بالاخره بعد از سه روز تلاش شبانهروزی این مقاله تموم شد. در سه روزی که گذشت حدود 20 ساعت برای نوشتن این مقاله که در مورد سندبادنامه، سرچشمهی اون و نویسندهش هست، وقت گذاشتم. امیدوارم کار خوبی شده باشه.
سندبادنامه یکی از داستانهای آموزشی و اخلاقگرای معروف ادبیات ایران است که سرگذشت دراز دارد. پیش از آن که شروع کنم اول از همه باید روشن کنم که سندبادنامه هیچ ربطی به داستان زیبا و پرماجرای «سفرهای سندباد» که یکی از روایتهای معروف آن در میانهی کتاب هزار و یک شب آمده ندارد. داستان سفرهای سندباد خود یک افسانهی کهن ایرانی است، ماجرایی جداگانه دارد و در اقتباس از آن نمایشنامهها (مثل هشتمین سفر سندباد نوشته بهرام بیضایی) و فیلمهای زیادی از انیمیشن تا سینمایی ساخته شده. (از انیمههای ژاپنی تا نسخههای هالیوودی.) در آنجا سندباد مردی است دریانورد و ماجراجویی دلیر که به استقبال خطر میرود و با صحنههای شگفتیانگیز روبرو میشود و به نیروی تدبیر یا به خواست تقدیر بارها خود را از کام مرگ بیرون میکشد و با تحمل رنج اینگونه سفرهای خطرناک به دانش و ثروت میرسد و توانگر میشود و در دوران پیری و بازنشستگی سرگذشت عبرتانگیز خود را برای مردی تهیدست و همنام خود (بهنام: سندباد حمال) تعریف میکند. نمونهدیگر این داستان همچون گیلگمش پادشاه سومر است که برای به دست آوردن راز جاودانگی سفری را شروع میکند، ولی درنهایت با دانایی به خانه بر میگردد. (البته همینجا اعلام کنم که سفرهای سندباد روایتهای دیگهای هم داره و ماجرای یه دریانورد معروف ایرانی، ساکن در شهر بوشهر هست؛ و بعدا یه مقالهی دیگه هم در مورد اون مینویسم.)
ولی در داستان مورد نظر ما سندباد نام حکیمی است فرزانه، که عهدهدار تربیت شاهزادهای است و او را که نخست در کسب دانش اهمال میکرده و از تحصیل علم سر باز میزده با انگیختن تدبیرهای خردمندانهاش براه میآورد و نهایت دانش زمان خودش را به او میآموزد. اما پیشبینی میکند کـه شاهزاده در آغاز جوانی گرفتار خطری میشود و سختی در پیش دارد. آنگاه به او میگوید که در طی روزهای سختی لب به سخن نگشاید و هیچ نگوید تا وقتی که خطر رفع شود. این خطر و سختی هم آن بود که کنیزی زیبا از حرمسرای پدرِ پادشاهش دل به مهر او «شاهزاده» میبندد و او را به خود میخواند. شاهزاده این خیانت را بر پدر روا نمیدارد و کنیز را از خود میراند. عشق شدید کنیز به کینهای سخت تبدیل میشود و نزد پادشاه، شاهزاده را که تنها فرزند و ولیعهد اوست متهم میکند که به او چشم بد دارد و قصد فساد با او داشته و از پادشاه میخواهد که داد او را بدهد و فرزند را مجازات کند. (هر چند که به نظر خود من داستان باگ داره، چرا که از نظر یه پادشاه، اون هم در زمانهای کهن یه کنیز که به نوعی هم برده به حساب میاد هیچوقت در حدی نیست که به خاطرش ولیعهد رو مجازات کنن. حتی اگه من جای پدر پادشاه بودم، میگفتم که بابا بیا این دختر خشکله رو میدمش به تو، حالا که ازش خوشت اومده هرچقدر میخوای باهاش فساد کن.) به هر حال در داستان کهن اخلاقی ما این چیزها طبیعی است و نمونههای دیگری هم در ادبیات ایران و جهان «ادبیات عرب، چین و یونان» مثل این داستان میبینیم.
ادامه این که شاهزاده دراین روزهای سختی موظف به خاموشی است. (لالمونی گرفته.) به همین خاطر هم هر روز یکی از وزیران پادشاه در برابر کنیز از او دفاع میکند و بر بیگناهی او دلیل میآورد و سرانجام داستانی میتعریف میکند، مبنی بر آنکه اگر شاه بیتأمل فرمان به سیاست فرزند دهد مانند قهرمان آن داستان پشیمان خواهد شد. (یه چی تو مایههای آنتیگونه.)
