ستاره فرود آمد و باران بارید
نه گذر از گاهِ هستی آگاه شد
و نه نور به کنج خلوتِ سایه راه یافت
تنها جهان در گهوارهی هستی، ابرها را کنار زد
و روز، به روزی دیگر رسید.
آدمی خود سنگسار قبر خویشتن است
بریدهبال و پنهان شده در هزارتوی خویش
پرواز را از یاد برده است
خود آهنگر زندان خویش
عروسکِ عروسکگردانِ خویش
در آرزوی باران خاک میخورد
در آرزوی خاک، آتش.!
شاهنشه نور بر بالشی از ابر خوابید
سرور ظلمات بیدار
و باز بیگاه شد.!
جهانی گم شده در ظلمات
ماهِ قرمز، ماهِ خون و خیال و آرزو.!
نوشتهی باربد. ی