش به اشیای مادی به آسودگی دست یابد و سپس آن اشیا را دور اندازد یا به صورتی در آورد که دیگر بی گزند باشد.
و اما انتقال شر: غالبا انتقال شر به به اشیای مادی فقط گام نخست است. و گام دوم آن انداختن شر بر دوش انسانی دیگر است. و این جنبه پلید و خودخواهانه این انتقال است. این نمونه های انتقال شر می تواند خود را به گونه نشان دهد. انتقال شر به فرد شرور دیگر، انتقال شر به فرد معصوم دیگر و انتقال شر از پادشاه به فردی که بدل شاه است و کارش رفع شر از پادشاه است. از آنجا که فردی که شر به او انتقال داده می شود دچار تیره بختی می شود و زندگی اش تباه می شود پس او را قربانی به حساب می آورند. و این سه گونه مختلف انتقال شر هر کدام قربانی مخصوص به خود را دارند. در بلاگردان معصوم یک قهرمان که پاک است، خودخواسته خودش را قربانی می کند تا برکت به سرزمین باز برگردد و مفهوم شهید و خدای شهید شونده از اینجا شکل می گیرد. از نمونه های آن می توان به سوگ سیاوش و تعزیه نامه های ایرانی اشاره کرد. بلاگردان ملعون فرد گناه کاری را مجبور به گردن گرفتن همه ی گناهان شهر می کنند، سپس او را قربانی کرده یا از شهر تبعید می کنند؛ تا گناهان مردم شهر را با خود ببرد. از نمونه های این انتقال شر در ایران آیین در بند کردن ضحاک یا اژیدهاکا، میرنوروزی و کوسه برنشین است. در مجلس شاه کشی نیز عموما فرد دیگری به جای شاه می نشیند. مدتی به جای شاه فرمانروایی می کند. سپس او را می کشند تا از شاه رفع بلا شود. در ایران نمونه ی خیلی کهنی وجود دارد که شاه پیر خودش را قربانی می کند تا بلا از سر شاه جوان رد شود. آیین نمایشی مجلس شاه کشی در ایران از نمونه های این رفع بلا و انتقال شر است. این باورها تنها در مورد رفع بلاهای عمومی و اجتماعی کاربرد نداشته و در مورد رفع بلا برای افراد عادی نیز در جاهای مختلف کارهای مختلفی انجام می شده است.
در میرزاپور هند نوعی انتقال بیماری با پر کردن ظرفی با گُل و برنج و خاک کردنش در سر راه و پوشاندن آن با سنگی تخت است. آنها بر این باور بودند که هر کس به آن دست بزند فرضا دچار بیماری می شود و این عمل را چالووا یا رد کردن شر می نامند. چنین کاری هر روز در هند صورت می گیرد. اغلب وقتی یک روز صبح در خیابان راه می رفته اند، می دیدند که کپه ی خاکی در میانه راه است که با گل تزیین شده است. این کپه خاک معمولا محتوی پوست زخم و چرک و پلشت یک بیمار است که آنجا گذاشته شده به این امید که کسی دست بزند و با مبتلا شدن به بیماری آن آدم بیمار خلاص شود. (؟ ؟ ؟)
باهیماها، قومی شبان در سرزمین تحت الحمایه اوگاندا، اغلب دمل های درشت و ریشه دار دارند. و در این باور شفای شان به آن است که آن را به شخص دیگری انتقال دهند و راهش آن است که از پزشک جادوگر گیاه بخرند، آن را بر محل زخم بمالند و در سر راه مردم خاک کنند. نخستین کسی که پا بر این گیاه خاک شده بگذارد به آن بیماری مبتلا می شود و بیمار اصلی شفا پیدا می کند. (؟ ؟ ؟)
واگوگوهای آفریقای غربی آلمان رسم مشابهی دارند. وقتی کسی بیمار است، پزشک محل او را سر راه می برد و شروع می کند به درست کردن دارو و در ضمن ورد می خواند که برای افاقه ی داروها تاثیر دارد. بخشی از دارو را به بیمار می دهد و بخش دیگر را زیر پیاله ای می گذارد و سر راه قرار می دهد. به این امید که کسی پا بر روی آن بگذارد و دچار بیماری شود که در پیاله نهفته است و به این ترتیب بیمار اصلی راحت شود. نوع دیگری از این مداوا مالیدن کمی دارو یا کمی از خون بیمار بر میخی چوبین و کوبیدن آن بر درختی است؛ هر کس به درخت نزدیک شود و از روی بی احتیاطی بخواهد که میخ را بیرون بکشد دچار بیماری می شود. (؟ ؟ ؟)
همچنین بعضی از افراد با به جان خریدن شری که متوجه دیگران است نقش بلاگردان را ایفا می کنند.
