باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...
باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...

نولی نوشتم با نام روزگار

 

 

روزگار

 

 

ساعت حدود یازده شب بود . آسمان را مهتاب روشن کرده بود . و چند ابر سیاه کنار ماه نگهبانی می دادند ، تا مباد که نفت این چراغ بزرگ تمام شود و جهان غرق در خاموشی به بود و نبود خود بیندیشد . چند چراغ زرد رنگ در انتهای خیابان حروفی را روشن می کردند ، که روی آن به کمرنگی و با کهنگی که نشان دهنده ی دردها و رنجهایی بود که ساکنان آن ساختمان به آن هدیه می دادند . و یا حتی کسی چه می داند ، شاید هدیه می گرفتند ...

خیابان تنها و غرق در خاک خاکستری که همچون پوستی کهنه آن را فرا گرفته بود ، خود را در عمق ظلمات شب همچون موشی که از چنگال تیز عقاب فراری باشد پنهان می کرد . در سوسوی روشنایی دیوار های کهنه و آجری شهر سایه های شبگردان مست به دنبال معشوقی اوستایی میدویدند و معلوم نبود که آیا معشوقشان زنده بود یا نه ؟!

برفی که چند شب پیش باریده بود سراسر خیابان را سر می کرد و این از سرعتم می کاست . پالتوی بلندی به تن داشتم که از زانوانم می گذشت و همچون دژی پولادین بدن ضعیف و بیمارم را از بمباران سرما و باد نجات می داد . آرام راه می رفتم و نگاهم کنتراست جاده را که توست سیل سایه ها و دیوار ها ساخته شده بود می پایید و زمین برایم حکم فرشی را داشت ، که توست دستان ورزیده و پینه بسته ی خدا برای سگهای ولگرد بافته شده بود ، تا از سایه های شب گردان مست محافظت کنند .

به در کافه ی انتهای خیابان رسیده بودم ، که چوبش پوسیده بود و شیشه های خاکستری را با اشکال نامفهموی در قلب خود جای میداد .آرام در را باز کردم تا مباد صدایش آرامش شب گردان مست را به هم بریزد . کافه مستطیلی نسبتا طولانی بود که در آن میزها و صندلی های چوبی بدون هیچ  نظمی در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند . در کنار بار نشستم و قهوه ی تلخی سفارش دادم بلکه با تلخی قهوه تلخی زندگانیم را از بین ببرم . صاحب کافه مردی بود نسبتا کوتاه قد با موهای زبر جو گندمی که به صورت ناشیانه ای آن را شانه کرده بود . پیش بند زبر و پر از لکش به سختی شکم بزرگ و هندوانه ای مرد را پنهان می کرد . انگار که قدرت کلام را از او گرفته اند و در عوض آن  را به چشمان میشی اش هدیه  دادند . او با نگاهش با من حرف می زد . نگاهش خبر از رازی می داد که بشر هیچ گاه قادر به حل آن نبوده است . راز شیشه های شفاف کوه های تیز و دشت های وسیع . می توانستم تلخی حرفهایش را در تلخی قهوه ای که جلویم گذاشته بود درک کنم .

دوباره صدای صوت و پیچش لولاهای زنگ زده ی در بلند شد . صدای پاهایی را پشت سرم حس کردم که معلوم نبود کیست ؟

شاید جوانی بود تنومند و درشت اندام که جوانان شهر را به مبارزه میطلبیده است ؟ شاید هم پیر مردی باشد با مو های سپید که از تجربه ی سنگهای سختی که در برابر حملات آب های روان مقاومت می کردند خبر آورده باشد ، رازها و رمزهای جهان را می داند ، معمای آسمان آبی را حل کرده و در سوسوی سایه های شب راه خانه را در پیش می گیرد تا با همسرش از فرزندان و نوه های نداشته اش سخن بگوید .  شاید هم پیکی باشد که از بیداری دوباره ی آرش و کاوه می گوید .     

تلخی قهوه را زیر زبانم حس می کردم و خوب می دانستم که این مزه ی تلخ ، تلخ تر از رنج ها و عشق های زندگی من نیست و نخواهد بود . همچنان که فنجان داغ قهوه را در دست داشتم و تلخی سیاه آن را با زبانم آشنا می کردم . سایه ی سیاه زنی را دیدم که صورتش خیس عرق شده بود . نمی دانم چرا ؟ ولی بوی آن زن مرا به یاد عشق هایم می انداخت . سه عشق ...

من سه بار عاشق شدم . یک بار برای دلم . یک بار برای روحم و یک بار برای جسمم . نخست که دختری وسعت مهتاب را به من نشان داد ، جوانی بودم گستاخ که هنوز حیاهوی شهر مرا در بر نگرفته بود . هنوز آسمان آبی بود و هنوز خاک سرخیش را برای ابرهای سپید آسمان به نمایش می گذاشت . چشمان سیاه آن دختر سپیدی قلبم را از من گرفت و حرارت خورشید را به من هدیه داد .