دیگر روز باز کنیز فریادکنان به دربار میآید و داد میخواهد و او نیز پس از شکایت کردنِ خود داستانی میگوید و شاه را به اجرای عدالت تشویق میکند. در نهایت این ماجرا دو هفتهای ادامه میابد. هر یک از هفت وزیر یک (و گاه دو) داستان میگوید و کنیزک نیز روز بعد در برابر آن داستانی دیگر؛ و مجموع این داستانها که به شیوهی ایرانی "داستان در داستان" از پی یکدیگر آمده است، بعلاوه داستان اصلی، کل کتاب را تشکیل میدهد. پس از آن که خطر از سر شاهزاده میگذرد، پسر خود لب به سخن باز میکند و دفاعی جانانه از خود؛ او سخن خود را با پندها و مثالها و تمثیلها و شرح معماهای دشوار و مانند آن کامل میکند. پادشاه هم کنیز را مجازات میکند و تاج و تخت را به فرزند فرهیخته و شایستهی خود میدهد. (مثل همهی داستانهای اخلاقی همهچیز با خوبی و خوشی و دیشدیریندیدین ماشالله تموم میشه.)
همانطور که از همان ابتدا معلوم است، این داستان از گروه داستانهای «داستان در داستان» است که یک داستان اصلی «چندین داستان فرعی» در دل خود دارد. و در ایران باستان، در ادبیات ایران باستان کتابها و داستانهای زیادی مثل این وجود داشته. (از هزار افسان بگیر تا طومارهای نقالی.) اغلب هم در این کتابها و داستانها یک تم مشترک به چشم میخورد و آن «آزمون» است. به این معنی که کاراکتر باید بیگناهی خود را در ماجرایی ثابت کند. (مثل سیاوش که از آتش میگذره تا به پدر دیوونه و احمقش ثابت کنه که بیگناهه، یا یوسف که از دست زلیخا به زندان فرار میکنه، و حتی در هزارویکشب که اینبار کاراکتر اصلی داستان یک زنه، شهرزاد بیچاره در آزمونی گیر میافته که باید در اون به کمک قصهگویی به پادشاه دیوانه و مشنگ داستان ثابت کنه که بابا والا بلا به پیر به پیغمبر اگه زن قبلی تو جن.... بود، این دلیل نمیشه که همهی زنها اینجوری باشن روانی.!!!)
گفته شده که ازرقی هروی شاعر قرن پنجم داستان سندباد را بنظم آورده. حاجخلیفه، هدایت و دیگر تذکره نویسان از نسبت آن به شاعر یاد کردهاند. شاعر خود نیز دوجا در شعر خود به این اشاره میکند. اما از هیچیک از آن دو برنمیآید که وی نظم کتاب را به پایان آورده باشد. فقط از یک مورد میفهمیم که سرودن بخشهایی پراکنده از آن را آغاز کرده است. مورد اول در قصیدهای است در مدح طغان شاه: شهریارا بنده اندر موجب فرمان تو ... گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری. هرکه بیند شهریارا پندهای سندباد ... نیک داند کاندر او دشوار باشد شاعری. من معانیهای او را یاور دانش کنم ... گر کند بخت تو شاها خاطرم را یاوری.
باز در قصیدهای دیگر در ستایش همین ممدوح بیتهایی دارد کـه وی را سرگرم نظم این داستان نشان میدهد: بنده در مهر تو از جان خدمتی سازد همی ... خرّم و زیبا و رنگین چون شکفته بـوستان. داسـتانی طرفه کز اخبار و از اشکال آن ... برگشاید طبع دانا را هزاران داستان. پر طاووس است بر وی بسته مروارید تر ... شکل پروین است در وی رسته برگ زعفران. از معانی اندر او پر گنده لختی گفتهام ... از ره فرهنگ و جهل و از ره سود و زیان. گر به پردختن خداوند جهان فرمان دهد ... بنده اندر آتش اندیشه بگدازد روان. خدمتی سازم که جان مرد دانشپیشه را ... چون بقای شاه جاویدان بماند در جهان. قصه منثور خاشاکی بود تاریک و پست ... گوهری گردد چو منظوم اندر آید بر زبان. ز قصصهایی که در شهنامه پیدا کردهاند ... نظم فردوسی بکار آید نه رزم هفت خان.
در هرحال امروز هیچ اثری از داستانی که از رقی به نظم آورده یا میخواسته منظوم سازد در دست نیست. همچنین منبع منثور او که آن را خاشاکی تاریک و پست میخواند از میان رفته و فقط روایتی منثور با نثری فنی و مصنوع از "محمد بن علی بن محمد ظهیری سمرقندی" در دست است. به غیر آن هم ترجمهی عربی، بسیار کوتاه و با نثری عوامانه از سندباد نامه موجود است؛ و البته یک مقالهی ترکی به قلم احمد آتش استاد زبان فارسی دانشگاه استانبول هم موجود است. (مثل همیشه از آثار کهن و مهم ادبیات ایران هیچی باقی نمونده و ملت همیشه در صحنه گذاشتن تا به باد فنا بره و نابود بشه. ما ایرانیها فقط در نابود کردن استادیم.)
