این مقاله رو جان لایدن استاد دانشگاه از دپارتمان مطالعات فلسفی و فیلمشناسی دانشگاه نبراسکا نوشته، و در مورد مجموعه فیلمهای جنگستارگان هست. (البته به غیر از این سه تا اپیزود آخر که واقعا مزخرف بودن.!) در طول این دو هفتهای که گذشت مشغول ترجمهی این مقاله بودم و از مطالعهی این کار واقعا لذت بردم. یه تحلیلی اسطورهشناختی بر روی جنگ ستارگان انجام داده که واقعا خوندنش لذت بخشه. از تفکرات کمپل شروع کرده و با بررسی ادیان باستانی شرق و غرب کار رو ادامه داده. اگه به سینما، اسطورهشناسی و فیلمنامهنویسی علاقه دارید پیشنهاد میکنم که حتما این مقاله رو بخونید.
*******************************************
اکنون که بعد از شانزده سال، اپیزود جدیدی از مجموعهی جنگ ستارگان اکران شده، منتقدان متوجه درونمایههای اسطورهای این مجموعه شدهاند. مؤلفههای آیینی موجود در فیلم تهدید شبح شاید بسیار واضحتر باشد، ولی حقیقت این است که این مؤلفهها در مجموعههای ابتدایی نیز موجود بودهاند. مسلما موفقیت چشمگیر مجموعه جنگ ستارگان، تنها مدیون بازاریابی خوب و جلوههای ویژه آن نبوده و حتی این دو، عوامل اصلی نیز محسوب نمیشوند، بلکه موفقیت این مجموعه، برخاسته از توانایی آن در بهرهبرداری موفق از کهنالگوهای اسطورهشناختی بوده است.
میتوان به این گفته مشهور استناد کرد که جرج لوکاس با آگاهی کامل، شالودهی فیلمنامهی اپیزود اول را با تأثیر از اسطورهشناس معروف، جوزف کمپل ریخته. او در سال 1981 در مطلبی خطاب به باشگاه هنرهای ملی گفت: تا پیش از آنکه کتاب قهرمان هزار چهرهی کمپل را ببیند، به هیچ وجه راه مشخصی پیش روی خود نمیدیده است. مراحل این اسطورهی تک بعدی که کمپل در کتاب خود آورده، کاملا پیرنگ فیلمنامهی لوکاس را نشان میدهد. –لوک اسکایواکر- قهرمان آن اسطوره را به یک ماجراجویی فرا میخوانند؛ در ابتدای امر از پذیرفتن این دعوت سرباز میزند؛ امداد غیبی به کمک او میآید (اوبی وان کنوبی) و ادامهی این ماجرا را میسر میسازد؛ از در ورودی -مس آیزلی- میگذرد و در شکم نهنگ اسطورهای –ستارهی مرگ- گرفتار میآید. لوک با الههی اسطوره –شاهدخت لیا- روبهرو میشود، چون باید او را نجات دهد و در این مسیر شخصیت پدر گونهی -بن- را از دست میدهد که بعدها به وجودی معنوی برای او تبدیل میشود. پس از گریختن از ستارهی مرگ، باید بار دیگر باز گردد تا این بار دیو درونش را نابود سازد.
به عقیدهی من اگر تنها از دیدگاه فلسفی کمپل به مجموعهی جنگ ستارگان بنگریم، در مورد این مجموعه حداقل از بعد اساطیری، حق مطلب را ادا نکردهایم. خط سیر اصلی داستان به واقع طبقهبندیهای کمپل را به یاد میآورد، ولی لوکاس چندان مایل نبوده تا به محلی برای انعکاس افکار کمپل تبدیل شود؛ زیرا افکار وی از جهاتی با احساسات اساطیری کمپل تفاوت دارد. لوکاس از برخی منابع مذهبی از جمله سفر مکاشفات یوحنا برای ساختن فضای فیلم جنگ ستارگان بهره جسته است. البته مایل نیستم جنگ ستارگان را فیلمی معرفی کنم که منحصرا مفهومی آخرالزمانی دارد، بلکه خاطرنشان میکنم که او در کنار برخی مفاهیم برگرفته از ادیان دیگر، اندیشههای آخرالزمانی را نیز در فضای حاکم بر جنگ ستارگان به کار گرفته است. از آن جایی که برخی افراد، مؤلفههای اساطیری این فیلم را تنها در تفسیرهای کمپل جستجو نمودهاند، در ابتدا به ناکامی بودن این نوع تفسیر از فیلم اشاره میکنم.