به خود می گفتم  من شاد ترین مردمم ! خوش بخت ترین و سر زنده ترین . آسمان را فتح می کنم . کوه را از جا می کنم و دریا را با نگاهم از جا میشکافم ... ولی حیف که شب رسید و روز هیچ گاه نیامد .

 چشمان سیاهش در تاریکی شب ناپدید ماند

او زره زره محو شد . بیماری پلید قطره قطره ی خونش را در بر گرفت . موهایش سپید شد و رنگ رویش سیاه . او رفت و ماندم با همه ی زجرهایم ، دردهایم و غم هایم ...

 

سالها گذشت و سیاهی چشمانش را از یاد بردم . تا بالاخره شبی پیراهنی سپید جای آن چشمان سیاه را گرفت . حرارت آن دست های لطیف و نفسهای پاک را هنوز به یاد دارم . آری من باز دل دادم ، ولی این بار من دیگر جوانی گستاخ نبودم . مردی بودم که دیگر طلای سحرگاهان را به سپیده ی روز ترجیح می داد .

پا به پای او رفتم . از روزی به روزی و از شبی به شبی در زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند . لحظه به لحظه ، نگاه به نگاه و صدا به صدا ، جای پاهایش را تعقیب می کردم .

ولی به قول مردی که روزی به دنیا آمد و تقریبا روزی هم از دنیا رفت ، روح او مزه ی عرفان لایت با طعم نعنا را می داد . چشمانش همچون قاصدک گریزان بود و قلبش همچون باد سبک . تا این که طوفان نگاه سایه ها او را از من دزدیدند . او در لحظه نا پدید شد ، انگار که عشقی نبوده و نیست .  باز روحم خراشیده شد و جسمم آزرده  !

پس روزها و شبها را دویدم ، ماه ها را گذراندم تا کارو روزنه ی روز مرا اثیر خود کرد . لذت زندگی از من بریده شد ، زنگها به صدا در می آمدند و کوهها آرام می خوابیدند . سایه های شبگردان مست دیوار ها را منزل کرده بودند و سیاهی شب هنوز برایم معمایی حل نشدنی بود .

رنگ نارنجی غروب را دوست داشتم ، برایم معنایی خواص داشت . در همین باران بزرگ نارنجی بود که باز دل دادم  . این بار حرارت نفسهایش را به من هدیه می داد و قدرت عظلاتم را از من می گرفت . جسمم را با انواع افیون مواد آشنا کردم . سیگار را به همسری ریه هایم در آوردم و خود را در دریای لذت ها غرق کردم . تا سیاهی شب را از یادد ببرم ولی حیف که عمر لذت من همچون دوره ی نارنجی رنگ غروب بود  . . .  کوتاه ، ولی شیرین  ! ! !

او توانایی درک لذت را نداشت . نمی دانم رنجش زیاد تر بود یا خوشی برای بیشتر ؟ چون هیچگاه نفهمیدم ، او خودکشی کرده ، یا لذت بیش از حّدِ  مرفین رگهایش را به هم پیوند داده بود ؟؟؟ جسد سردش را در اتاقی سرد تر پیدا کردم . اتاق را نم گرفته بود و پیشانیه سردش خیس تر از دریا بود . چنان چشم بسته بود انگار سالهاست که مرده .

 

آری ! من سه بار عاشق شدم و هر سه بار شکست بر من پیروزی یافت . وسعت مهتاب مرا در جاده ی زندگی انداخت ، زردی رنگ خورشید در سپیده دم ، روز را برایم شروع کرد و حرارت نارنجی غروب ،   آغازگرِ شب بود .

همچنان در حال بازی با فنجان قهوه بودم و موهای قرمز زنی که کنارم نشسته بود را با چشمانم بو می کردم . چشمانش آبی بود و رنگ صورتش هم چون برف سپید . گرما را از موهایش هدیه می گرفتم و سرما را از چشمانش دزدیم .

پیرمرد بدون هیچ سوال قهوه ای هراه با ظرف شکر برای زن گذاشت و باز مشغول پاک کردن ظرفهایش شد .. بوی تلخی قهوه ی زن را حس می کردم ، ولی به نظر میرسید سپیدی شکر ، تلخی قهوه را خنسی می کند .

از یک چیز مطمئن بودم . آری من باز هم عاشق شدم !

ولی سوالی بزرگ تر داشتم که برایم حل نشدنی بود ، این بار عشق من چگونه پایان میابد ؟

 

 

 

تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت !!!