تاکنون آنچه از سندباد امه میشناسیم همین است و برای اطلاع بیشتر در باب آن باید به حواشی چهارمقاله به قلم علامه قزوینی، تاریخ ادبیات در ایران :2/1001 و مقدمه ترکی سندبادنامه رجوع کرد.
اما در«فهرست کتابخانه دیوان هند» در لندن از مرحوم هرمان اته در ذیل شماره 1236 یک نسخه منحصر به فرد منظوم از سندبادنامه معرفی شده است. وی آن را بسیار ستوده و گفته که این نسخه در کتابخانههای اروپا یگانه است، اما متأسفانه افتادگیهای بسیار دارد، به سال 776 ه.ق. به نظم آمده و نام شاعر معلوم نیست، 169 برگ از آن باقی مانده و تصویرهای «نگارگری» بسیار زیبا دارد. عین سخنان او در باب این نسخه چنین است: «روایتی منظوم و بسیار نادر از کتاب سندبادنامه که با سینتپاسSintpas یونانی پیوندی محکم دارد.» این نسخه در مقاله ف.فاکنر F.Falconer در «مجله آسیایی»، ج 35 ص 169 و ج 36 ص 4 و 99 به تفصیل تمام توصیف شده است. بی هیچ تردیدی این همان نسخه است که فاکنر آن را با باریکبینی تمام وصف میکند و در برگ دوم آن چنین آمده: «در ماه جون 1857 آن را از یک حجره قدیمی کتابفروشی به بهای یک لیره خریدم. ادوین گرین وود. نام این کتاب سندبادنامه است. مجموعهای است از قصههای بسیار جالبتوجه. تحلیلی از این کتاب و خلاصهای از آن در«مجله آسیایی» Asiatic Journal جلد سی و پنجم و سی و ششم در 1841 انتشار یافته. نه خانه هند شرقی نسخهای از این کتاب را دارد و نه موزه بریتانیا. به من گفته شده است که این تنها نسخه موجود در اروپا و از این روی بسیار با ارزش است.» (تـا ایـنجا خط گرین وود است).
آقای ه. ا. ویلسن برای تصحیح نوشته گرین وود در ماه مارچ 1859 این توضیحات را بدان افزوده است که این نسخه اصلا به کتابخانه خانه هند شرقی تعلق داشته و باید از آنجا دزدیده و سپس فروخته شده باشد. این عین نوشته اوست: «داستانی شگفتانگیز. چنانکه از توصیف فاکنر محقق میشود، دستنویس متعلق به کتابخانه خانه هند شرقی است. ه. ا. ویلسن. مارچ 1859» (بیا حالا از وسط مقالهی سندبادنامه پریدیم تو یکی از داستانهای شرلاک هولمز و سر آرتور کنندویل، بریتانیاییها میدونن ادبیات ما چقدر با ارزشه، ولی خود ملت بی مغز ایرانی این رو نمیدونه. در بریتانیا یک استاد ادبیات از یک پزشک خیلی بیشتر احترام داره. در ایران استاد ادبیات محکومه تا آخر عمرش در فقر و بدبختی زندگی کنه.!) (کمتر غُر بزنیم، بریم ادامه مقاله...)
«آقای و. ا. کلاوستون W.A.Clouston که کتاب «سندباد» خود را براساس نسخههای فارسی و عربی تألیف کرده و مقدمه و حواشی و ملحقاتی بدان افزوده (این کتاب بطور خصوصی در 1884 چاپ شده است) بر روی این نسخه بسیار کار کرده و در مقدمه کتاب خویش (ص XI به بعد) از آن به تفصیل تمام سخن رانده و نیز در ماه اپریل 1884 سیاههای از تمام افتادگیها و بیترتیبیها و جابهجا شدنهای اوراق آن به دست داده و برای این کار از نسخه عربی سود جسته است. این نسخه منظوم فارسی به سال 776 ه. ق. (1374 -1375) به نظم آمده. بعد از این در«فهرست اته» تمام آن بیترتییبیها و افتادگیها به دقت تمام یاد شده است. نویسنده بر طبق معمول خود صورت تمام نگارگریهای نسخه را نیز داده و نوع خط و طول و عرض نسخه را نیز تعیین کرده است. دستنویس تاریخ کتابت ندارد. در فهرست نیز تاریخ تحریر آن حدس زده نشده است.»