برای درک دیدگاه کمپل از مجموعهی جنگ ستارگان، باید با فلسفهی اساطیری او تا حدودی آشنا بود. وی در مسائل مذهبی تحصیلات اندکی داشت و به تحصیل ادبیات قرون وسطایی اروپا، زبان و ادبیات دورهی رمانتیک و در ادبیات معاصر به مطالعهی آثار نویسندگانی چون "جیمز جویس" و "توماس مان" پرداخت. برخورد اصلی وی با مقولهی اساطیری، از زمان ویرایش آثار "هنریش زیمر" پس از مرگ این دانشمند هندشناس صورت گرفت. با ترجمه و ویرایش اوپانیشادها به همراه "سوامی نیکیلاناندا" این مطلب را ادامه داد. در زمینه اسطورهشناسی بدون تکیه بر تحصیلات رسمی، به صورت خودآموز به کسب دانش پرداخت. هنگامی که به نوشتههای کمپل در زمینهی مذهب مینگریم، این پیشینه کاملا مشهود است. بسیاری از مثالهای وی بر گرفته از ادبیات قرون وسطایی یا معاصر است و چندان رجوع مستقیم و واضحی به دین ندارد. هنگامی که از ادیان سخن به میان میآورد، کاملا معلوم است که آشکارا آیین هندو را ترجیح داده و بیشتر بر مفاهیم الوهیت و رستگاری در این آیین و به ویژه سنتهای تفکر نیروانا میپردازد. از ادیان سامی و به خصوص دین یهود انتقاد میکند؛ زیرا این ادیان به شدت میان خداوند و عالم هستی جدایی قائل هستند. به عقیدهی او، «تصویری که کتاب مقدس از عالم هستی عرضه میدارد، امروزه دیگر معنایی ندارد» و نیز ادعا میکند: «سرِ غیب الهی که در ادیان شرقی به آن اشاره شده است، ورای دستهبندیهای احساسی و تفکر بشری و نیز ورای اسامی و صور است...، از دیدگاه تفکر هندی، نسبت دادن ویژگیهای افکار و احساسات بشر گونه به سرّی که ماورای اندیشه قرار دارد، از مشخصههای آن دینی است که تنها به کار کودکان میآید.» چنین قضاوتی حتی تفکر غیرثنوی و یکتاپرستی ودایی را در زمینه حالتهایی از ایثار و خود گذشتگی خاص -که بیشتر هندوها به آن عمل میکنند- بسیار ارجح میداند. به عقیدهی کمپل آموزهی دینی مناسبی که هویت باستانی ربوبی را القا کند در غرب ارائه نشده؛ زیرا نشانهی کفر و بدعت در دین بوده است.
او حتی مدعی بود که مسیح را به دلیل اظهار همسانی با خداوند به صلیب کشیدند. کمپل از این گونه سادهانگاریها در زمینه مسائل دینی و تاریخی بسیار لذت میبرده است. وی یک تعمیم کلی را در مورد ادیان مطرح میکند و چنین نتیجه میگیرد که هر آن چه بیانگر تفکر وحدانی باشد، کوتهنظری خرافهای بیش نیست. او به خصوص ادعای یهودیان در مورد برگزیده شدن قوم یهود و دریافت نمودن صورتی خاص و منحصر به فرد از وحی الهی را واکنشی غضبآلود توصیف میکند. به علاوه وحدتگرایی که کمپل از آن سخن میگوید، تحلیلی روانشناسانه از دین و اسطورهشناسی به دست میدهد و در این مورد، وی از تفکرات کارل گوستاو یونگ تأثیر پذیرفته است. او بیشتر سعی داشت که نقش ادیان را تا حد یک سفر در جهت خودشناسی و کشف خویشتن تنزل دهد. این تصویر را در بیشتر اسطورهها و با معرفی یک قهرمان میبینیم. مهمترین نکته در خور توجه در آثار کمپل، توانایی خارقالعاده وی در نادیده گرفتن نکاتی است که در هر کدام از داستانهایش نقل میکند؛ به عبارت دیگر، همهی مثالها و داستانها به آن منظور در کنار یکدیگر قرار میگیرند که در قالب یک داستان واقعی در کتاب قهرمان هزار چهره جای گیرند. او چنین نتیجه میگیرد که پایان سفر این قهرمان، وحدت وی با ذات الهی است که طی آن تمامی تمایزات و هویت فردی از میان میرود. ولی در نهایت میبینیم که این هویت به معنای اتحاد فرد با یک وجود مطلق متعالی نیست؛ زیرا هیچ وجود متعالی در این جا حضور ندارد؛ در عوض هویت کل در دستهبندی امور فطریای جای دارد که طی آن فرد به این نتیجه میرسد که خودش وجود مطلق، خالق و مرکز جهان خویشتن است. هر کس باید این نکته را در یابد که تکتک ما انسانها، جهان خودمان را میسازیم و لذا در قبال آن نیز مسئولیم. به همین دلیل است که کمپل با مسألهی رنج بیدلیل انسانها چندان جدی برخورد نمیکند؛ به بیان دیگر عقیده دارد که انسان مستحق سرنوشت خود است، زیرا جهانش را خود میسازد. در این وادی، بیش از آن که اثری از ادیان بزرگ را در اندیشهی او بیابیم، دیدگاههایی شبیه به ژان پل سارتر و فردریش نیچه را میتوانیم مشاهده کنیم. این دیدگاه همچنین بیانگر تنزل درک از واقعیت در مورد امری است که ما تجربه میکنیم. لذا چنین دیدگاهی نمیتواند به یک سرّ بیرونی متعالی به صورت جدی بنگرد. چرا که به باور او تنها راز موجود برای من، آن سرّی است که در عمق ضمیر ناخودآگاهم نهان شده و به اوج رویکرد روانشناسانه خود و تعبیر رؤیاها و اسطورههای من رسیده است. کمپل در این مورد، با به کارگیری اسطورهشناسی و دین در دیـدگاههای خود تأثیر بسزایی بر جنبش عصر جدید گذاشت.