یک آیین کهن هندو نشان می دهد که چگونه مرض استسقا از بیماری دچار به فرد دیگری منتقل می شود. خلیفه دو تن را پشت به هم روی شاخه ای می نشاند، روی بیمار به شرق و روی مرد سالم به غرب قرار می گیرد. سپس در ظرفی نهاده بر سر بیمار جو شیری درست می کند و به آدم سالم می دهد که سر بکشد. به این شکل عامل تشنگی را از فردی به فرد دیگر منتقل می کند. و فرد دیگر به رغبت و رضا آن را می پذیرد و می گیرد. (؟ ؟ ؟)
نوعی درمان سخت برای تب در بین قوم تلوگو وجود دارد و آن بغل کردن یک بیوه زن کچل برهمن در نخستین لحظات سپیده دم است. با این عمل تب از بدن بیرون می رود و بدون تردید به بیوه زن کچل منتقل می شود. (؟ ؟ ؟)
وقتی سنگالی سخت بیمار باشد و کاری از کسی برنیاید یک رقصنده رقص شیاطین می آورند که با پیشکش دادن به شیاطین و رقصیدن با صورتکهایی مناسب بیماری آنها این رقصنده شیاطین را با رقصیدن یکی یکی از تن بیماران بیرون می آورد و به بدن خود انتقال می دهد. با این گونه خارج کردن علت بیماری رقاص ترفند باز روی تختی دراز می کشد و خود را به مردن می زند و او را به جای بازی درون دهکده می برند. آنجا دوباره سرحال می آید و باز زنده می شود و شتابان بر می گردد. (؟ ؟ ؟)
در جاتاکا که مجموعه ی داستان های هندی که تناسخ های بودا را شرح می دهد، داستان آموزنده ای هست که نشان می هد چگونه گناهان و مصائب را به مرتاض مقدس منتقل کرد. آنجا روایت می شود که بانوی بلهوسی مورد بی اعتنایی و بی مهری شاه دانداکی قرار گرفت و با خود اندیشید که چگونه نظر او را تغییر دهد. همچنان که در باغ راه می رفت و در فکر بود چشمش به مرتاضی به نام کیساواچا افتاد. فکری به سرش زد. با خود گفت: «مصلما او بلاگردان است. گناهم را به شخص او انتقال می دهم و بعد آبتنی می کنم.» و همین کار را کرد. خلخال دندانش را جوید آب دهانش را جمع کرد و بر موهای سر مرد مقدس ریخت و خلال دندانش را به نشانه این معامله بر سر او افکند و با ذهنی آرام و پاکیزه از او جدا شد. تدبیر او کارگر افتاد و او مجددا مورد مهر و محبت شاه قرار گرفت. مدتی بعد اتفاقا شاه کاهن دربار را معزول کرد. کاهن که طبعا به خاطر از دست دادن توجه و عنایت شاه دلتنگ شده بود به سوگلی راجه متوسل شد و از او پرسید که چطور موفق شده بود توجه شاه را مجددا به خود جلب کند. بانو به صراحت برایش شرح داد که چطور فقط با آب دهان انداختن بر سر مرد بلاگردان در باغ سلطنتی توانسته است از شر گناهش رها شود. و بدون کوچکترین خدشه ای در رفتار و کردار از نزد او باز گردد. روحانی دربار ماجرا را فهمید و به باغ شتافت و همانطور آب دهان بر موهای متبرک مرد مقدس انداخت و بر اثر آن خیلی زود مقام خود را بازیافت. اگر ماجرا در اینجا پایان میافت بهتر بود ولی چنین نشد. مدتی بعد خبر رسید که نا آرامی هایی در مرز های کشور به وقوع پیوسته است. شاه فرماندهی سپاهش را برعهده گرفت تا عازم جنگ گردد. فکری نگران کننده به ذهن روحانی