تمام اطلاعات مندرج در «فهرست دیوان هند» همین است و چون هیچ یک از کسانی که بر روی این نسخه کار کردهاند، نام گوینده آن را نیافتهاند، ناچار درباره او هم سخنی نگفتهاند. از طرفی گوینده این منظومه در دو جا نام خود را آورده است. یکی در اواسط کتاب و در پایان نقل قصه زاهد مستجاب دعا و زیانکار شدن او بر اثر وسوسه زن، بیتی چند در نصیحت سروده است: «اگر میدهد دست کـاری برآر ... که کارت برآرند در وقت کار. یقین دان که دولت نماند به کس ... اگر دولتی هست این است و بـس. سخن آن زمان گو که گیرد به کار ... مگو تا نگوید بگو زینهار. سخندان به هنگام گوید سخن ... نه از صبح تا شام گوید سخن. که خواهد شنید اینکه گفتی عضد ... که در گوش کرد این چه سفتی عضد. برو با سر کار خود زینهار ... فرو نه ز سر قصه روزگار.»
شاعر در پایان کتاب نیز بار دیگر نام را برده و درباره احوال خویش بیتهای مفیدی سروده است: «مرا نیز هنگام عزلت رسید ... ضرورت به کنجی بباید خزید. رسید این زمان عقد سالم به شست ... بجز باد چیزی ندارم به دست. به فرزند ار او پادشاهی نبشت ... چو میشد به عزلت سرای بهشت. من از بهر فرزند نامی خود ... ستوده عزیز و گرامی خود. رها کردم این نامه نامدار ... که از گنج شاهی به آید بکار. که تا پارسی باشد اندر میان ... زمین زیر و بالا بود آسمان. مخلد بماند به این نام او ... که فرخنده بادا سرانجام او. عنایت مگیراد از او شاه باز ... که بختش جوان باد و عمرش دراز. الهی هدایت ز من وا مگیر ... در آخر عنایت ز من وا مگیر. عضد زیر این گنبد زودسیر ... تو را آخر کار خیر است خیر. که هستی و این آرزو شد تمام ... همین آرزو داشتی و السلام. هم این راه مشکل به آخر رسید ... هم این نامه نو به آخر کشید.»
بنابر این گوینده این داستان خویشتن را عضد میخوانده است. چنانکه در «فهرست اته» نیز یاد شده است وی نظم این داستان را در سال 776 ه.ق. به پایان آورده است و خود میگوید که پایان یافتن داستان در ایام شاه شجاع بوده است: «چو بر هفتصد افزود هفتاد و شش ... در ایام سلطان جمشید وش. جهانبخش شاه شجاع دلیر ... که بگریزد از جنگ او ببر و شیر. من این خانه را برگرفتم ز جا ... چنان ساختم از بلندی هوا .. که چون سقف مرفوع معمور شد ... که چون بیت معمور مشهور شد.»
پس عضد شاعری است معاصر شاه شجاع و پدرش مبارزالدین محمد مظفری، از گویندگان سده هشتم و از معاصران خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی. متأسفانه درباره احوال او اطلاع زیادی در دست نیست و سرگذشت بسیار مختصر او، با ترجمه احوال پسرش سید جلال عضد که در عین اختصار از زندگینامه پدر تفصیل بیشتری دارد درهم آمیخته است و تمام اطلاعات مربوط به این پدر و پسر در قصهای گرد آمده است که گویا نخستبار دولتشاه سمرقندی آن را نقل کرده و از آنجا به منابع گوناگون راه یافته است. به نقل از جامع مفیدی، خلاصهی قصه این میشود که: «سید عضد در روزگار سلطان ابو سعید چنگیزی در سال 737 به حکومت یزد منصوب شد. یک روز پیش از ورود او به شهر خبر وفات ابو سعید به مبارز الدین محمد مظفری که به فرمان سلطان به حفظ راههای یزد و داروغگی آن شهر مأمور بود رسید و به فکر پادشاهی افتاد و با لشکری به سمت سید عضد شد. سید چون تاب مقاومت نداشت به شیراز بازگشت و امیرمبارز خزانه شاهی را که در یزد بود ضبط کرد و در عراق، فارس و کرمان فرمانروا شد. او در یزد ساکن شد و امر وزارت را به سیدعضد سپرد. روزی امیر محمد که در محلههای یزد میگشت به مکتبخانهای رسید و به درون رفت. چشمش بر کودکی زیبا افتاد. از روی توجه از آموزگار پرسید از شاگردان تو کدام نیکوتر مینویسند؟ معلم گفت: خط را آن نیکوتر مینویسد، که قلمتراش نیکو دارد و قلم را بهتر میتراشد و قلمتراش نیکو آن کس دارد که پدرش تواناتر است و از پدران آن تواناتر که وزیر سلطان باشد. کودک پسر سیدعضد وزیر پادشاه است و سید جلال نام دارد. سلطان سیدزاده را طلب فرمود و گفت سطری بنویس تا خط تو را خوب تماشا کنم. سید جلال در بدیهه این قطعه را گفت و نوشت و به دست سلطان داد: چارچیز است که در سنگ اگر جمع شود، لعل و یاقوت و سنگ بدان خارایی، پاکی طینت و اصل گهر و استعداد تربیت کردن، مهر از فلک مینایی، با من این هر سه صفت هست،چه در مییابد؟ تربیت از تو که خورشید جهانآرایی...»
