باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...
باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

باربدنامه (پژوهش و یادداشت)

پژوهش‌ها و یادداشت‌های من در زمینه‌های فرهنگ (هنر و ادبیات)، هنر و ادبیاتِ دراماتیک، انسان‌شناسی و اسطوره...

فرود آمد


ستاره فرود آمد و باران بارید

نه گذر از گاهِ هستی آگاه شد

و نه نور به کنج خلوتِ سایه راه یافت

تنها جهان در گهواره‌ی هستی، ابرها را کنار زد

و روز، به روزی دیگر رسید.

آدمی خود سنگ‌سار قبر خویشتن است

بریده‌بال و پنهان شده در هزارتوی خویش

پرواز را از یاد برده است

خود آهنگر زندان خویش

عروسکِ عروسک‌گردانِ خویش

در آرزوی باران خاک می‌خورد

در آرزوی خاک، آتش.!

شاهنشه نور بر بالشی از ابر خوابید

سرور ظلمات بیدار

و باز بی‌گاه شد.!

جهانی گم شده در ظلمات

ماهِ قرمز، ماهِ خون و خیال و آرزو.!


نوشته‌ی باربد. ی



سندبادنامه کدام است.


بالاخره بعد از سه روز تلاش شبانه‌روزی این مقاله تموم شد. در سه روزی که گذشت حدود 20 ساعت برای نوشتن این مقاله که در مورد سندبادنامه، سرچشمه‌ی اون و نویسنده‌ش هست، وقت گذاشتم. امیدوارم کار خوبی شده باشه. 



سندبادنامه یکی از داستان‌های آموزشی و اخلاق‌گرای معروف ادبیات ایران‌ است‌ که‌ سرگذشت دراز دارد. پیش از آن که شروع کنم اول از همه باید روشن کنم که سندبادنامه هیچ‌ ربطی به داستان زیبا و پرماجرای «سفرهای سندباد» که یکی از روایت‌های معروف آن در میانه‌ی کتاب‌ هزار و یک شب آمده ندارد. داستان سفرهای سندباد خود یک افسانه‌ی کهن ایرانی است، ماجرایی جداگانه دارد و در اقتباس از آن نمایشنامه‌ها (مثل هشتمین سفر سندباد نوشته بهرام بیضایی) و فیلم‌های زیادی از انیمیشن تا سینمایی ساخته شده. (از انیمه‌های ژاپنی تا نسخه‌های هالیوودی.) در آن‌جا سندباد مردی است دریانورد و ماجراجویی دلیر که به استقبال خطر می‌رود و با صحنه‌های شگفتی‌انگیز روبرو می‌شود و به نیروی تدبیر یا به خواست تقدیر بارها‌ خود را از کام مرگ بیرون می‌کشد و با تحمل رنج این‌گونه سفرهای خطرناک به دانش و ثروت می‌رسد و توانگر می‌شود و در دوران پیری و بازنشستگی سرگذشت عبرت‌انگیز خود را برای مردی تهی‌دست و هم‌نام‌ خود (به‌نام: سندباد حمال) تعریف می‌کند. نمونه‌دیگر این داستان همچون گیلگمش پادشاه سومر است که برای به دست آوردن راز جاودانگی سفری را شروع می‌کند، ولی درنهایت با دانایی به خانه بر می‌گردد. (البته همینجا اعلام کنم که سفرهای سندباد روایت‌های دیگه‌ای هم داره و ماجرای یه دریانورد معروف ایرانی، ساکن در شهر بوشهر هست؛ و بعدا یه مقاله‌ی دیگه هم در مورد اون می‌نویسم.)

ولی در داستان مورد نظر ما سندباد نام حکیمی است فرزانه، که عهده‌دار تربیت‌ شاهزاده‌ای است و  

ادامه مطلب ...

مرا فریاد کن

شعر - یار من - از «آندره برتون». مترجم: باربد. ی

شعری از «آندره برتون».  مترجم: خودم.
...
یار من با گیسویی به سرخی آتش

با پنداری همچون آذرخش

با کمری همچون ساعت شنی

با تنی کشیده همچون پلنگ

 

یار من با سخنی از کلاه نشان و خوشه‌ی ستارگانی از آخرین پهنای شکوه

با دندانی همچون شیار ِ سپید موشانی در سپیدی زمین

با زبانه‌ای از فرسایش شیشه و که‌ربا

 

یار من با زبانه‌ای از دشنه‌ی خودی

با زبانه‌ای از دخترکی زیبا که پلک بر هم فرو می‌نهد و باز می‌کند.