دربار رسید. او که از تاثیر مرد مقدس در بلاگردانی آگاه بود پیش شاه رفت و پرسید «سرور من آیا خواهان پیروزی هستید یا شکست.؟» شاه پاسخ داد «البته که خواهان پیروزی ام.» کاهن گفت«پس به سخنم گوش دهید. پیش بلاگردان که در باغ سلطنتی است بروید و بر موهایش آب دهان بیاندازید تا بلاگردان گناهان شما شود.» شاه این سخن را پسندید و اضافه کرد که همه ی سپاه باید همراه او برای پاک کردن گناهانشان بیاییند. همه ی سپاه شاه به همان شیوه گناهانشان را پاک کردند و موهای مرد مقدس دیگر به صورتی درآمده بود که دیدنش هول آور بود. اما قضیه از این هم بدتر شد، زیرا پس از رفتن شاه فرمانده کل و ولی عهد گذرش به آنجا افتاد و وضع پلید مرتاض را دید و بر او رحمت آورد و دستور داد که موهای کثیف او را بشویند. عواقب مرگبار این اقدام خیرخواهانه اما خلافمصلحت به سهوت قابل پیش بینی بود. گناهانی که همراه با آب دهان بر آن مرد مقدس انتقال یافته بود دوباره بر صاحبان آن گناهان بازگشت و به عقوبت آن آتشی از آسمان فرود آمد و سرتاسر مملکت را به شصت قوم اطرافش در کام کشید و نابود کرد. (؟ ؟ ؟)
کوشش عمومی برای راندن شر انباشته شده ی کل جامعه را بسته به این که شر رانده شده غیرمادی و نامریی باشد یا مجسم در یک وسیله یا بلاگردان مادی، به دو گروه می توان تقسیم کرد. اولی راندن مستقیم یا بلافاصله شر و دومی را راندن غیرمستقیم یا واسطه ای یا راندن بلاگردان می نامند.
بررسی در مورد رسم دور ریختن گناهان و بدی های جمع شده در روستا و شهر نیازمند چند ملاحظه ی کلی شده است. در اولین مرحله جای اعتراض نخواهد بود اگر گفته شود آنچه من اخراج بی واسطه و با واسطه شر نامیده ام محتوایی یکسان دارد. به عبارت دیگر این که شر و بدی به شکل مادی مجسم شده باشد یا نامرئی تصور شود وضعیتی ست یکسره تابع هدف اصلی مراسم، که صرفا با انجام رساندن کلی همه شرهایی است که دامن گیر مردم شده است. اگر حلقه پیوند لازم است تا این دونوع اخراج را به هم مربوط سازد رسم بیرون راندن شرها با تخت روان یا قایق می تواند آن را فراهم سازد. چرا که از یک سو شرها نامرئی و نامشخص اند و از سوی دیگر وسیله ای مرئی و مشخص برای انتقال دادن آنها پیشبینی شده است، و بلاگردان چیزی جز وسیله ای اینچنین نیست. (؟ ؟ ؟)
در مرحله دوم وقتی کار پاکسازی شرها به طور ادواری تکرار می شود، فاصله بین مراسم پاکسازی معمولا یک سال است و موسمی از سال که مراسم رخ می دهد همیشه با تغییر مشخص فصل، مانند آغاز یا پایان زمستان در مناطق قطبی و معتدل و آغاز یاپایان فصل باران در مناطق استوایی، مصادف است. (؟ ؟ ؟)
انسان ابتدایی مرگ و میر فراینده ای را که این گونه تعییرات آب و هوایی می تواند ایجاد کند، به خصوص در میان انسان های نخستینی که خوراک و پوشاک و مسکن کافی ندارند، به دخالت و عملکرد ارواح و شیاطین نسبت می دهد و بنابر این بر خود فرض می داند که شر موجود در این نیروها را تار و مار کند و بیرون راند.