صاحب جامع مفیدی در پایان احوال سیدعضد یزدی میافزاید: «سیدعضد را در یزد و توابع عمارات و باغات بسیار بوده و در"محله نرسوباد" به جهت مدفن خود عمارت عالی ساخته و در آنجا مدفون است. قنات عضدآباد به سعی آن جناب جاری گردیده.» ظاهرا قصه مربوط به کودکی جلال عضد و دیدار او با مبارزالدینمحمد مظفری درست نیست چه «سیدجلالالدین... از جوانی به شاعری پرداخته بود و در زمان تسلط چوپانیان و آلاینجو بر فارس در شیراز بوده و در شمار مداحان آنان بوده و این تاریخ مصادف با همان ایامی است که امیرمبارزالدین برای خود در کرمان و یزد سلطنت میکرد... و در آن ایام جلالعضد سرگرم ستایش پیرحسین و شیخ ابواسحاق بوده، نه کودک و شاگرد مکتب...»
وقتی این قصه درست نباشد، ناچار وزیر مبارزالدین بودن سیدعضد نیز درست نیست. به قول استاد صفا: «سیدعضد از عمال اواخر عهد ایلخانی و متصدی شحنگی فارس بود. وی در سال 717 هجری ظاهرا بر اثر ملالت از این شغل، فارس را رها کرد و به وطن خود یزد روی آورد تا در آنجا بماند. سلطان ابوسعید بهادر که این عمل را بمنزله تمرد سیدعضد تلقی کرده بود، مبارزالدینمحمد و اتابک "حاجیشاهبنیوسفشاه" اتابکِ یزد را نیز مأمور بازگرداندن وی به فارس نمود و او چون یارای مخالفت نداشت به اردوی ابوسعید شتافت تا از خود دفع شر کند.»
به نظر میرسد که این گفته قابل تأمل است، چرا که سیدعضد بنا به گفته خود، سندبادنامه را به سال 776 ه. ق. سروده. (بیا کلی تاریخ گفتم که دست آخر بگم، شاعر سندبادنامه وزیر دانا، ادیب و باسوادی بوده.) (نکتهی دیگه اینکه حتی مغول هم میدونسته کشورداری بدون وزیر ادیب ممکن نیست، و اینقدر براشون مهم بوده که وقتی وزیر نمیخواسته دیگه وزارت کنه، باید فرار میکرده، و اونها هم میفرستادن دنبالش که مگه دست خودته، برگرد سر کارت وزارتت رو بکن.! این نکته رو مقایسه بکنید با حالا و زمان ما، حالا در زمان ما هر چی وزیر بیسواد تر و مفتخورتر بهتر.! وزیرهای الان حتی نمیتونن دو خط از رو یه شعر حافظ روخونی کنن.)
سیدعضد در مقدمهی کتاب خود میگوید: «گناهان پنجاه و نه سال من ... منه در ترازوی اعمال من.» و در پایان کتاب هم (که در همان سال به اتمام رسیده) خود را شست ساله میخواند: «رسید این زمان عقد سالم به شست ... بجز باد چیزی ندارم به دست.» بنابر این شاعر بیهیچ تردیدی در سال 716 چشم به جهان گشوده و در سال 717 هجری یکساله بوده است. شاید هم وجود این بیترتیبیها در سالهای سندبادنامه به این خاطر باشد که شعر پدر و پسر، بیشتر از آنچه در ابتدای کار فکر میکردیم، باهم ترکیب شده. به همین دلایل درباره زندگی شاعر، فقط میتوان به آنچه خود در سندبادنامه گفته اعتماد کرد، و نهایتا یکی دو نکته دیگر را به آن اضافه کرد. نکتهی نخست یزدی بودن شاعر است. (هههه... من خودمم یزدیام؛ J ولی خداییش بیان این نکته به همشهری بودن من با شاعر هیچ ربطی نداره. نخند آقا... واقعا ربطی نداره. J)
در مونسالاحرار نام سیدعضد همه جا "عضدالیزدی" برده شده؛ و در یک مجموعه «که میکروفیلم آن به شمارهی ف 267 در کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران» موجود است، نامش "سیدعضد صراف" آمده و فکر نمیکنم که این سیدعضد صراف که در آن مجموعه «به عنوان یکی از غزلگویان قرن هشتم ه.. ذکر شده» غیر از همین سیدعضدیزدی شاعر سندبادنامه باشد. مونسالاحرار کتابی است دقیق و مورد اعتماد. مجموعه ف 267 نیز دقیق و درست است. بنابر این اطلاعات میتوان گفته جامعمفیدی مبنی بر مدفون بودن او در یزد را نیز اکنون قبول کرد. دربارهی تاریخ وفات شاعر چیزی در هیچ مرجعی نیامده، فقط صاحب تذکرهی روز روشن، که سه چهار سطر دربارهی حال او گفته، تاریخ وفات او را 740 (اربعین) یاد کرده، که بیتردید نادرست است. او 36 سال بعد از این تاریخ نوشتن سندبادنامه را به پایان رسانده.