پس از آن که لوکاس برای دیدن هر سه قسمت مجموعهی جنگ ستارگان در یک روز از کمپل دعوت به عمل آورد، وی نیز در مصاحبهای اعلام کرد که با پیام کلی این مجموعه موافق است. در شرح و تفسیر وی از این فیلم نیز بار دیگر نکات برجستهای از فلسفهی دینی او به چشم میخورد. دارثودر «کارمند حکومتی است که خودش مسیر زندگی را انتخاب نمیکند بلکه در چارچوب سیستمی تحمیلی زندگی میکند.» هریک از ما انسانها نیز باید مانند او بیاموزیم که بعد فردی خود را در مقام یک انسان پرورش دهیم و با «تکیه بر آرمانهای خود مانند لوک اسکایواکر خواستههای غیرشخصی سیستم را رد کنیم.» رفتارهای غیراخلاقی هنگامی پدیدار میشوند که انسان به جای گوش فرا دادن به نداهای درونی، به سخن دیگران گوش بسپارد. «دنیا مملو از افرادی است که دیگر به ندای درونی خود گوش نمیدهند و تنها به دیگران چشم دوختهاند تا بایدها و نبایدها، رفتارها و ارزشهای زندگی را برای آنها تعیین کنند.» در این جا نیز از این جمله، بیش از آن که فلسفه ذهنی لوکاس را دریابیم، اندیشههای نیچه را به خاطر میآوریم. به نظر من، این جمله خود بیانگر فلسفهی اخلاقی کمپل است.
کمپل در مورد نیرو نیز تفسیری ارائه میکند که بیشتر بر مبنای بعد درونی آن است. وی به این نکته اشاره میکند که نیرو نیز درون هریک از ما قرار دارد و از نظر او وجود قدسی، هم زمان فراتر از وجود ما و درون ما نیست (همانند آن چه که از روح القدس در مسیحیت، برهمن در هندو، یا بودا در آیین بودایی تصور میشود)، بلکه این وجود تنها در درون ما جای دارد. نیرو ماهیتی است که «به شکوفایی انسانیت ما در طی زندگی کنونی کمک میکند» و به معنای دقیق کلمه این نیرو علت اصلی یا متعالی به شمار نمیآید، بلکه تنها میتوان گفت که علتی درونی است. «متعالی بودن یعنی بالا بودن؛ حال آن که برای وجود متعالی، بالا و پایین مفهومی ندارد.»
تفسیر کمپل از مجموعه جنگ ستارگان البته تنها تفسیر موجود نیست و نمیتواند باشد و حتی بررسی سخنان لوکاس دربارهی مفاهیم این فیلم نیز این مطلب را تأیید میکند. لوکاس اخیراً اظهار داشت که هرگز قصدش این نبوده که جنگ ستارگان را به عنوان مفهوم جایگزین ادیان باستانی معرفی کند و یا حتی ادیان شرقی را از بعد نزدیکی به حقیقت، برتر از ادیان غربی بداند، حال آن که کمپل چنین نظری دارد.
از نظر من جنگ ستارگان ابعاد دینی عمیقی ندارد، ولی این فیلم مسائلی را که ادیان مختلف نشان دادهاند،کنار هم گذاشته و سپس جوهر آنها را در قالب یک مفهوم و ساختار امروزی و قابل درک ارائه نموده است. به عبارتی تلاش کرده تا سرِّ عظیم جاری در ماورا را به تصویر کشد.
«مفهوم نیرو را به این منظور در فیلم گنجاندم که نوعی معنویت خاص را در دل جوانان بیدار کنم تا به این ترتیب بیش از آن که به دینی خاص معتقد باشند، به ذاتی وجودی ایمان آورند. میخواستم این فیلم را به گونهای بسازم که جوانان پس از دیدن آن، به مفهوم رازِ ناشناخته و کسب معرفت در آن باره تمایل پیدا کنند.»