با زبانه‌ای از سنگی باورنکردنی

 

یار من با مژگانی از نوازش دست خطی کودکانه

با ابروهایی کشیده همچون آشیانه‌ی پرستو‌ها

 

همسر من با سیمایی از تابلویی بر طاق داغ‌ رامِشکَده

و بخاری نشسته بر قاب های شیشه‌ای

 

یار من با شانه‌هایی از جنس شراب

و از سرچشمه‌ای با دلفین‌ها که سرهاشان زیر یخ در فشار است.

یار من با مچ‌های جفت شده

 

یار من با انگشتانی از شانس و تک‌خالی از قلب‌ها

با انگشتانی از چمن‌زار

 

یار من با زیربغلی از سمور و جوزالش«بلوط»

و از شبی نیمه تابستانی

از درخت‌چه ی برگ‌نو و از جایگاه کوسه‌ماهی کوچک

با لشگری از کف دریا و آب‌بند ها

و از مخلوط کردن گندم و آسیاب  

«آندره برتون»

 

 ...
تقدیم به نخستین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت.  مترجم: باربد. ی

گفتگو با آدمی

به ما نگاه کنین، که چطور بین آدم‌ها می‌گردیم..؟ چقدر خوب بود که نسل‌های قبلی به ما می‌گفتن: [آدم عاقل باید از خودش فراری باشه.] ما چطور به اینجا رسیدیم..؟ مگه نه این که باید مدام شرم می‌کردیم و شرمسار می‌شدیم..؟ شرمساری، شرم، شرم، شرم، شرم، و این بود تاریخ بشر..! و اگه قرار بود رحمی کنیم، ای کاش به حال خودمون رحم می‌کردیم. که خیال ما همه آفت ما بود. این خیال بود که ما رو به اینجا رسوند. و ای‌کاش که در برابر خیالات درست و نادرستمون یه کم سکوت می‌کردیم. یه روز با هم بودیم، باشکوه..! یه روزم بی هم بودیم، بی‌شکوه..! ولی حالا چی به سر ما اومده که این‌قدر بی‌تاب تنهایی شدیم..؟ آیا به غیر از این بود که روزی روزنه‌ای نور داشتیم و روزی دیرتر، تیغه‌ی آفتاب..؟ پس چی بر سر ما اومد که به آفتاب دشنام دادیم و تو دل دالون‌های تاریک پنهان شدیم..؟ برای این نبود که وجود خودمون رو کم شاد کردیم و اولین گناه ما همین بود..!؟ و اولین گناه ما شروعی شد برای گناه‌های دیگه‌ی ما. که هر چی بیشتر خودمون رو شاد کنیم، آزردن دیگرون رو بیشتر از یاد می‌بریم. هر وقت که دردمندی رو موقع درد کشیدن دیدم، از شرمش شرمسار شدم و با یاریم غرورش‌و لگدکوب کردم.     

زیر بار منت‌های بزرگ بودن بود که ما رو کینه توز کرد، نه سپاس‌گزار. و خیلی کم بودیم، کسایی که با خوشدلی ببخشیم، نه از روی ترحم. پس گداها زیاد شدن، که ما گدای وجدان و گناه بودیم... نه  مال و ثروت. پس وجدان نا آروم ما به ما نیش زد و این‌طور بود که ما نیش زدن رو یاد گرفتیم. و به خاطر درد نیش‌هامون بود که به سمت شرارت فرار کردیم. و این شرارت مثل زخم چرک کرده، می‌خاره، می‌سوزه، و سرباز می‌کنه. که او رو به ما و پدران ما گفت: [ای انسان... من بیماری‌ام..!] و این تنها حرف راستی بود که به ما زد. و من که انسان بودم، انسانی جوون و نادون، شرارت رو مهمون قلب کوچیکم کردم. که تنها عشق من همین شرارت بود، که این شرارت بیماری بود و همین بیماری ما رو به تباهی رسوند. و چه امروز که بشریت نفس‌های آخر عمرش رو می‌کشه و چه دیروز که جوون و پرکار بود، هر دو روزش زندگی بین آدم‌ها سخت بود. چون ساکت موندن خیلی  سخت‌تر..! و چون انسان‌ یه کم به زمان و تاریخ سفر کرد به کلان شهری رسید که اون رو ناجی پنداشت و از ارزش‌های دروغین و کلام پوچ در اون شهر برای خودش خانه‌ ساخت... ولی چه حیف که اون شهر یه هیولا بیشتر نبود. یه هیولای سخت و بزرگ که یه روز از جاش بلند می‌شه و با سرنوشت شومش همه رو یک جا به درون خود می‌بلعه. [آره..! بشر به بی‌راهه رفته..!]  و یه روز اون هیولای پولادی بلند می‌شه تا خشک و تر رو با هم بسوزونه. «به سمت مجرای نورش اشاره می‌کند.»  وای از این نور دروغ، این هوای نمناک، و این تاریکی روح خراش. روان ما هیچ وقت این جا به اوج نمی‌رسه..!    ای کاش یه روز از این خواب مصنوعی بیدار بشیم. ای کاش..!   