از طرف دیگر به نظر میرسد که دست سیدعضد با همهی خرد، دانش و جایگاهی که داشته، از مال دنیا کوتاه بوده و در دورانی که سندبادنامه را مینوشته، دست کم سه سال بوده که بیکار و خانهنشین بوده. (نمیدونم چرا در طول تاریخ همهی ما نویسندههای ایرانی بدبخت و بیپول و بیچارهایم، و خانهنشینی میراث بیچون و چرای همهی ماست.؟ ملتی که نویسنده و ادیبانش همیشه درگیر فقر و بیکاری باشن عاقبتش هیچوقت بهتر از این نمیشه.! L)
او در سندبادنامه در زیر عنوان «سبب شکایت از روزگار» مینویسد: «شکایت نگویم شکایت بد است ... شکایت طریقی بغایت بد است. چو در کاروان نیست فریادرس ... خروشیدنی میکنم چون جرس. که بربط که بسیار مالند گوش ... ضرورت درآید به بانگ و خروش. سخن گرچه دُر است، دُر سفتنیست ... سخن چون نگویم؟ سخن گفتنی است.! چو پوشیده دارند رنج از طبیب ... مریض اَر بمیرد نباشد عجیب. که ایزد زبان بهر آن آفرید ... که پیش در بسته باشد کلید. منم طوطیِ در قفس پایبند ... جهان سربهسر پر شکر گیر و قند. چو عنقا تعهد کند زاغ را ... تهی بینی از بلبلان باغ را. اگر من نجویم؟ که گوید بجو؟ ... وگر من نگویم، که گوید بگو.؟ شکایت نکردم سوم سال رفت ... چنین را نگویم رود تا به هفت. نپرسید هرگز کسی نام من ... ز یاران، که چون شد سرانجام من.؟ که داند که شب چون بسر میبرم؟ ... به صد غصه روزی بدر میبرم. گناهی ندارم به غیر از هنر ... بلی از هنر نیست عیبی بتر. از این شِعربافی چه اندوختم.؟ چرا شَعربافی نیاموختم.؟»
سندبادنامه به نام شاهشجاع و گویا به فرمان او نظم شده و بخشی که شاعر در آن از سبب سرودن این منظومه سخن میراند، آشکارا تحتتأثیر سخن سعدی در بوستان است و در نخستین بیتهای این قطعه میتوان نشانهای بر صراف بودن و لقب صراف داشتن او یافت: «مرا نظم و تألیف در دل نبود ... سر غوص این بحر مشکل نبود. که صرافِ بیمایه هرجا نشست ... برآنم که چیزی نیارد به دست. چو با دستگاه است جوهرفروش ... در کلبه او بود پرخروش. که ظرف تهی پر نیاید بسر ... از درج تهی در نیاید بدر. چه دربار بندم بضاعت چو نیست ... به حج چون روم استطاعت چو نیست. شبی حضرت شاه بیداربخت ... که در خواب بیند چو او چشمبخت. به من گفت کای مرد بادستگاه ... پسندیدهی حضرتِ میروشاه. نشاید که بلبل نشیند خموش ... نباید که طوطی بود بیخروش. در درج گوهر چرا بستهای ... که گوهر بر افتاد، تا بستهای. تویی شکرین لفظ شیرینسخن ... شکر را از این بیش شیرین مکن. هنرپروری عاقلی کاملی ... ولی کاملی کاهلی کاهلی. بکن امتحانی به تیغ زبان ... که تا تیغ باشد بود در میان. به نظم آر نثری در ایام من ... که تا نثر باشد بود نام من. چنان خواهم ای در سخن اوستاد ... که در سلک نظمآوری سندباد. بگو تا از این نامه نامی شوی ... نظامی بیابی، نظامی شوی. سرافکنده گفتم که ای سرفراز ... اگر زان که یاری دهد کارساز. به نظم آرم این نامهی نامدار .... به شرطی که مهلت دهد روزگار. شندیم چو بد ترک فرمان گناه ... به تخصیص فرمان اعلای شاه. جهانبخش شاه شجاع دلیر ... که بگریزد از جنگ او ببر و شیر. چو از بهر شه کردم این بیت راست ... اگر شاهبیتش بخوانی رواست.»