از نظر لوکاس، راز و شهود موضوعی متعالی است و صرفا انعکاس برخی ساختارهای روانی و درونی نیست: «اینکه خدایی وجود دارد... البته این که خدا چیست و یا کیست و یا ما دربارهی او چه میدانیم، بحث برانگیز است.» شاید باور لوکاس بیشتر شبیه طرز تفکر جان هیک باشد که معتقد بود بعدی از واقعیت هست که ماورای همهی ادیان است و تکتک آنها سعی دارند این واقعیت را شرح دهند. چنین دیدگاهی با عقاید مبتنی بر اصالت تجزیه (تجزیهگرایی)کمپل دربارهی امکان یکی شدن همهی ادیان و تبدیل آنها به یک فرآیند روانشناختی منفرد از ذات الهی که خود را مستقیما عرضه میدارد، بسیار تفاوت دارد. لوکاس علاوه بر این موارد، معتقد بود که مجموعه فیلمهای وی حاوی پاسخهایی دینی نیست، بلکه تنها به طرح سؤالاتی پرداخته که هر یک از ادیان جهان پاسخی برای آنها دارد. این امر یادآور شیوه ایجاد ارتباط میان مفاهیمی است که پل تیلیش از آن سخن میراند. او میگوید: «فرهنگ میتواند دربارهی هستی، سؤالاتی را مطرح کند، ولی تنها وحی قادر است به این سؤالات پاسخ دهد.» در حقیقت لوکاس از این نکته لذت میبرد که مفاهیم و باورهای برخی از ادیان در مجموعه فیلمهای جنگ ستارگان منعکس شده است و در واقع این ادیان جای خالی جوابها را از دیدگاه خود پر میکنند. در هر حال مجموعهی جنگ ستارگان از نظر طرح برخی سؤالات اساسی دربارهی معنای زندگی و شیوهی زیستن، راهکارهایی را مطرح میسازد. لوکاس آرای مختلفی را از ادیان گوناگون جهان استخراج نمود و با ترکیب آنها، به مفهومی التفاطی دست یافت. وی دقیقا همان گونه که آزادانه از ژانرهای وسترن، حادثهای، سامورایی، نوآر و جنگی (جنگ جهانی دوم) برای ساختن مجموعهی جنگ ستارگان بهره گرفته، مهارت خود در فیلمسازی را نیز با توانایی ترکیب مفاهیم اسطورهای و دینی از ادیان و فرهنگهای سراسر جهان نشان داده است. در این مورد نیز به نظر من اسطورهی تک بعدی کمپل مطرح نیست، بلکه سخن از ترکیب چند نوع زبان دینی است که هریک از آنها نقشی را در یک مجموعهی متشکل از بخشهای بسیار متنوع ایفا میکند، هر چند وی تفسیری غربی از کلیهی این اجرا ارائه کرده است. در اینجا به طور خاص، به استفادهی لوکاس از مفاهیم آخرالزمانی توجه کردهام.
صاحبنظران در مورد مؤلفهای اصلی که مفهوم آخرالزمان را توصیف میکنند، به اجماع بینظیری رسیدهاند. این اجماع به ویژه در مورد مفهوم آخرالزمان که بر گرفته از مفهوم مکاشفه است، جنبهی روشنتری دارد. واژهی مکاشفه در واقع به معنای نمایان کردن اسرار است و به طور خاص به طرح معمار جهان برای سرنوشت این دنیا اشاره دارد. نوعی هم گسیختگی بنیادین میان زمان حال و دوران آینده وجود دارد، همان گونه که سی. کی. بارت معتقد است: «تاریخ همانند گذشته به مرحلهای جدید وارد میشود که قضاوت الهی در آن کاملا مشخص خواهد بود، و یا حتی بهتر از آن، خداوند با وارد شدن به تاریخ -حال یا خود او و یا نمایندهاش-عامل جدیدی را به آن وارد میکند که انقلابی عظیم را در مسیر آن رقم خواهد زد.»
تاریخ با داشتن سرنوشتی مسلم، سرانجام محقق خواهد شد؛ هر چند تحقق آن مستلزم تحولی اساسی و همراه با آشوبها و ناآرامیهای بسیاری است. به بیان دیگر، پیش از آن که جهان سامان یابد، اوضاع وخیمتر خواهد شد. این آشوب و اغتشاش به جنگی خواهد انجامید که در آن نیروهای خیر و شر با ماهیت دوگانهی خود به جنگ یکدیگر میروند. هیچ گونه ابهامی در خیر بودن یکی و شر بودن دیگری وجود ندارد. حال نوبت به فرا خواندن انسانها به این عرصه میرسد تا میان خیر و شر یکی را انتخاب کنند و یا بنابر مفاهیم آخرالزمانی دین زرتشت، میان راستی و کژی یکی را برگزینند؛ در نهایت نیز نیروهای اهورایی بر اساس انتخابی که کردهاند، آنها را پاداش داده یا مجازات خواهند کرد. در ادامه، رستگاری نهایی مؤمنان فرا میرسد و به این ترتیب آنها با یکدیگر و نیز با خداوند به وحدت میرسند و جامعه جدید مؤمنان را میآفرینند. کل این ماجرا با کمک شخصیتی ناجیگونه تحقق مییابد که در پایان زمان برای نجات بشر خواهد آمد.