البته این تاراندن عمومی و دوره ای شرها معمولا پس از یک دوره اغتشاش و بی بند و باری عمومی است که در ضمن آن قید و بند مرسوم و روزمره ی جامعه کنار گذاشته می شود و هر کس مجاز است هر وقاحتی را غیر از شدیدترینش، بدون کیفر دیدن انجام دهد.
یک سنگنگارهی باستانی که در آن شمن قبیلهای آفریقایی در حال اجرای مراسم بلاگردانی و انتقال شر است.
تصویری از یک شمن سِلت که در آن در حال انتقال شر از شکارگاه است؛ موزهی ملی بریتانیا.
یک ماسک سنگی، برای یکی از قبیلههای بومی آمریکا. شمنهای سرخپوست باستانی از این وسیله در مراسم بلاگردانی استفاده میکردهاند.
مقالهای که در این قسمت نشر میدم، در حقیقت ادامهی مقالهی قبلی «شناختنامهی کتاب شاخهی زرین و سِر جیمز فریزر» هست. در این قسمت به شرح انواع جادو و آیین از دید "سِر جیمز" میپردازم و همراه با توضیحات، مثالهایی تاریخی هم در اینباره میزنم. اینجا هم مثل دفعهی قبل منابع رو نمینویسم، ولی اگه علاقه داشتید بیشتر مطالعه کنید، به من پیام بدید تا منابعی برای مطالعه بهتون معرفی کنم. در متن جاهایی که این نشانه رو (؟ ؟ ؟) میبینید به نشانهی دارای منبع هست؛ یعنی به طور مثال: (فرای 1376، 27) بوده و حالا شده این (؟ ؟ ؟) چون من آدرس منبع رو پاک کردم. یعنی نوشته منبع معتبر داره، ولی در اینجا اسمی ازش نمیبرم تا کپی نشه.
اگر اصول تفکری که مبنای جادوست مورد بررسی قرار بگیرد، به احتمال بسیار زیاد به نظر میرسد که این اصول به دو بخش تجزیه می شوند: نخست این که هر چیزی همانند خود را می سازد یا هر معلولی شبیه علت خود است، و دوم این که چیزهایی که زمانی با هم تماس داشته اند پس از قطع آن تماس جسمی از دور بر هم اثر می کنند. (فریزر، 1395، 88) اصل نخست را می توان قانون شباهت و دومی را قانون تماس یا سرایت نامید.
جادوگر از اصل نخست نتیجه می گیرد که می تواند هر معلول دلخواهی را فقط با تقلید آن ایجاد کند. و از دومی نتیجه می گیرد که با یک شئ مادی هر کاری که بکند اثری مشابه روی شخصی که زمانی با آن شئ تماس داشته، خواهد گذاشت. (فریزر، 1395، 88)
افسونهای مبتنی بر شباهت را می توان جادوی هومیوپاتیک یا تقلیدی نامید. افسونهای مبتنی بر قانون تماس یا سرایت را نیز جادوی واگیردار مینامند. (؟ ؟ ؟) برای نامیدن اولین شاخه جادو احتمالا اصطلاح هومیوپاتیک ارجح است، زیرا اصطلاح دیگر یعنی تقلیدی یا میمیک متضمن عامل آگاهی است که تقلید می کند و یا لااقل حاکی از آن است و به این ترتیب قدرت تاثیر گذاری جادو را محدودتر می کند. زیرا همان اصولی که جادوگر در کاربست هنر خود رعایت می کند به اعتقاد او ضمنا کار طبیعی بی روح را نیز تنظیم می کند. (؟ ؟ ؟) به عبارت دیگر به صورت ضمنی فکر می کند که قوانین مشابهت و تماس کاربردی جهانی دارد و به اعمال انسان محدود نیست. پس در مجموع از دید او «جادوگر» جادو نظام جعلی قانون طبیعی و هم چنین راهنمایی فریبنده تماس است.
