اونچه در اینجا میخونید، قسمتی از نمایشنامهی سلطانمار نوشتهی بهرام بیضایی...با اینکه این نمایشنامه در سال ۱۳۴۴ نوشته شده، ولی این دیالوگها و بازیها چقدر تصویر حالوروز همین روزهای ماست.
سفیر جابلصا: [خندان] و - اگر مملکت شما توفانی شد ما آنرا از افراد آشوبطلب پاک میکنیم.
داروغه: آفرین، آفرین! تعداد اراذلِ آشوبطلب مملکت ما چیست؟
سفیر جابلصا: چهل کرور قربان.
داروغه: تعداد همهی جمعیت چقدر است؟
سفیر جابلصا: همان چهل کرور قربان.
داروغه: عجب؛ گفتید به همان اندازه؟ یعنی همه را از زمین برمیدارید؟
[گریان] ولی سلطان بیملّت که نمیشود.
سفیر جابلقا: نگران نباشید؛ ما برای شما ملّت دیگری وارد میکنیم بسیار از قبلی بهتر. سبزهرو دوست دارید یا گندُمگون؟
داروغه: چهل کرور؟
سفیر جابلصا: که در سراسر مملکت پخش شوند و جای خالی ملّت را پُر کنند.
...
داروغه: افسوس که تاریخ افتخارات دوران ما را هنوز ننوشتهاند. کاش عاقبت باشکوه حکمرانی ما کتابی شده بود و من آن را میخواندم.
سفیر جابلصا: آینده هم از راه دور چشم به شما دوخته است!
داروغه: دلم میخواست بهترین داستانها را دربارهی ما بگویند. دربارهی دلاوریها، بخششها، کشورگشاییها، و رعیّتپروریهای ما. اصلاً چطور است اول تاریخ دورانِ ما را بنویسند و بعد ما آن را سر فرصت مثلِ نمایشی اجرا کنیم؟
سفیر جابلصا: احسنت!
سفیر جابلقا: چه نبوغی!
سفیر جابلصا: قربان چهجور نمایشی دوست دارید؛ طربنامه یا تعبنامه؟ مضحکه یا اشکانگیز؟
سفیر جابلقا: ولی قربان؛ اگر تاریخ مثل نمایشنامهای نوشته شود، آن وقت شاید بازیگرانی هم پیدا بشوند که آن را بهتر از شما بازی کنند.
داروغه: آه بله؛ این خطرناک است.
سفیر جابلصا: پس بهتر است زودتر قراردادها را امضا کنیم.
سفیر جابلقا: بله بله؛ برویم اسناد را حاضر کنیم.
[دو سفیر تعظیمکنان خارج میشوند. داروغه خوشحال –]
داروغه: واقعاً چقدر حکومت کردن به ما برازنده است. کاش میشد نسخههایی از خودمان تکثیر کنیم و به سراسر جهان بفرستیم تا همهجا حکومت کنند. دیروز خودمان را در آینه میدیدیم؛ از جبروت خودمان خوشمان آمد.
نمایشنامهی #سلطان_مار / ۱۳۴۴
روی جلدِ چاپِ یکُمِ سلطان مار، نشر کتاب به سال ۱۳۴۵