از بیتهایی که در بالا آورده شد میتوان فهمید که سندبادنامه در اصل داستانی قدیمیتر «شاید یک پهلوینامهی کهن بوده» و اکنون شاه شجاع از شاعر خواسته تا این داستان کهن را به نظم در بیاورد. (نکته: این دوخط که اینجا گفتم "در مورد پهلوینامه" رو فراموش نکنیم، در آینده باهاش کار دارم. یه نظریهای دارم مبنا بر این که این داستان سندبادنامه با اون داستان سفرهایسندباد که اول مقاله بهش اشاره کردم، هر دو از یک داستان واحد هستن، یا حداقل ریشههای مشترک دارن و در گذشت زمان از هم جدا شدن. الان جاش نیست که بیشتر بازش کنم، فقط خواستم اشارهای کرده باشم. در آخر مقاله بیشتر در موردش حرف میزنم.)
شاعر ظاهرا در روزگار شاهشجاع مقیم شیراز بوده و از زبان هدهد امنیت و آسایش آن دولتشهر را در عصر او میستاید و از شیراز به نیکی یاد میکند، در اینجا بعضی از داستانها و اعتقادها را که در آن روزگار وجود داشته بیان میکند: «من (-هدهد) اقصای عالم نوردیدهام ... ز هرجا که پرسی نشان دیدهام. چو شیراز از مأوای امنوامان ... تصور مکن مأمنی در جهان. که خاشاک و خارش ز گل خوشتر است ... همه سنگ او لعل و خاکش زر است. مصلی در آن آب رکنی روان ... بهشتی بود کوثرش در میان. هوای خوش جعفرآباد او ... که کار مسیحا کند باد او. حوالی آن شهر عنبرسرشت ... تفرجگهی هست همچون بهشت. سلیمان در او مسجدی ساخته ... در او صورت خود بپرداخته. در آنجاست سرچشمهای چون حیات ... که از وی خورد آب حسرت فرات. سلیمان به طاووس و من آن مقام ... ببخشید و کرد آب مرغانش نام. شنیدم روایت به نوعی عجب ... که در هر سهشنبه به ماه رجب. کند چشمه زمزم آنجا گذار ... به رغبت خورند آب آن چشمهسار. در آن چشمه کبکان فراوان بود ... از آن نام آن چشمه کبکان بود. از آن سوترش چشمهای دیگر است ... که پنداشتی چشمهی کوثر است. در آنجا دو خرمن به یک خوشه است ... پر عم من شیخ آن گوشه است.» در این بخش نیز شاعر از مقدمه بوستان: «در اقصای عالم بگشتم بسی» الهام گرفته است.
از جای دیگری در سندبادنامه (داستان کودک زیرک) میفهمیم که وی در پیری و در هنگام سرودن منظومه کودکی داشته است: «بسا کودک زیرک خردسال ... که در کودکی بود صاحبکمال. بسا پیر جاهل که غافل بمرد ... ز دینا بغیر از ندامت نبرد. الهی به اخلاص این مرد پیر ... که از کودک من نظر وامگیر.»
در نهایت این تمام اطلاعاتی است که دربارهی زندگی شاعر سندبادنامهی منظوم، سیدعضد صرافِیزدی، میتوان بدست آورد. اما مرتبهی او در شاعری، به گفتهی استاد صفا همهی شعرهای او «از حیث سبک یکسال و الحق لطیف و مطبوع و فصیح و دلانگیز و نفوذ شیخاجل سعدی در غالب آنها آشکار است.»
سندباد نامه در بحر متقارب مثمن مقصور یا محذوف به نظم آمده و فعلا 4193 بیت از آن در دست است. نکتهی بسیار مهم نیز این است که به هیچعنوان نباید این اثر را با دیگر آثار ادبی به نام ادبیات ایران مقایسه کرد. به طور کلی هیچکدام از آثار ادبیات ایران را نباید با دیگری مقایسه کرد. چرا که هر اثر در زمان خاص خود، با زبان خاص خود و بر اساس شرایط حاکم بر متن و نویسندهاش نوشته شده است. هر اثر ادبی را (در هر جای دنیا) تنها با خودش میشود مقایسه کرد. از طرفی نباید فراموش کرد که سندبادنامه یک اثر داستانی است که طرح داستانی خاص خود را دارد و جهان حاکم بر داستانش با جهانهای داستانهای دیگر متفاوت است. برای مثال جهان و فضای حاکم بر طرح داستانی شاهنامهی فردوسی در محدودهی حماسه و اسطوره قدم بر میدارد، یا جهان و اتمسفر حاکم بر طرح داستانی لیلی و مجنون نظامی در حدودی رومانتیک و تاریخی خود را میسازد. به همینخاطر هم جنس این آثار با هم متفاوت است و درنتیجه نمیتوان آنها را با یکدیگر مقایسه کرد. (این ماجرا درست مثل این میمونه که بخوای مثلا نمایشنامهی در انتظار گودو رو با رمان جنگ و صلح مقایسه کنی. و یا این که یه ماشین باری و سنگین مثل کامیون رو با ماشین اسپرت و سریعی مثل پورشه یا فراری مقایسه کنی. مثال آخر رو برای کسایی زدم که ادبیات نخوندن.)