از جنبه نظام قانون طبیعی، یعنی به عنوان بیان قوانینی که سلسله حوادث را در جهان منظم می کند، می توان آن را جادوی نظری نامید. از جنبه مجموعه قواعدی که آدمیان در رسیدن به خواسته هایشان رعایت می کنند می توان جادوی عملی اش نامید. در عیل حال باید در نظر داشت که جادوگر بدوی جهان پیشا تاریخی جادو را فقط در جنبه عملی اش بلد است. او هرگز فرایند های ذهنی را که عملش بر آن مبتنی است تحلیل نمی کند، هرگز در اصول مجردی که به عمل او مربوط اند نمی اندیشد. (؟ ؟ ؟)
«اگر تحلیل من از منطق جادوگر درست باشد می بینیم که دو اصل بزرگ آن صرفا دو استفاده ی مختلف غلط از تداعی معانی است. جادوی همیوپاتیک از نظر شباهت مبتنی بر تداعی معانی است. جادوی واگیردار نیز این تصور اشتباه را دارد که چیزهای همانند یک اند. جادوی واگیردار نیز این تصور اشتباه را دارد که چیزهایی که یک زمانی با هم در تماس بوده اند همواره در تماسند. اما در عین حال گاهی این دوشاخه با هم در می آمیزند و یا اگر دقیق تر بگوییم در عین حال که جادوی همیوپاتیک را می توان تنها به کار برد ولی جادوی واگیردار از اصل همیوپاتیک استفاده می کند.» (؟ ؟ ؟) با این بیان کلی فهم این دو عمر شاید کمی دشوار به نظر برسد ولی با چند مثال می توان به درک صحیح این نوع از عملکرد رسید.
برای شعور انسان بدوی که با امر عینی اشنایی دارد، ونه با امر مجرد؛ هر دو شاخه جادو تحت عنوان جادوی همدلانه درک می شود. زیرا این مردمان بر این عقیده اند که چیز ها تحت همدلی به شکل مرموزی از راه دور بر هم اثر می کنند و انگیزه از یکی بر دیگری انتقال میابد.
شاید آشناترین کاربرد این اصل که هر چیزی همانند خود را ایجاد می کند کوششی باشد که بسیاری از مردم در بسیاری زمان ها برای نابودکردن دشمن با آسیب زدن به او از راه نابود کردن نقش او با آسیب زدن به آن انجام می دادند. (؟ ؟ ؟) درست مثل نقاشی های انسان های نخستین که بر دیوار غارها برای تمرین شکار کشیده می شده است.
این انسان ها فکر می کردند که با رنج بردن تصویر دشمن، خود دشمن نیز رنج خواهد برد و با نابود شدن شبیه خود او نیز نابود خواهد شد. با چند مثال از میان بسیاری نمونه موجود شیوع گسترده این عمل در پهنه گیتی و پافشاری اش در طول اعصار را نشان می توان داد.