ما گوسفندی هستیم که فکر می‌کنیم چوپانی رو خوب یاد گرفتیم، ولی از خرد هیچ بهره‌ای‌ نبردیم، آخه خردمندامون کی بودن که نابخردامون باشن..؟  ما راهمون رو با خون علامت‌گزاری می‌کردیم، چون به ما یاد داده بودن که خون  گواه حقیقته..!   

ما مثل یه بچه‌ی بازیگوش روی ساحل دریا دنبال یه چیز نو بودیم، که موجی اومد و ما را تو خودش بلعید. و باید یادمون بیاد که پدربزرگ‌هامون به ما هشدار داده بودند؛ با موج پهناور بازی نمی‌شه کرد.  
من شکارگری رو می‌شناختم که از جنگ پلنگ وحشی اومده بود، با سینه‌ی پیروزمند غرور. از تیغه‌ی تیز پولادش هیچ پلنگی جون سالم به در نبرده بود که یک‌دفعه صدای غرش پلنگی همه‌ی گوش‌ها و دل‌ها رو کر کرد. هنوز وحشی ترین وحشی‌ها تو سینه‌ی اون شکارگر فریاد می‌کشید. هنوز یه دیو پلید تو سینه‌ی اون شکارگر زندگی می‌کرد. و اون  شکارگر ما بودیم. ما باید سینه‌هامون و می‌شکافتیم تا به اون دیو سیاه برسیم، ولی هیچ وقت این کارو نکردیم، تا دیو به ما پیروز شد. دشت‌ها سوختن، دریاها خشکیدن و خونه‌ها از هر ویرونه‌ای ویرونه تر. و ما که به لبه‌ی پرتگاه رسیده بودیم، هیچ راه برگشتی نداشتیم. هیچ. و اون‌وقت بود که بچه‌های کوچیک اسباب‌بازی هاشون و با پولاد و باروت عوض کردن و جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد.  
جنگ دیوانگی با حماقت شروع شد و جنگ جویان واقعی همه با هم به خانه‌ها و گورستان‌ها پناهنده شدن.    

یه روز لابه‌لای جاده‌های پوسیده‌ی تاریخ به گذشته رفتم، ولی بعد جوری ترسیدم که انگار... وقتی  به    اطرافم نگاه کردم تنها زمان همسفر و هم‌زمانم بود. و اون وقت بود از چیزی که یه عمر آرزوش و داشتم فرار کردم. درد بود... رنج بود... خون بود... و این بار دیگه خون سرخ نبود. و چون با ترس فرار کرده بودم، سریع پیش شما اومدم؛ شما مردم معاصر. و من که بچه‌ی نا خلف زمانم، به شما مژده می‌دم. به شما مژده‌ی زمینی‌ می‌دم که حتما در آتش می‌سوزه..! خونه‌ای که حتما ویرون می‌شه..! و آسمونی که حتما سیاه..!  اگه از بار اون دیو پلید هیچی کم نکنیم...... ولی من که هیچ وقت گلزاری به این رنگارنگی ندیده بودم، با همه‌ی اندوهم خندیدم. همون وقت بود که پاهام لرزید و زمین زیرش سست شد، پس با خودم گفتم: [چی می‌گم به شما که از هر کوری کورترین و از هر کری کر تر..؟]