به عقیدهی صاحبنظران، کارکرد موضوع آخرالزمان و مکاشفهی مربوط به آن، مسألهای دینی است که در ایام سختی و مشقت نیکان محقق میشود. این سختی و مشقت، در واقع بلایی است که پیش از روز داوری نهایی رخ میدهد و مقدمهی تجدید جامعهی نیکوکاران به شمار میآید. برای تشویق و برانگیختن نیکان، (مثل جدایها) به آنها وعدهی پاداش میدهند و آنها را به پایمردی و تسلیمناپذیری در برابر قوای شر یا وسوسهی دست کشیدن از ایمانشان، دعوت میکنند. موضوع آخرالزمان از بعد سیاسی نیز همچون نقدی بر نظام حاکم بر جامعه عمل میکند که خود از لحاظ تجسم بخشیدن به شر، محل اتهام است. به این ترتیب، نظام موعود آینده «تغییری حیرتانگیز را فرا روی ما قرار میدهد که آن کوچک نمودن قلدران و ارتقای بردبادان و نیکان است.» امید به این نظام جدید، در واقع درمان تشویش و ناکامی موجود است و حس اعتماد به نفس و درستکاری را به فرد القا میکند. به راستی چند مورد از این ویژگیها در مجموعه جنگ ستارگان به چشم میخورد؟ در نظر اول، برخی از آنها را میتوان تشخیص داد. مسلما جنگی میان نیروهای خیر و شر در میگیرد که به وضوح این دو را در مقابل یـکدیگر به تصویر کشیده و سرنوشت کل کهکشان بسته به نتیجه این جنگ است. جبههی شر در وهلهی نخست در دارثودر عینیت مییابد و سپس در امپراطور مجسم میشود. این امپراطور تلاش میکند تا خودمختاری همهی سیارات را از میان بردارد و همه را مطیع ارادهی خود سازد.
همهی طرفهای درگیر در یک زمان خاص نابود شده و سردرگم باقی میمانند، ولی مؤمنان با اتکا به قدرتی برتر -نیرو- که عنان همهی امور را در دست دارد، در نهایت به پیروزی میرسند. کاراکتری منجی نیز به این داستان وارد میشود که در سه گانه اصـلی، لوک اسکایواکر است، ولی در اپیزود یک، آناکین اسکایواکر است که از وی با نام برگزیده یاد میشود. او کسی است که تولدش را وعده دادهاند و از یک باکره به دنیا میآید. گویی "کوایگان جین" بر این عقیده استوار باقی میماند که آناکین همان شخص موعود است که اعتدال را به این کشمکش باز میگرداند. وی برای شاهد مدعایش، به این واقعیت اشاره میکند که تعداد میدیکلرویونهای خون او بالاتر از جدایهای دیگر است و همین ماده به جدایها اجازه میدهد تا به درون نیرو نفوذ کنند.
نقش ایمان نیز در این مجموعه آشکار است و به ویژه در اپیزود چهارم -امیدی دوباره- کاملا خودنمایی میکند. در این مرحله، لوک هنوز به توانایی دیدن مردگان، حرکت دادن اشیا و یا آگاهی داشتن به آینده دست نیافته و لذا بینش وی دربارهی نیرو و قدرت آن بسیار محدود است. وی حقههایی را که "اوبیوان" بر روی سربازان کودن گروه ضربت اجرا میکند تا از توقیف R2-D2 جلوگیری کند، با دقت مشاهده میکند و میآموزد که چگونه بدون دیدن حریف در یک مبارزهی تن به تن پیروز شود و در یک مورد دیگر نیز صدای اوبیوان را پس از مرگش میشنود. غیر از این چند مورد، در بقیهی موارد تنها ایمان وی به حضور نیرویی که نابود کردن ستارهی مرگ را بدون یاری گرفتن از کامپیوتر میسر میسازد، عامل پیش برندهی او در مسیر ماجراست. اوبیوان نیز وقتی میل و ارادهاش را برای فدا شدن در راه هدفی نامعلوم نشان میدهد، در واقع به ایمان اشاره دارد. او به دارثودر میگوید: «اگر مرا نابود کنی و شکست دهی، به حدی قدرتمند خواهم شد که حتی تصور آن را نیز نمیتوانی بکنی.» تنها دلیل قانعکننده برای فناطلبی و شهادت او، ایمان به این موضوع است که در مقام وجود معنوی، میتوانست کمک بیشتری به نیروهای خیر برساند. در نقطهی مقابل او هان سولو قرار دارد که به نیرو ایمان ندارد و میگوید: «هی پسر! من از این سوی کهکشان به آن سوی دیگرش پرواز کردم و عجایب بسیاری دیدم، ولی هیچ یک تاکنون مرا به این باور نرسانده که نیرویی کاملا قدرتمند و مطلق، ادارهی همه چیز را به دست دارد. هیچ نوع محدودهی انرژی ماورایی، سرنوشت مرا در دست خود ندارد. دنیا چیزی نیست جز توکل و اعتماد بیمعنا.!» او نیز آن چه را لوک و بن به نیرو نسبت میدهند، به لوک برمیگرداند و به جای توکل و اعتماد به قدرت ماورایی، به تواناییهای خودش اعتماد میکند. در واقع میتوان گفت که در ایـن مورد دیدگاه و عملکرد وی بیشتر از لوک، به جوزف کمپل نزدیک است.! البته سولو نیز بدون این که علت آن را بداند، در جبههی نیرو و در خدمت آن میجنگد. او نیز به گونهای تحت تاثیر نیرو است که شک و تردیدش دربارهی مسائل ماورایی، مانع او نشده تا در مواقع ضروری به کمک دوستانش بشتابد.
