ستاره فرود آمد و باران بارید
نه گذر از گاهِ هستی آگاه شد
و نه نور به کنج خلوتِ سایه راه یافت
تنها جهان در گهوارهی هستی، ابرها را کنار زد
و روز، به روزی دیگر رسید.
آدمی خود سنگسار قبر خویشتن است
بریدهبال و پنهان شده در هزارتوی خویش
پرواز را از یاد برده است
خود آهنگر زندان خویش
عروسکِ عروسکگردانِ خویش
در آرزوی باران خاک میخورد
در آرزوی خاک، آتش.!
شاهنشه نور بر بالشی از ابر خوابید
سرور ظلمات بیدار
و باز بیگاه شد.!
جهانی گم شده در ظلمات
ماهِ قرمز، ماهِ خون و خیال و آرزو.!
نوشتهی باربد. ی
تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ - ساختهای –
معجزهی کودکانهی خیال..؟
ذهن سادهی مردمان دیار..؟
یا
توفان پیچ در پیچ پندار جوان آدمی..؟
گرداب تند نیاز مردمی..؟
یا
تیک تاک گنگ ساعت گم شده بر دیوار..؟
مردی سپید چهر با سبیلی کلفت..؟
زنی با موهای بسیار بلند بارانی..؟
اینقدر بلند که
به اندازهی زمین تا آسمان..!
و چادری سیاه از جنس ستاره و آسمان سرش..!
که بوی نسیم بعد از باد و باران را میداد..!
به هر حال.
هیچ مهم نیست..!
تنها نگرش صدای بیهودهی توست در فلسفهی هستیم.
چندی پیش خواستم برایت نامهای بنویسم،
اما سپس یادم آمد، که
نامه کلام است و
کلام هدیهی اهرمن به آدمی..!
و تو هر چه هستی آهرمن نیستی..!
آهرمن در آسمان ابر نمیگذارد
و تو گذاشتی.
تو کیستی که اینچنین آسمان را آبی آفریدی..؟ ــ ساختهای ــ
تو کیستی..؟
من کیستم که اینچنین بلند پردهی آبیت را کوچک ساختهام..؟
سگ مستی ذهن..؟
یا شپشی افتاده از ستارهها..؟
آیا به راستی زبان پر روز و راز ستارهها نیستم..؟
زبانی باستانی؛
باستانی و فراموش شده.
که گه گاه به سان چکامهای پر شور میشود.
و گاهی به مثابه غزلی عاشقانه.
و البته گاهی هم
بدترین ناسزاها..!
ما کیستیم که این چنین زمین را کوچک ساختهایم..؟
ما کیستیم..؟
جز نقطهای سیاه در گوشهای از نقاشی سرخ با خط خطی های سیاه، که تنها شکلی فقط شکلی شبیه به حقیقت دارد.
به راستی...
ما چه بودیم و چه شدیم..؟ به راستی.
هیچ کس نمیداند. تنها خط خطیهای نامفهموم بر بومی سرخ..؟
شاید...
به هر حال تنها صدای بیهودهی توست.
که همچون اپرای نمیدانم بر پردهی مجهول کهکشانها طنین انداز شده.
بیا صورتکهامان را برداریم. تو نیز صورتکت را بردار.
دیگر نیاز نیست پنهان شوی، نیاز نیست..!
این صحنهی آخر است.
صحنهی آخر برای اپرای هستی.
اپرای رستم و سهراب در صحنهی کهکشانها..!
پنهان نشو..!
پنهان نشو..!
که باز هم پرسش، پرسش..!
تو کیستی که این چنین آسمان را آبی آفریدی..؟ ــ ساختهای ــ
تو کیستی..؟؟؟
بهار ــ 1390
تقدیم به نخستین دیوانهای که ساعت را ساخت..!
صلیب
بر صلیب کشیدند مرا
بر بلندای کوه المپ
بر بلندای ابرهای سیاه
تا خدایان شاهد رنج بی پایان من باشند...!
و مردمان بر من بخندند
وآیندگان
شاید که بر من بگریند.
و خدایان مرا که بر صلیب کشیده شده ام،
صلیب عصر خویش
تماشا می کنند.
و من که میخ کوب صلیب عصر خویشم
بر بلندای این کوه سخت
دماوند را تماشا می کنم
که باز خورشید بر فرازش طلوع می کند...!
پادشاهی می کند...!
...
باربد. ی
مهر.1389
تقدیم به نخستین دیوانه ای که ساعت را ساخت
خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید / حق داری که حالا خون سرخ بخواهی
آه ای اسماعیل ،ای دوزخی سر سرخ کرده در تابه ِی وحشت / دوزخ به اضافه ی کلمه یعنی شاعر...
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابان ها می تاخت ...من وتو اینک بر گوش ابوالهولی نشسته ایم و خدایان را تماشا می کنیم ...
مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِِیدا کند / ما از آن عصر خویش شده ایم
خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید / حق داری که حالا خون سرخ بخواهی /اما فروشندگان تو اینان نبودند / ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق می زند
مردی بر روی تپه نشسته است می گوید / مایملک من غم است / شش بچه که در زیرآوار می پوسند / زنم که دختر عمویم بود منفجر شده است / حرف نمی توانم بزنم بو خفه ام می کند ...
سیگاری روشن کن هنوز عادت نکرده ام که فقط یک چشم داشته باشم ...
فردوس من فردوس تو نِِیست / من استالین و چرچیل را نابود شده می خواهم ...
چرا چهره های رنج کشیده اِِین همه اصالت دارند ؟
" زرتشت " ، " عیسی " ، "داوینچی " ، " داستایوسکی " ، " مادر ِ" " گورکی "
وزنی که زور می دهد تا بچه اش به دنیا بیاید ...
لوله ی تانک در گل فرو نشسته
در پشت کیسه ی شنی جسدی چمباتمه زده
چقدر صورتش اصالت دارد...
وسادگی ات کندوی عسلی بود که انگار فقط ِیک ملکه داشت و زنبورهای دیگرش نبودند .../ اِِی ایستاده در صف آزمایشگاه های شهر ، با شیشه ای بلند در دست /
وجنگلِی از تصاویر رنگین در سر / اِِی خوابگرد شرق و غرب / اِِی خیانت شده ...
شاش بند تو تلمبه اِی دیگر می خواهد اسماعیل / .../ شعر تو مشتی است که در سینه ی توگره شده است / ازل و ابد آنجاست / دوزخ و فردوس آنجاست / سینه را گشاده کن / آن مشت را به جهان هدیه کن اسماعیل ...
اسماعیل نوشته ی دکتر براهنی