همه‌ی تاریخ و ملت‌ها از این پرده‌های رنگارنگ شما بیرون اومدن، همه‌ی اخلاق و باورها به اشاره‌ی شما به حرف در اومدن..! پس این رنگ‌ها رو از خودتون پاک کنید و عینک‌هاتون رو بردارید، تا ببینید که حقیقت به غیر از اینه که شما دنبالش می‌گردین. چه فایده وقتی هر چی‌ می‌گم گوش نمی‌کنید و هر کار می‌کنم            نمی‌بینید. ولی... من از شما انتظاری ندارم، که ما هیچ تقصیری نداریم. زات ما این‌جوره و هیچ  جور هم نمی‌تونیم از خودمون فرار کنیم.
شما دوستانم که تا قبل از این دلم من رو پیش شما می‌اورد حالا با من و زمانم غریبه شدین. و من که از گذشته شرم دارم به سمت آینده حرکت می‌کنم، چون فرزندم در دل دور ترین دریاها انتظار من رو می‌کشه. من که فردای خودم هستم، اون چه که گذشته به من روا نکرد رو جبران می‌کنم. در همه‌ی آینده، جبران شرم تاریخ رو..!

« بخشی از نوشته‌های روزانه‌ی باربد. ی »

تقدیم به اولین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت..!

تو کیستی..؟؟؟

تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ - ساخته‌ای –

معجزه‌ی کودکانه‌ی خیال..؟

ذهن ساده‌ی مردمان دیار..؟

 

یا

توفان پیچ در پیچ پندار جوان آدمی..؟

گرداب تند نیاز مردمی..؟

 

یا

تیک تاک گنگ ساعت گم شده بر دیوار..؟

مردی سپید چهر با سبیلی کلفت..؟

زنی با موهای بسیار بلند بارانی..؟

 

اینقدر بلند که

                به اندازه‌ی زمین تا آسمان..!

                و چادری سیاه از جنس ستاره و آسمان سرش..!

 

که بوی نسیم بعد از باد و باران را می‌داد..!

 

به هر حال.

هیچ مهم نیست..!

تنها نگرش صدای بیهوده‌ی توست در فلسفه‌ی هستیم.

 

چندی پیش خواستم برایت نامه‌ای بنویسم،

اما سپس یادم آمد، که

نامه کلام است و

کلام هدیه‌ی اهرمن به آدمی..!

 

و تو هر چه هستی آهرمن نیستی..!

 

آهرمن در آسمان ابر نمی‌گذارد

                       و تو گذاشتی.

 

تو کیستی که این‌چنین آسمان را آبی آفریدی..؟  ــ ساخته‌ای ــ

تو کیستی..؟

 

من کیستم که اینچنین بلند پرده‌ی آبیت را کوچک ساخته‌ام..؟

سگ مستی ذهن..؟

یا شپشی افتاده از ستاره‌ها..؟

آیا به راستی زبان پر روز و راز ستاره‌ها نیستم..؟

                                            زبانی باستانی؛

                                            باستانی و فراموش شده.

که گه گاه به سان چکامه‌ای پر شور می‌شود.

و گاهی به مثابه غزلی عاشقانه.

و البته گاهی هم

                   بدترین ناسزاها..!

 

ما کیستیم که این چنین زمین را کوچک ساخته‌ایم..؟

ما کیستیم..؟

جز نقطه‌ای سیاه در گوشه‌ای از نقاشی سرخ با خط خطی های سیاه، که تنها شکلی فقط شکلی شبیه به حقیقت دارد.

 

به راستی...

ما چه بودیم و چه شدیم..؟ به راستی.

هیچ کس نمی‌داند. تنها خط خطی‌های نامفهموم بر بومی سرخ..؟

شاید...

 

به هر حال تنها صدای بیهوده‌ی توست.

که همچون اپرای نمی‌دانم بر پرده‌ی مجهول کهکشان‌ها طنین انداز شده.

بیا صورتک‌هامان را برداریم. تو نیز صورتکت را بردار.

دیگر نیاز نیست پنهان شوی، نیاز نیست..!

 

این صحنه‌ی آخر است.

                صحنه‌ی آخر برای اپرای هستی.

اپرای رستم و  سهراب در صحنه‌ی کهکشان‌ها..!

پنهان نشو..!

        پنهان نشو..!

               که باز هم پرسش، پرسش..!

 

تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ ــ ساخته‌ای ــ

تو کیستی..؟؟؟

 

 

 

بهار  ــ  1390

 

تقدیم به نخستین دیوانه‌ای که ساعت را ساخت..!