دارثودر نیز مانند شخصیتی به تصویر در آمده که به نحو تناقضآمیزی شاهد مدعای ایمان به نیرو است. در یکی از صحنهها که یکی از افسران ارتش امپراتوری دین کهن وی را در مقایسه با قدرت تکنولوژیک ستارهی مرگ نامناسب دانسته و آن را به باد تمسخر میگیرد، وی نیز با کمک گرفتن از نیرو او را خفه کرده، بعد هم اذعان میکند که «بیایمانی آن افسر، مخل و آزار دهنده» بوده است. ودر در کل اپیزود چهارم، در نقش شخصیتی ظاهر میشود که هیچ سنخیتی با امپراطوری ندارد؛ زیرا ظاهرا هیچ کس دیگری مانند او به ابعاد عرفانی که به آنها ایمان دارد، معتقد نیست. داشتن چنین ایمانی در یک امپراطوری مدرنیزه و سکولار، امری غریب به نظر میرسد. "گرند ماف تارکین" فرماندار، این مطلب را بسیار زیبا و کامل بیان میکند: «جدایها نابود شدهاند و شعلهی آنها در هستی خاموش گردیده است. شما دوستان من، تنها بازماندگان دین آنها هستید.»
با آغاز اپیزود پنجم –حملهی متقابل امپراطوری- میبینیم که چندین مورد از عناصر تغییر کردهاند. در این جا نخستین بار با امپراطور مواجه میشویم و در مییابیم که وی جنبهی تاریک نیرو را بسیار بیشتر از ودر به تصویر میکشد. وی مانند فرماندار تارکین، تنها یکی از عوامل حکومت نیست. به علاوه چنین به نظر میرسد که ودر قدرت بیشتری نیز دارد. برای نمونه در صحنهای از اپیزود چهارم میبینیم که ودر با در اختیار داشتن سفینهی مخصوص و خدمهی آن، تنها هدفش تعقیب دوستان و طرفداران لوک است و هر گاه افسران ارتش امپراطوری، وی را در انجام دادن مأموریتش ناامید میکنند، او به آسانی آنها را از بین میبرد. نکته دیگر این است که لوک به قدرت نیرو پی میبرد و در واقع هر آن چه را تا این جا باور داشته است، اینک به چشم خود میبیند. اوبی وان بر او نمایان میشود و پیامهایی را به او میرساند. یودا به او یاد میدهد که چگونه اشیا را جابهجا کند و وقایع آینده را ببیند. ولی به موازات این موضوع، میبینیم که لوک ایمان کافی را برای تبدیل شدن به یک جدای ندارد. در صحنهی گیر افتادن سفینه فضاییاش در باتلاق داگوبا، خارج شدن از آن باتلاق را ناممکن میداند و یودا به جای او سفینه را از باتلاق خارج میکند و لوک فقط میگوید: «من که باورم نمیشه!» یودا در پاسخ میگوید: «به همین دلیله که شکست میخوری.!» در ضمن لوک شیوهی جدیدی را برای مواجهه با قدرت جبهه تاریکی برمیگزیند. هم با تلاشهای ودر برای از بین بردنش روبهروست و هم این حقیقت بر او فاش میشود که ودر پدر اوست. به این ترتیب، لوک با این امکان روبهرو میشود که نیروی شر در درون او نیز وجود دارد و دلیل آن هم تمایل یافتن پدر او -که یک جدی است- به سوی جبههی تاریکی است و مکاشفهای مهوار درون غار در داگویا برای او ظاهر میشود و طی آن لوک برای دریافت این که ودر چهرهی او را بر خود میگذارد، وی را میکشد، تنها تداعیگر این مفهوم است که تنها شری که باید از آن ترسید، خشم و نفرت درون ماست.