هزاران سال پیش انواع جادوها برای جادوگران هند، مصر، بابل، ایران، یونان و روم شناخته شده بود و امروز نیز مردم بومی استرالیا، آفریقا و اسکاتلند از آن استفاده می کنند. می گویند بومیان آمریکای شمالی معتقند که با نقش کردن تصویر کسی بر ماسه، خاکستر با خاک، یا چیزی را به جای بدن او فرض کردن و سپس با چوبی نوک تیز سوراخش کردن یا هر جور آسیب زدن، شخص مورد نظر آسیب مشابه می بیند. مثلا وقتی بومی اوجیب وای می خواهد به کسی صدمه بزند صورت چوبین کوچکی از او می سازد و سوزنی در سر یا قلبش فرو می کند. یا تیری در آن در آن فرو می کندو معتقد است که با فرو رفتن سوزن یا تیر به تن چوبین دشمن او در همان لحظه دردی شدید در همان جای بدنش احساس می کند، اما اگر بخواهد دشمن را بکشد، آدمک را می سوزاند یا دفن می کند و در همان لحظه وردی جادویی می خواند. (؟ ؟ ؟)
بومیان پرو آدمک هایی از پیه آغشته با غلات شبیه اشخاصی که از آنها نفرت دارند یا می ترسند درست می کنند و سپس در راهی که قربانی از آن خواهد گذشت خاک می کنند. این به نظر آنها سوختن روح اوست. (؟ ؟ ؟)
یک جادوی مالاکایی از این نوع چنین است. چیزهایی چون خرده ی ناخن، مو، ابرو، و آب دهان قربانی مورد نظر را که نماینده بخشی از بدن اوست بر می دارند و سپس با موم کندویی متروک به آدمک شبیه وی می چسبانند. آدمک را هر شب به مدت هفت شب روی شعله می گیرند و آهسته می سوزانند؛ همراه با آن می گویند: موم نیست که می سوزانم، جگر و قلب و طحال اوست که می سوزد. پس از هفت شب آدمک را کامل می سوزانند و دشمن خواهد مرد. (؟ ؟ ؟) این افسون ظاهرا مخلوطی از جادوی هومیوپاتیک و مسری است. زیرا که آدمک از چیزهایی ساخته شده که زمانی قبلا با قربانی تماس داشته است.
و اگر بخواهند دشمن به یکباره بمیرد، باید آدمک را از سر رو به پایین سوراخ کرد و مثل جنازه کفن پوشاند و سپس آن را در تابوتی دفن کنند. باید هنگام دفن چون مردگان بر او دعا بخوانند و سپس در میانه راهی که شخص حتما در آن خواهد گذشت دفن شود. برای آن که خون قربانی دامنگیر نشود باید چنین خواند: من نیستم که دفنش می کنم، جبرئیل دفنش می کند. و به این ترتیب گناه قتل بر گردن جبرئیل خواهد بود. (؟ ؟ ؟)
جادوی همیوپاتیک آدمک که عموما با نیت نفرت و برای قتل به کار می رفت گاهی برای نیات خیرخواهانه زایاندن نیز به کار می رفت.
به عبارت دیگر برای تسهیل زایمان و خواستن برکت نسل برای زنان نازا از آن استفاده می شد. بین قوم سوماترا زن نازا که می خواهد مادر شود، صورتک چوبین کودکی را می سازد و به دامن می گیرد و معتقد است که به این ترتیب آرزویش برآورده خواهد شد. (؟ ؟ ؟)
در مجمع الجزایر بابر زنی که آرزوی بچه دارد از مردی که عیالوار می خواهد که برای او نزد روح خورشید شفاعت کند. عروسکی از پارچه ی سرخ را در آغوش بگیرد و شیرش بدهد. سپس مرد عیالوار مرغی را از پاهایش می گیرد و به سر زن تکیه می دهد و می گوید: ای اوپورلرو، از این مرغ استفاده کن بچه ای بفرست و بچه ای بده، التماست می کنم. از تو می خواهم که بچه ای بفرستی و بچه ای بیاندازی در دامنم. سپس از زن می پرسد که بچه آمد..؟ و زن جواب می هد: آری دارد شیر می خورد. سپس مرد مرغ را به طرف شوهر می گیرد و وردی زیر لب می خواند. بعد مرغ را می کشد و با کمی برگ تنبول در مذبح محلی قرار می دهد. با پایان یافتن مراسم در ده شایع می کنند که زن را به بستر برده اند و دوستانش برای شادباش گفتن پیش او می آیند. اینجا تظاهر به بچه دار شدن آیینی جادویی است که جنبه نمایشی دارد. و اگر خون مرغ ریخته می شود برای آن است که گناهان زن را، اگر گناهی دارد بشوید و ببرد. (؟ ؟ ؟)
به نظر می رسد آن چه که در آیین های بلاگردان نیز خود را نشان می دهد بر اساس و پایه ی همین فرم های جادویی به وجود آمده است. انسان قربانی می دهد تا با حرکتی جادویی قدرت های طبیعت را به کنترل خودش در آورد. و در حقیقت با تبدیل آن آیین جادو به فرم نمایشی اش آن را تقلید می کند تا با این تقلید همیوپاتیک قدرت های قربانی در دست خود بگیرد. گویی که نمایش و آیین های نمایشی در حقیقت آیین های جادویی همیوپاتیک هستند.