و اما نظریهی من در مورد ارتباط سندبادنامه با سفرهایسندباد. از دید چشمان من، به نظر میرسد که این دو داستان یعنی سندبادنامه با سفرهایسندباد میتوانند هر دو بخشهایی از یک داستان واحد باشند و حتی اگر طرح داستانی این دو اثری که در دست داریم از یک بدن مشترک نباشند، کمترینش آن است که هر دو دارای ریشههای ادبی یکسانی هستند. چرا که نخست حتی میتوان اینطور در نظر گرفت که سندبادنامه ماجرای زندگی سندبادِ دریانورد است که بعد از سالها جهانگردی حال به سرزمین خویش بازگشته و به خاطر دنیا دیدگیاش به مقام وزارت رسیده و اکنون سعی دارد تا از شاهزادهای که ولیعهد هم هست مراقبت کند، چرا که آیندهی سرزمین به سلامت زندگی سیاسی او بستگی دارد. از طرف دیگر طرح در هر دو اثر ساختار روایی مشترکی دارد و هر دو با آن فرم کهن ایرانی قصه در قصه روایت میشوند؛ همانطور که داستانهای سندبادِ جوان و دریانورد درهم تنیده، پارهپاره و همراه با قصههای فرعی درون یک قصهی اصلی است، سندبادنامه نیز چنین شکلی دارد و در یک داستان اصلی فراوان داستانهای فرعی به شکلی در هم تنیده و بر اساس موقعیتی که نیاز کاراکتر است گفته میشود. به هر حال این که، این تئوری بر اساس نشانههای محدود و پرسشهای محدودتر من به وجود آمده و حتی اگر تا این اندازه هم درست نباشد، ولی حداقل میتوان به این نتیجه رسید که هر دو اثر «یعنی سندبادنامه و سفرهایسندباد» از یک اثر یا آثاری به همپیوسته در گذشتههای بسیار دور و باستانی ایران است. همانطور که هزار افسانِ جادویی و بزرگ در طول تاریخ نابود شد و از آن آثار متفاوت دیگری به وجود آمد که بسیار شبیه به هم هستند، همچون هزار و یک شب و امثال آن، میتوان نتیجه گرفت که پهلوینامههای دیگری هم وجود دارند که به این عاقبت گرفتار شدهاند، و در طول زمان آثاری متفاوت ولی بسیار شبیه به هم از آنها ساخته شده است. چرا که از این نظر دو اثر سندبادنامه و سفرهای سندباد میتوانستهاند از ریشههای مشترک ادبی در گذشتههای بسیار دور به اینجا رسیده باشند. البته این نظریهای گسترده و جدید است، و در این نوشته جای نمیشود. به همین خاطر هم اگر زمان و روزگار گذاشت حتما در آینده مقالهای کامل در موردش مینویسم.
(پینوشت: نکتهی بسیار مهم این که فراموش نکنیم در طول تاریخ سندبادنامههای بسیاری به وسیلهی شاعران بزرگی نوشته شده، ولی مثل همیشه از اونجایی که ایرانی جماعت فقط در نابود کردن استاد است، نه متن پهلوی اون «پهلوینامه» باقی مونده و نه آثاری که شاعران دیگر ایرانی بعد از اسلام بر اساسش نوشتن. بعد از اسلام به خاطر معروفیت و علاقهی مردم سندبادنامه در دورههای مختلف به وسیلهی شاعران مختلفی بازنویسی شده. اول، سندبادنامهی رودکی بوده، که تا امروز تنها چند بیت ازش برای ما باقی مونده. دوم، ترجمهی ابوالفوارس فناروزی بود که دستور نوحبن نصر سامانی در سال ۳۳۹ هجری قمری به فارسی ساده دری و برای عموم مردم ترجمه شده، و این هم از بین رفته. سوم، سندبادنامهی منظوم ازرقی هروی شاعر نیمهی دوم قرن پنجم بود، که البته این هم از بین رفته. چهارم، تحریر ظهیری سمرقندی بود که سندبادنامه رو از نوشتار ساده به نثر فنی بازنویسی کرد. ظهیری سمرقندی این کتاب رو با استفاده از قرآن، حدیثها، سرودهها و حرفهای معروف اخلاقی فارسی و عربی، به نثر در اورده؛ و درنهایت چیزی که ساخته ربطی به سندبادنامه اصلی نداره و کلا اثر جدیدی خلق کرده «ببخشید ولی من این اثر رو سندبادنامه نمیدونم، برگرفته و اقتباس از سندبادنامه هست، ولی سندبادنامه نیست.! بیشتر بهش میخوره اسم کتاب "هفت وزیر دانا" باشه». و پنجم سندبادنامهی سیدجلال عضد، که اگه از این کتاب چیزی به دست ما رسیده یه جورایی از صدقهسری انگلیسی جماعته، وگرنه امروز این رو هم نمیداشتیم.)