در اپیزود ششم -بازگشت جدای- همهی عوامل و مؤلفههای داستان به یک جمعبندی میرسد. نبرد نهایی آخرالزمان را میبینیم و لوک مجددا با ودر روبهرو میشود. در این جا او دیگر ودر را به عنوان پدرش میپذیرد و با متوسل شدن به سرشت پیشین او در مقام آناکین اسکای واکر سعی میکند تا او را رها سازد. اما در این مورد با شکست مواجه میشود و برای آزمون نهایی، او را به نزد امپراطور میآورند. حال آیا او میتواند در برابر ترس و نفرت مقاومت کند، آن هم زمانی که دیده دوستان و هم قطاران انقلابیاش همه نابود شدهاند؟ سرانجام هنگامی که ودر او را تهدید میکند که خواهرش را به سوی جبههی تاریکی بکشاند، تلاش وی برای نجنگیدن پایان مییابد و با سرریز شدن خشمش، دست پدر خود را قطع میکند. این عمل دقیقا مشابه صحنهی پایانی اپیزود قبلی است که ویدر دست لوک را قطع میکرد. اما هنگامی که امپراتور لوک، را وادار میسازد تا ودر را نابود کند و جای پدرش را در کنار او بگیرد، وی سلاحش را زمین میاندازد و از این کار سرباز میزند. در این جا میگوید: «قبل از من، پدرم یک جدای بوده و من هم مانند او یک جدای هستم.» لوک دیگر میتواند خودش تصمیم بگیرد، سرنوشتی که انتظارش را میکشد در مقابل خود میبیند و میفهمد که همانند پدرش رنجی دشوار پیش رو دارد. در این صحنه میبینیم که لوک به باقیماندهی دست مصنوعی ودر نگاهی میاندازد و سپس به دست ماشینی خودش هم نگاه میکند که پس از قطع شدن دستش، به بدن او پیوند زدهاند. او در برابر وسوسهی فروختن انسانیت خود به بهای کسب هویت تکنولوژیک و غیر انسان گونه مقاومت میکند. تصمیم لوک مبنی بر نجنگیدن، یکی از مواردی است که در آن آثاری از مفهوم "آهیمسا" (در بودایی) یا نبود شناخت را مییابیم که وام گرفته از ادیان شرقی است. اما میان عمل او با اخلاقیات مندرج در "بهگود گیتا" که مفهوم آهیمسا در آیین هندو در آن بسط یافته است، تفاوت بسیاری وجود دارد. در متن بهگود گیتا، "کریشنا" از "آرجونا" میخواهد تا برای حفظ نظم موجود در مه بجنگد و در عین حال بدون امیال خودخواهانه یا تنفر، دست به این عمل بزند. یودا و اوبیوان نیز به لوک چنین توصیهای میکنند که پدرش را نـابود کند ولی در عین حال، تسلیم احساس خشم یا نفرت نشود. اما لوک توصیهی آنها را رد میکند و کلا از جنگیدن با ودر سر باز میزند. وی در این مورد فلسفهی شرقی بیطرفی و تجرد را که بن و یودا به او پیشنهاد میدهند، قلبا رد میکند و در عوض یک آرمان والا یعنی ارتباط و یکی شدن با دوستان را برمیگزیند و بسیار جای تعجب دارد که دقیقا به محض ساختن پدرش از بند نفرت و خشونت، مقدمات آزادی و نجات خود و دیگران را فراهم میآورد. در این جا نیز مفهوم رستگاری خودنمایی میکند. لوک مایل است بدون خشونت و خونریزی، خود را فدا نماید و این میل و خواسته او عامل اصلی در باز گرداندن پدرش میشود (شبیه فداکاری اوبیوان در اپیزود چهارم). البته میدانیم که ودر نیز در حین تغییر و تحول خود، از خشونت در برابر امپراطور استفاده میکند، ولی رد واقع با این کار از ادامهی مسیری که از زمان پیوستن به جبههی تاریکی پیموده، با تمام وجود اجتناب میورزد.
لوک در پایان فیلم، روح رها شدهی پدرش را میبیند که یودا و اوبیوان نیز او را همراهی میکنند. این تصویر ماورایی از رستگاری درستکاران، به رستاخیز مردگان در پایان جهان ختم میشود.
در این فیلم به وضوح میبینیم که بخش عمدهی داستان، فراتر از ساختارهای آخرالزمانی است. آینده کاملا از پیش طراحی نشده است. اگر چه ایمان به نیرو باید سبب پیروزی شود، با این حال میبینیم که یودا هیچ تضمینی برای پیروزی نمیدهد. اربابان تاریکی از سرنوشت به گونهای سخن میگویند که گویی اراده و انتخاب آزادانه، هیچ نقشی در جهان ندارد. در مقابل جبههی خیر به پیروان خود همواره حق انتخاب میدهد تا آزادانه سرنوشت خویش را رقم بزنند و با استفاده از همین انتخاب آزادانه، میتوانند بر سمت و سوی حوادث تأثیر گذارند و آنها را تغییر دهند. هنگامی که لوک در اپیزود پنجم از یودا میپرسد آیا هان و لیا خواهند مرد، وی پاسخ میدهد: «راستش جواب دادن به این سؤال سخته؛ آینده همواره در حال حرکت و تغییره.» به عبارت دیگر، وقایع آینده به انتخابهایی بستگی دارند که انسان به آنها دست میزند و لذا نمیتوان آنها را با اطمینان کامل پیشبینی کرد. شاهد این مدعا نیز اشتباهات امپراطور در پیشبینی نتیجهی آزمون لوک و فاش شدن این حقیقت است که آناکین با وجود این