یک شونا «جادوپزشک» از کشور زیمباوه.
یک جادوگر در آفریقا، مربوط به سفرنامهای انگلیسی چاپ شده به سال 1853.
یک شمن خاکاسی از سیبری، سال 1908.
طرحی که نیکولاس ویتسن، جهانگرد آلمانی از یک شمن در سیبری کشیده است، در قرن 17.
همیشه وقتی از "گرز گاوسر" صحبت میشه، معمولا تصویری که به ذهنمون میاد، تصویری تقریبا فکاهی و کاریکاتور گونه از گرزی هست که در قسمت انتهایی اون سر آهنین یک گاو «معمولا گاوطلایی» قرار داره. این بینش در مورد "گرز گاوسر" چنان جا افتاده هست که حتی در نگارگریهای حرفهای شاهنامه که به دست بزرگترین استادان تاریخ کشیده شده هم باز ما چنین چیزی میبینیم. همیشه این برام سوال بود که چرا مردم و حتی کارشناسان ادبیات و هنر، درک نمیکنن که این تصور از گرز گاوسر اشتباهه. چرا که وقتی انتهای یک میلهی آهنی سر بدون تعادل از یک گاو باشه، این ساخته کارایی نظامی خودش رو از دست میده، دیگه با اون نمیشه محکم ضربه زد و به درد مبارزه کردن نمیخوره. کار به جایی رسیده بود که وقتی تصاویر نگارگریها رو میدیدم ناخودآگاه به خنده میافتادم و نمیتونستم این تصویرگری رو باور کنم. همیشه استدلالم در معنا کردن ریشهشناختی واژهی مرکبِ "گرز گاوسر" این بود که منظور از این واژه عبارتی مثل "به شکل سر گاو" نیست، بلکه منظور از "گرز گاوسر" استعارهایست همچون "سنگین و مقاوم مثل سر گاو"؛ چرا که همهی ما میدونیم در فرهنگ ایرانی سر گاو «مخصوصا گاو وحشی» نشانهی محکم بودن و قدرت در ضربه زدن هست. به هرحال... چند وقت پیش یک مقالهای پیدا کردم که نتنها این شک من رو تقویت میکرد، بلکه از نظر اسطورهشناسی و ریشهیابی واژگانی در زبان هم، به خوبی توضیح میداد که واژه و تصور "گرز گاوسر" از کجا اومده و در جهان ادبیات چه نمونههای مشابهی داره.نکاتی مثل این که در ابتدا این واژه "گرز گاوسار" بوده و بعدها به "گاوسر" تبدیل شده؛ یا نکتهی خیلی جالب و دوستداشتنی اینکه در جهان اسطورهشناسی "گرز گاوسر" با "میولنیر" پتک معروف ثور خدای آذرخش در اسطورههای اسکاندیناوی برابری میکنه. این مقاله رو "محمود جعفری دهقی" و "مجید پوراحمد" نوشتهاند و من بخشهایی اون رو اینجا با شما به اشتراک میگذارم تا بخونید.