صلیب

 

صلیب

 

بر صلیب کشیدند مرا

بر بلندای کوه المپ

بر بلندای ابرهای سیاه

تا خدایان شاهد رنج بی پایان من باشند...!

 

و مردمان بر من بخندند

وآیندگان

          شاید که بر من بگریند.

 

و خدایان مرا که بر صلیب کشیده شده ام،

صلیب عصر خویش

                       تماشا می کنند.

و من که میخ کوب صلیب عصر خویشم

                                             بر بلندای این کوه سخت

دماوند را تماشا می کنم

                          که باز خورشید بر فرازش طلوع می کند...!

                                                       پادشاهی می کند...!

 

 ...
باربد. ی

مهر.1389

تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت

تو باعث شده‌ای

تو باعث شده‌ای...

 

تو باعث شده‌ای که آدمی از آدمی بهراسد.

تراشنده‌ی آن گَنده ‌بُتی تو

که مرا به وهن در برابرش به زانو می‌افکنند.

 

تو جانِ مرا از تلخی و درد آکنده‌ای

و من تو را دوست داشته‌ام

با بازوهایم و در سرودهایم.

 

تو مهیب‌ترین دشمنی مرا

و تو را من ستوده‌ام،

رنج برده‌ام ای دریغ

و تو را

         ستوده‌ام.


...

احمد شاملو
۱۳۶۳

اندیشیدن

اندیشیدن...

 اندیشیدن
             در سکوت.

آن که می‌اندیشد


به‌ناچار دَم فرو می‌بندد


اما آنگاه که زمانه

                    زخم‌خورده و معصوم

                                            به شهادتش طلبد


به هزار زبان سخن خواهد گفت..!


....

احمد شاملو
۱۳۶۰

روزنامه‌ی انقلابی

روزنامه‌ی انقلابی

...


هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود


ــ آن سوی میزِ کنکاشِ «چه باید کرد و چگونه» ــ
...و نمونه‌های چاپخانه را اصلاح می‌کرد.


از خاطرم گذشت که: «چرا برنمی‌خیزد پس؟
                                       مگر نه قرار است
                                       که خون بیاید و
                                       چرخِ چاپ را
                                       بگرداند؟
...
۱۳۶۰
احمد شاملو



خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید

خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید / حق داری که حالا خون سرخ بخواهی


آه ای اسماعیل ،ای دوزخی سر سرخ کرده در تابه ِی وحشت / دوزخ به اضافه ی کلمه یعنی شاعر...
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابان ها می تاخت ...

من وتو اینک بر گوش ابوالهولی نشسته ایم و خدایان را تماشا می کنیم ...

مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِِیدا کند / ما از آن عصر خویش شده ایم

خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید / حق داری که حالا خون سرخ بخواهی /اما فروشندگان تو اینان نبودند  / ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق می زند

مردی بر روی تپه نشسته است می گوید  /  مایملک من غم است / شش بچه که در زیرآوار می پوسند / زنم که دختر عمویم بود منفجر شده است / حرف نمی توانم بزنم بو خفه ام می کند ...

سیگاری روشن کن هنوز عادت نکرده ام که فقط یک چشم داشته باشم ...

فردوس من فردوس تو نِِیست / من استالین و چرچیل را نابود شده می خواهم ...

چرا چهره های رنج کشیده اِِین همه اصالت دارند ؟

" زرتشت " ، " عیسی " ،  "داوینچی " ، " داستایوسکی " ، " مادر ِ" " گورکی "

وزنی که زور می دهد تا بچه اش به دنیا بیاید ...

لوله ی تانک در گل فرو نشسته

در پشت کیسه ی شنی جسدی چمباتمه زده

چقدر صورتش اصالت دارد...

وسادگی ات کندوی عسلی بود که انگار فقط ِیک ملکه داشت و زنبورهای دیگرش نبودند .../ اِِی ایستاده در صف آزمایشگاه های شهر ، با شیشه ای بلند در دست /

وجنگلِی از تصاویر رنگین در سر / اِِی خوابگرد شرق و غرب / اِِی خیانت شده ...

شاش بند تو تلمبه اِی دیگر می خواهد اسماعیل / .../ شعر تو مشتی است که در سینه ی توگره شده است / ازل و ابد آنجاست / دوزخ و فردوس آنجاست / سینه را گشاده کن / آن مشت را به جهان هدیه کن اسماعیل ...


اسماعیل نوشته ی دکتر براهنی