که برگزیده بود، باز هم رشوهگیر و خائن میتوانست باشد. شاید به این ترتیب بتوان گفت که شاخصترین تفاوت جنگ ستارگان با تفکرات آخرالزمانی اسطورهای در این است که اسطورهی جنگ ستارگان، ظاهرا تسلای خاطر کسانی را که از لحاظ سیاسی زیر فشار هستند، چندان فراهم نمیکند. اگر جنگ ستارگان در نگاه نخست اسطورهای برای شهروندان امریکایی باشد، شاید به سختی بتوان گفت که ما هم جزو آنان هستیم. اگر دستهبندیهای آخرالزمانی را برای توصیف جنگها و درگیریهای کنونی به کار بریم، میتوان گفت که این مجموعه به واقع بیش از آن که وضع موجود را زیر سؤال برد، بر آن مهر تأیید میزند. در این صورت باید گفت که شر از میان رفته و در نظامهای سیاسی فعلی جایی ندارد، بلکه نظامهای سیاسی گذشته را تداعی میکند. پس باید صورتهای آخرالزمانی ماجرا را در حمایت از قدرتهای فعلی -مثلا دولت امریکا- تفسیر کرد و از آنها برای انتقاد از این قدرتها، بهره نگرفت؛ زیرا آنها تنها نیرویی هستند که میتوانند شر را از میان بردارند. جنگ ستارگان با ارائه تصویری از امپراطور که یادآور روسیه کمونیستی است، کاملا به این موضوع اشاره میکند. مایکل رایان و داگلاس کلنر نویسندگان کتاب Camera Politica تنها ان تفسیر جنگ ستارگان را صحیح و پذیرفتنی میدانند. آنان بر این باورند که این فیلم ایدئولوژی محافظهکارانهای در حمایت از آرمانهای امریکایی ارائه میدهد که از جمله این آرمانها میتوان به فردگرایی، نخبهگرایی، حمایت از اصلاحات اراضی و مخالف با عقلگرایی محض اشاره نمود. در هر حال به نظر میرسد که تلاش آنها برای تفسیر این مجموعه، با کمک گرفتن صرف از عبارات و اصطلاحات سنتی مارکسیستی، چندان ثمربخش نبوده؛ زیرا با این کار، مفهوم فیلم را تا سطح پیام فرضی آن در حمایت از سرمایهداری غربی تنزل دادهاند. نظرسنجی خود آنها هم نشان میدهد که حتی بینندگان این فیلم برای امپراطور و یا شورشیان، مصداق خارجی سیاسی متصور نشدهاند و در حالتی هم چنین شده، همگی به اتفاق، هویت سیاسی خاصی را متوجه شخصیتهای داستان نکردهاند. برای مثال، بسیاری از بینندگان معتقد بودند که امپراطور بیش از این که نماینده کمونیسم باشد. یک دیکتاتور راست افراطی است و در مقابل، شورشیان را هم به جای این که با انقلابیون چپی مقایسه کنند، با آزادیخواهان دست راستی همطراز میدانستند.
رایان و کلنر صراحتا اعتراف نمیکنند که این فیلم مفاهیم آخرالزمانی را به جای مقاصد سیاسی برای اهداف دیگری به کار برده است. بر اساس داستان این فیلم، دشمن یک عامل سیاسی، خارجی نیست، بلکه در درون خود ماست و یا شاید حداقل بتوان گفت که با یک قدرتطلبی خودخواهانه و یا طمع، انسانیت خود را به خطر میاندازیم. سمبل این قدرتطلبی را در جبهه تاریکی، تکنولوژی ستاره مرگ، راهنوردان با ابهت و جسم ماشینی ودر میتوان یافت. در هر صورت میبینیم کـه فضلیت انسانی بر ماشینهای شرور پیروز میشود. این امر مهم با پیروزی ایووکها (که طبیعی و غیرماشینی هستند) بر گروه ضربت و راهنوردان با ابهت، با استفاده از تاکتیکهای ساده و ابتدایی در جنگل محقق میشود و زمانی هم که دارثودر بار دیگر به آناکین اسکای واکر تبدیل میگردد، عملا بروز مییابد. هنگامی که او را بدون نقاب ماشینیاش میبینیم و انسانیت به وجود او باز میگردد، حتی در لحظهی مرگش او را نجات یافته مییابیم و خود او نیز این را میگوید.
کل این مؤلفهها در خدمت فضایلی هستند که لوکاس قصد دارد بـه ما بنمایاند. اهمیت خانواده قدرت نجاتبخشی عشق و بخشش، وفاداری، دوستی و ایمان از جمله این فضایل به شمار میآید. بینندهی فیلمهای هالیوودی مشتاق است که این ارزشها را در فیلم ببیند. به عقیدهی بسیاری از منتقدان، این ارزشها کهنه و پیش پا افتاده هستند، ولی طرفداران سینما این فضایل را ارج مینهند و قاعدتا میکوشند آنها را در زندگی خود به کار برند.
جرج لوکاس چنین میگوید: قهرمانان، کوچک و بزرگ دارند و شما لوزما نباید یک قهرمان بزرگ باشید، بلکه حتی میتوانید یک قهرمان بسیار کوچک هم باشید. تنها نکتهی مهم این است که مسئولیتپذیری در قبال وظایفمان را دریابیم و اخلاق و کردار خوب و نیکرفتاری با دیگران را درک کنیم. این کارها اعمالی قهرمانانه هستند. همهی ما هر روز از زندگیمان با این حق انتخاب روبهرو هستیم که قهرمان باشیم یا نه. [تصور نکنید که] حتما باید با یک شمشیر نوری عظیم با دشمنان بجنگید یا سه سفینه فضایی را نابود سازید تا به یک قهرمان تبدیل شوید.